part 18

360 92 36
                                    

همه چیز خراب شد، تو همه چیز رو فراموش کردی
چیزی که بین ما بود
منم با تنهایی بهترم
در اولین برخورد احساسی
دوست دارم که بدونم، که من در نظرت چطور بودم؟
با این حال، یه نفرم از من خوشش نمیاد
و من فقط میخواستم خوشبخت بشم
تو دوباره ناپدید میشی و دوباره ظاهر میشی
و نمی دونم چجوری زمان رو به عقب برگردونم
اما می‌فهمم، که تو و من
دیگه باهم نخواهیم بود
Rauf & Faik - Wonderful
***



در حالی که تهیونگ تمام تلاشش رو برای بی اعتنایی به نگاه خیره و گستاخانه ی جونگ کوک به خرج میداد، اون پسر زیادی بهش فشار میاورد. جوری که پا روی پا انداخته و در حال نوشیدن قهوه با پوزخند بهش خیره شده بود؛ انگار که با حوصله انگشتش رو روی آستانه ی تحمل تهیونگ میکشید و باهاش ور میرفت.

مرد هیچ توجیهی قابل قبولی برای حمله به جونگ کوک نداشت، در هر صورت کسی که قرار ملاقات تهیونگ رو تنظیم میکرد منیجرش بود و این یه دعوت از سمت مدیر کیم محسوب میشد. اگر اظهار میکرد که بدون دونستن اسم و شناختنش، و فقط برای بالا نگه داشتن کمپانیش توی رقابت های میلیونی هم صنف هاش به پیشنهاد جین عمل کرده، فقط خنده های پسر رو عمیق و خودش رو سرخورده تر میکرد، پس تصمیم گرفت بی هیچ حرفی منتظر رسیدن منیجرش بمونه. هم کلام شدنش با جونگ کوک نه تنها راه گشا نبود، بلکه به یه جنگ دیگه منتهی میشد، دوست نداشت غرورش رو هزینه ی یک بحث کودکانه با جئون جونگ کوک کنه.

پس در سکوت با بررسی طرح های فشن شوی جدید و تکمیلشون مشغول شد.
جونگ کوک که از تاثیر گذاری میمیک صورتش رو اعصاب تحریک شده ی مدیرکیم مطمئن بود زیاد برای واکنش از سمت مرد منتظر نموند، نفس عمیقی گرفت و سعی کرد نیشخندش رو همراه با جرعه ی قهوه قورت بده، اما همین که خواست با یک کلمه آتشی تو کوه هیزم کینه ی بینشون بندازه، در باز و منیجر با عجله وارد شد.

مردی به مراتب پخته تر از تهیونگ، خوش پوش و خوش برخورد که نفس نفس زنان به جونگ کوک و بعد مدیر کیم دست داد و مودبانه روی مبل نشست. به حنجره ی خسته‌ش اجازه نفس گرفتن نداد و در حالی که جونگ کوک لیوانی رو از آب پر کرده و مقابلش گرفته بود تا خفه نشه، شروع به عذرخواهی کرد:
- او! امروز خیابون های ماپوگو از همیشه شلوغ تره... البته که این توجیه خوبی برای بدقولیم نیست آقای جئون.
لیوان رو از دست پسر گرفت  و بعد از نوشیدن جرعه ای ادامه داد.
- من ازتون برای تاخیر به وجود اومده معذرت میخوام، اما مطئنم آقای کیم خیلی زودتر از من برای آشنایی با شما پیش قدم شدن.

در تمام مدتی که منیجر بدون توقف در حال توضیح علت تاخیرش بود، جونگ کوک با چشم های درشت و متعجبش به صورت قرمز شده از فشار مرد خیره شده بود.
اما با شنیدن جمله ی آخرش از جلد پسر بچه ی بهت زده خارج شده و حالت همون مدل حرفه ای و کله شق رو به خودش گرفت، تاجر ثروتمندی که سرمایه ی خودش رو مایل ها دورتر توی آلمان جا گذاشته و به دنبال خانواده‌ش پاش به کره باز شده.

- بله، آشنایی با آقای کیم واقعا متفاوت و باب میل بود... اینطور نیست؟
مخاطب جمله ی آخرش نمیتونست کسی جز تهیونگی باشه که کلافه از کوتاه اومدنش در مقابل اون پسر پاهاش رو زیر میز تکون میداد. حتی نمیگذاشت ذره ای از حس هایی که درونش در حال جوشش بودن به صورتش برسه و با حالتی خنثی گفت:
- حتما همینطور بوده... و البته که سرچشمه ی این تفاوت سر دیگر این آشنایی بود.

از پشت میزش بلند شد و مقابل منیجر کنجکاو و گیجش روی مبل نشست. زبونی به لب هاش کشید و بعد از عقب زدن موهایی که دیدش به جونگ کوک رو محدود میکردن پا روی پا انداخت.
دلش برای منیجرش میسوخت که بین دو مرد مغرور و آماده ی حمله نشسته و باید قراردادی رو منعقد کنه که هیچ یک از دو طرفش راضی نیستن.

- شروع کن آقای هان...
جونگ کوک تکیه‌ش رو از مبل گرفت و حتی اجازه نداد منیجر به زبونش فرمان جابه جایی بده.
- نیازی به شروع نیست...چیزی که تموم شده نباید دوباره شروع بشه.
از جاش بلند شد و بعد از تکون دادن سر برای هان، بی توجه به تهیونگ به سمت در رفت.
- معامله ی من و آقای کیم مدت هاست منعقد شده.  میخوام طراح های شرکت رو ببینم و بعد در مورد مبلغ قرار داد بحث کنم.

تهیونگ که با بلند شدن جونگ کوک چشم هاش رو با رضایت بسته بود و با تصور اینکه بدون مایه گذاشتن از غرور و کوتاه اومدن از موضعش تونسته بختک همکاری با جونگ کوک رو از دور گردنش باز کنه نفس راحتی کشید، اما اون پسر به زندگیش قدم گذاشته بوده که با تصمیمات و اعمال غیر پیش بینی و دور از ذهن بهت زده‌ش کنه، حتی تهیونگ در مقابل این حمله های ناگهانی جونگ کوک خلع سلاح شده بود.

نمیدونست دقیقا چه فکری تو سر اون پسره، ولی قرار نبود کسی باشه که عقب میکشه. بلند شد و بعد از فرو کردن دست راستش تو جیب شلوار خوش دوختش جواب پسر رو داد.
- چشم هات رو باز کن جئون، من همین جام.
پسر چند قدم رفته رو برگشت، حالا فقط تکیه گاه مبل بینشون فاصله انداخته بود، اما نگاه و چشم هاشون بی هیچ فاصله ای با هم درگیر بودن و حتی به اندازه ی یک پلک زدن به خودشون اجازه ی کم آوردن و عقب نشینی رو نمیدادن.

جونگ کوک با نگاه متاسف و تحقیر آمیزی تهیونگ رو از نظر گذروند، زبون به دیواره ی لپش کشید و بعد از یه دندون قروچه ی پر سر و صدا به کوبیدن سلیقه ی طراح لب باز کرد.
- قراره از منم یه پیر مرد بسازی؟!
- ترجیح میدم یه پیرمرد خوشپوش باشم تا یه تینیجر جوزده با تیپ مزخرف.

جونگ کوک نگاهش رو از مرد گرفت و بعد از قهقهه ی مستانه ای رو به منیجر که هنوزم گیج و سرگردون به نظر میرسید گفت:
- بهم بگو با این طرز فکر خاک گرفته چقدر به ورشکستگی نزدیکین؟ حق دارم بدونم.
- او! میخوای بگی تا حالا همیشه شرکت های در حال ورشکستگی بهت پیشنهاد کار میدادن؟ جئون بیچاره...

تهیونگ به جای منیجرش جواب پسر رو میداد، نبرد لفظیشون قرار نبود تموم بشه و در این بین سلول های مغزیشون از بس برای حاضر جوابی جرقه زده بودن که بوی سوختگیشون به مشام همدیگه میرسید.
- دقیقا، برای اینکه فقط یه مدل حرفه ای میتونه یه طراح نالایق و بی کفایت رو بالا بکشه، و حالا اینجا چی داریم؟...
دست هاش رو به هم کوبید و بعد به دو طرف بازشون کرد، شونه ای بالا انداخت و پوزخند زد.

منیجر اما به دست تهیونگ خیره شده بود، رئیسش هر موقع عصبی میشد مشت دست هاش رو باز بسته میکرد تا خودش رو کنترل کنه و با کسی درگیر نشه. برای پیش گیری از سر ریز شدن تهیونگ و شکل گیری حاشیه های جدید از جاش بلند شد و مدیر کیم  رو عقب کشید. با لبخند ساختگی که از شدت اضطراب در حال متلاشی شدن بود رو به جونگ کوک کرد.
- اینکه تصمیم به همکاری با شرکت ما گرفتین باعث افتخاره آقای جئون...

شتابان به کیفش چنگ زد و ورقه های تایپ شده ای رو از توش بیرون کشید.
- اینم قرارداد... وکیل آقای کیم تنظیمشون کرده.
دست جونگ کوک رو گرفت و پسر  رو سر جای قبلیش نشوند.
- میتونید هر چقدر که بخواین مطالعه‌‌ش کنید، اگر مشکلی داره هماهنگ میکنم که برطرفش کنن.
دست جونگ کوک رو رها کرد. عقب برگشت تا رئیسش رو هم به کاری سرگرم و امواج خشم و عصبانیتی که بین اون دو مرد در حال ساختن یه سونامی بزرگ بودن رو آروم کنه.

بی توجه به فاصله ی پلک های اون دو نفر، دست روی بازوی تهیونگ گذاشت و زیر گوشش گفت:
- نگو که دنبال یه دردسر تازه ای... بیصدا تمومش کن وگرنه یه گور به بزرگی شرکت برای خودت بکن چون طولی نمیکشه تا آرزو های خودت و دخترت رو به حماقت هات به کشتن بدی.

لب هاش رو برای همون لبخند ساختگی و کهنه ای که حتی میلیمتری هم از دفعه های قبل  جابه جا نشده بود منقبض کرد .
تهیونگ بعد از نگاه سنگینی روی هان و بعد جونگ کوک پشت میزش برگشت.

برقراری فاصله ی مجاز بین دو جنگجو باعث شد هان جرعت کنه ازشون فاصله بگیره و میدان رو براشون خالی کنه.
- خب، من باید به اتاقم برگردم و قرار های دیگه رو هماهنگ کنم ... به زودی روز های شلوغی رو در پیش خواهیم داشت.
چشمش رو تو اتاق گردوند، حس میکرد حتی دیوار ها هم از شدت استرسی که مدیر کیم و مدل جدید شرکت بهشون تحمیل کردن رنگ پریده و دنبال راهی برای فرارن.

سری برای هر دو نفر تکون داد و چشمکی هم به تهیونگ زد که با لب هایی به هم فشرده در حال خودخوری بود. در رو پشت سرش بست و نفس حبس شده‌ش از لحظه ی ورود رو پر سر و صدا خالی کرد، رو به منشی که رفتار های عجیبش رو زیر نظر گرفته بود گفت:
- حواست به صدا هایی که از اتاق میاد باشه... هر لحظه  امکان انفجارش هست!

اما اون طرف دیوار هر دو مرد در سکوت و آرامشی بی سابقه با خودشون و تکه های کاغذی که محتواشون هیچ جذابیتی براشون نداشت سرگرم بودن.

یک طرف جونگ کوک در حالی که قرارداد رو بالا و پایین میکرد فکرش با درستی تصمیمیش درگیر بود، اگر اون پیشنهاد کاری رو میپذیرفت امکان داشت تمرکزش از مشکلات یونگی برداشته بشه و حضور آزار دهنده ی تهیونگ حتی بیشتر به کلافگی هاش دامن بزنه، اما نمیتونست از کاری که حالا با آزادی و علاقه ی بیشتری میتونست بهش بپردازه چشم پوشی کنه.
تمام دلیلش برای پذیرفتن اون پیشنهاد این نبود، حداقل بعد از ورود به اون اتاق دلیل دیگری هم برای وقت گذاشتن برای علایقش داشت، اون هم همکاری با یکی از مشهور و موفق ترین مدل و طراحان کره ای بود. جونگ کوک برخلاف حرف های تحقیر آمیزش به طرز عجیبی تیپ شیک و سبک متفاوت تهیونگ رو میپسندید، به همین دلیل بدون فکر به اینکه رقم درج شده دندون گیر هست یا نه خودکارش رو بیرون کشید و پای قرار داد رو با امضای خوش طرحش سیاه کرد.

تهیونگ هم دست کمی ازش نداشت، هیچ وقت اونقدر مورد توجه ها رسانه ها نبود که برای کوچکترین تصمیماتش هم محتاطانه قدم برداره و حالا حس میکرد با اون مصاحبه زندان تنگ تری برای خودش و دخترش ساخته.
هشدار های جین و منیجرش چیزی از حس رضایتش باقی نگذاشته بود، پشیمون نبود چون علنی کردن دخترش یه سرعتگیر بزرگ تو مسیر هایون کاشت ولی نگرانی ورشکستگی و آینده ی شغلی و مالی نامعلومش دست از سرش بر نمیداشت، نمیخواست دخترش به خاطر بی فکری هاش از رسیدن به آرزوهاش عقب بیفته.

با شنیدن صدای کشیده شدن خودکار و ناله های تار و پود کاغذ سرش رو بلند کرد و جونگ کوکی رو دید که قرارداد به دست بهش نزدیک میشه و خبری از هیچ حسی توی صورتش نیست.

متقابلا ایستاد تا به پسر یاد بده بی توجه به اتفاقات گذشته بهتره که حرفه ای رفتار کنه و مشکلات خصوصیش با تهیونگ رو به محل کار نکشه.

دستش رو بالا آورد، اما انگشت های تهیونگ هنوز کاغذ هارو در بر نگرفته بودن که صدای بلند فریاد زنانه ای از در گذشت و حواس هر دوشون رو از تصمیمشون مبنی بر صلح موقت پرت کرد.

تهیونگ بی توجه به دست و صورت خشک شده ی جونگ کوک، شتابان  به طرف در رفت ولی هنوز دستش به دستگیره نرسیده بود که زنی گریان و خوش چهره وارد شد و با دیدن مرد هق هق هاش حتی بیشتر هم اوج گرفت.

- توی پست فطرت... بی رحمی  رو به آخرش رسوندی، چطور میتونی دخترم رو ازم دور کنی؟ فکر کردی با این گندی که تو رسانه ها زدی ازت میترسم؟!

ضربه ی محکمی به سینه ی تهیونگ زد و به عقب هلش داد.
در تمام لحظه های درگیریشون مرد نگاه شکسته‌ش رو میخ زمین کرده بود و خشمش رو مثل یه پتک روش فرود میاورد تا سرش بالا نیاد و با چشم هایی که در حال قضاوتش به عنوان یه مرد دروغگو و پنهان کار بودن رو به رو نشه.

اما هایون بی توجه به چهره ی در هم تهیونگ حرف های سنگینش رو به شیشه ی ترک خورده ی قلب مرد میکوبید، انگار تا صدای شکستنش رو برای هزارمین بار نمیشنید دهنش رو نمیبست و آروم نمیگرفت.

با هر ضربه ای که میزد مرد قدمی عقب میرفت و بیشتر خورد میشد، جلوی خودش رو میگرفت در مقابل هایون فرو نریزه، نمیخواست زانو بزنه و اون زن بعد از سه سال باز هم تصور کنه که تهیونگ هنوز در مقابلش ضعیف و ملتمسه.

- فکر کردی ساکت میشینم که خودت رو با سپر کردن دخترم تبرئه کنی؟ نه، اینبار انقدر ساده بهت اجازه نمیدم همه چیزم رو ازم بگیری و آواره‌م کنی. اینبار تو اونی نیستی که برنده ی این بازی میشه. دخترم رو ازت پس میگیرم و ...

مچ دست های ظریف و لرزون زن رو با قدرت تو مشت های بزرگ و نیرومندش گرفت و بالاخره دل شکسته ی نگاهش رو از زمین کند تا نوک تیز تکه های بریده رو تو قلب هایون فرو کنه، چطور اون زن هر بار که میدیدش مثل کسی که به فراموشی مبتلاست حماقت های خودش رو از یاد میبرد؟

دندون هاش رو روی هم سایید و با چشم هایی که رگ های کوچکش از فشار سرکوب شده ی احساسات عاشقانه و تباه شده مرد ترکیده بود زن رو مورد هدف قرار داد، نگاهی که میتونست از هر حرفی برای هایون ترسناک تر باشه، تهیونگی رو به روش ایستاده بود که زن هیچ وقت تصور نمیکرد روزی تا این حد ترسناک بشه.

دو نفر رو به روی هم ایستاده بودن، دو آینه ی شکسته که حقیقت رو چند تکه به هم نشون میدادن، دو ابر پر بغض که رسیدنشون به هم فقط بارون داشت و آسمون زندگیشون رو خاکستری میکرد. هر دو میدونستن جز دختر کوچکی که وسط مبارزه ی بی سر انجامشون زیر آسمون خاکستری میشینه و از جرقه های بینشون خیس میشه، دیگه چیزی برای از دست دادن ندارن.

به همین خاطر حاضر بودن برای حفظ ایرا تا جایی که ریه هاشون در جواب دم هاشون بازدمی برای رهایی نداشته باشه از روی هم بگذرن، با قدم گذاشتن در پست ترین و تاریکترین راه هایی که خودخواهی و ترس های واهی مقابل یک پدر و مادر باز میکرد.

- دخترت؟! بار ها گفتم تو نالایق ترین فرد برای متولد کردن اون بچه بودی، من اشتباهم رو پذیرفتم و دارم از کاغذ خط خطی اشتباهات زندگیم محوت میکنم... از من و ایرا دور شو چون هیچکس به اندازه ی تو نمیدونه کیم تهیونگ میتونه چقدر درنده و بی رحم بشه.


با انعکاس کوبش قدم های محکمی روی کف سنگی اتاق هایون نگاه اشکیش رو معطوف به مردی کرد که اخم در هم کشیده به طرفشون میومد.
قبل از خروج از اتاق، راهش رو کج کرد و شونه ی تهیونگ و محکم تر از اون لب هاش رو به هم فشرد.

دست خودش نبود، اون مرد رو درک میکرد. میتونست توی دنیایی که مردمش گول خوردن با دروغ رو به تلخی واقعیت ترجیح میدن پنهان کاری جز جدایی ناپذیر مشهوریته، از اونچه چی بین اون زن و مرد گذشته خبر نداشت اما تهیونگ که دشمنش نبود. هر چند جونگ کوک اونقدر خوب خمیدگی شونه های مرد زیر بار تحقیری که زن نثارش میکرد دید که دلش بدون هیچ نشونی از کل کل های بی هدفشون برای تهیونگ بسوزه و آب بشه.

جلوی چشمش پدری رو میدید که برای نگه داشتن تار آخر ریسمان و جلوگیری از سقوطش به بیچارگی رسیده بود، حتی جونگ کوک هم التماس های بیصدا و پدرانه ی تهیونگ رو میشنید، هایون کر شده بود یا بلد نبود چطوری حق های مادرانه ای روزی مثل یه تیکه ی اضافی پشت سرش پرت کرده بود رو پس بگیره؟!

ایرا تکه ی جامونده از عشق مرده ی تهیونگ بود، که هنوز جون داشت. جنینی که اون مرد با دست های لرزون تو آغوشش گرفت و با اشک هاش به نبضش گرما داد تا بتپه.

ایرا تکه ای تپش های قلب تهیونگ بود، اون مرد چطور میتونست قلبش رو از سینه در بیاره و باز در مقابل هایون تسلیمش کنه. اگر بحث خودش بود میگذشت، از تمام خودش میگذشت تا دیگه زهر انتخاب اشتباهش آینده‌ش رو هم به تلخی گذشته نکنه.

پسری که دور شد و در رو پشت سرش بست، حکم ضامنی رو داشت که کشیده شد. تهیونگ با فکر به حال رقت انگیزی که حتی جونگ کوک رو واردار به عقب نشینی کرد بود از کوره در رفت.

کمر هایون رو محکم گرفت و زن رو طوری به خودش چسبوند که انگار قصد یکی شدن باهاش رو داشت، تو صورتش غرید و نفس های داغش پوست زن رو از ترس بی رنگ کرد.

- گوش هات رو باز کن، من و تو خوب میدونیم چه کسی رو به رومون ایستاده. یه زن خائن یا به مرد بی بند و بار؟ هیچ کدوم... من و تو دو تا تکه ی جدا شده از یه سنگیم، اونقدر تو رودخونه ی حماقت هامون غلتیدیم که دیگه نتونیم به هم بچسبیم، حتی اگر هنوز یه مرز مشترک با هم داشته باشم. هایون... دارم بهت هشدار میدم، میتونم با یه اشاره طوری از لب این دره پرتت کنم که دیگه یه سنگ نباشی، که دیگه هچ نقطه ی اشتراکی بینمون نمونه، میتونم تبدیلت کنم به یه مشت سنگیرزه که هیچ وقت نتونه خودش رو جمع کنه. تو بار ها من رو شکستی، بار ها بهت فرصت دادم نه برای اینکه به سرت بزنه ازت میترسم، فقط میخواستم یه مرد کامل باشم، یه پدر دلسوز... از خودم دست کشیدم تا زندگیم رو تو مشتم بگیرم. حالا حتی اگر انگشت هام رو قطع کنی، اگر خودت رو جلوی چشم هام آتیش بزنی مشتم رو برای لمس کردنت باز نمیکنم، ایرا رو بهت نمیدم... اگر این انتخابت بوده پس باید بشکنی.

اشک های بی مهابای زن روی دست آزادش میغلتید، اشک هایی که با هر کلمه بزرگ تر میشدن و سریع تر چشم های بیچاره ی هایون رو ترک میکردن.

- من فقط یه چیز ازت میخواستم... چیزی که هیچ وقت نتونستم داشته باشمش.

- دیگه مهم نیست چی از هم میخواستیم، مهم اینه که بدونی نباید چه چیزی رو بخوای، بدونی که گاهی نمیشه آدم هایی که گم کردی رو پیدا کنی فقط باید با جای خالیشون کنار بیای.


دستش روی یقه ی تهیونگ گذاشت و با ته مانده ی جونش تکونش داد.
- من نمیتونم، نتونستم با جای خالیتون کنار بیام... باید پیداش کنم، وگرنه میمرم، هیچی نیست که من رو توی این رودخونه سنگین کنه... چه تو پرتم کنی چه نه، من اونقدر سبکم که بدون ایرا سرنوشتی جز شکستن ندارم.

دستش رو از کمر زن باز و یقه ی چروکیده‌ش رو با هل دادن هایون آزاد کرد.
- پس خودت رو پرت کن تا من و ایرا رو هم به حالت دچار نشیم، ما کنار هم اونقدر محکم به کف این رودخونه چسبیدیم که سقوط نکنیم، سعی نکن من رو بلغزونی، فقط دور شو.

گفت، ضربه زد، شکست اما منتظر نموند فروریختن هایون رو ببینه، تهیونگ اونقدر سنگدل نبود که خرابه پشت سرش بسازه ولی هایون راهی براش باقی نگذاشته بود. برای ساختن آینده ی ایرا باید زنجیر هایی که اون زن به دست و پاش بسته بود رو باز میکرد، شاید صدای سقوط هایون تا همیشه یادش میموند ولی صدای خنده های ایرا میتونست خوابش رو راحت تر کنه.
اون زن هیچ وقت تهیونگ رو نشنیده بود...

Kiss my wings Where stories live. Discover now