میخوام نفس بکشم، از این شب متنفرم
میخوام از خواب بیدار بشم، از این رویا متنفرم
درون خودم زندانی شدم
نمیخوام تنها باشم
میخوام برای تو باشم
چرا جایی که تو نیستی انقدر تاریکه؟
اینکه من دارم انقدر داغون میشم خطرناکه
من رو نجات بده چون من نمیتونم خودم رو نگه دارم
به صدای قلبم گوش بده، هر وقت که بخواد تو رو صدا میزنه
چون میان این تاریکی سیاه تو با تللع میدرخشی
دستت رو به من بده
نجاتم بده
به عشق نیاز دارم
قبل از اینکه سقوط کنم
Save me – BTS
***
از دستش در رفته بود این چندمین باره که زنگ در رو به صدا در میاره، اما انگار مرد پناه گرفته توی خونه به غیر از دخترش به دیدن هیچکس دیگه ای نیاز نداشت.
جونگ کوک کوتاه نمیومد، اینبار هم تمام ارادهش رو جمع کرده بود که تهیونگ رو شکست بده، حتی وقتی که اون مرد در سکوت به سرنوشت تعظیم کرده و به جای احیای زندگیش مشغول سوگواری زودهنگامش بود.
نگران بود که مبادا تهیونگ بلایی سر خودش آورده یا سراغ هایون رفته باشه، بنیان مرد با گمشدن ایرا به حدی سست شده و مستعد فروپاشی به نظر میرسید که خطایی به ضرر خودش و دخترش مرتکب بشه.
بعد از رها کردن نابی، وجدان خواب زدهش بیدار شده و مثل یه بند نامرئی جونگ کوک رو به سمت عقب میکشید، به جایی که نابی رو نیمه جون رها کرد. حس تاریکی مثل یه گردآب تمام هوش و حواسش رو میبلعید و تو دلش گودال بزرگی از نگرانی میساخت. موبایل توی دستش خشک شده بود، مدام روشنش میکرد ولی نمیدونست به نابی زنگ بزنه که تنها و بی پناهه، یا به تهیونگی که آسیب دیدهست و حس میکنه تمام دنیا برای زمین گیر کردنش دست به دست هم دادن.
ولی حالا که تا اونجا پیش رفته و ترس و غم تنها موندن نابی رو به جون خریده بود، نباید تمام کلنجار ها و خود درگیری هاش رو بی اثر میکرد. خودش هم نمیدونست کسی که بعد از ورود به سئول فقط یه مقصد داشت و اون هم آرامش و امنیت خانوادهش بود، حالا چرا به یه دو راهی کور خورده که خبر نداره به کدوم مقصد ناشناخته ای ختم میشن.
بالاخره دو دلی رو کنار گذاشت و شماره ی تهیونگ رو گرفت ولی همونطور که حدس میزد مردی که حاضر نبود در رو به روش باز کنه، به تماسش هم جوابی نداد.
جونگ کوک کم نیاورد، اونقدر انگشتش رو روی زنگ فشار داد و موبایل تهیونگ، که مطمئن بود به هیچ وجه سایلنت نیست، رو از پشت در موندنش با خبر کرد تا جوابی از تهیونگ بگیره.
مرد از کوره در رفت و انگشتش رو طوری روی دکمه ی آیفون کوبید که خودش هم درد رو حس کرد. اگر میتونست نه تنها آیفون بلکه موبایلش رو هم متلاشی میکرد تا روی جسم و روح خسته و بی کس شدهش ناخن نکشن و آزارش ندن ولی نمیتونست چون تمام تنش برای شنیدن نجوای کمک خواستن گوش شده بود تا بدون فکر به سمت ایرا به پرواز در بیاد و هر چی که هایون میخواد رو بهش بده، تهیونگ فقط دخترش رو میخواست.
در رو باز کرد تا جونگ کوک بیشتر از اون مزاحمش نشه، حقیقت این بود که تهیونگ توی اون حال به هیچکسی به اندازه ی ایرا نیاز نداشت، هیچ دلداری ای اندازه ی شنیدن صدای خنده های دخترش، و هیچ نوازشی به اندازه ی لمس موهای نرم جگر گوشهش نمیتونست بهش آرامش بده.
دستی به صورت در همش کشید که مبادا مهمون ناخونده ی گستاخش جای دلِ سوخته از نداشتن فرشته ش رو ببینه. پاهاش برای راه رفتن همراهیش نمیکردن، انگار تنش یه ساعت شنی بود و تمام غم های کوچیک و بزرگش تو وجودش ته نشین شدن، غم هایی که با جادوی دخترش حکم گرد و غباری نادیدنی رو داشتن و حالا هر کدوم جرمی سنگین تر از جاذبه ی زمین برای فرو ریختن تهیونگ پیدا کرده بودن.
خودش رو روی مبلی انداخت که آخرین بار ایرا رو همونجا توی آغوشش با یه لالایی کودکانه به دنیای خواب دعوت کرد، شبی که دخترش از ترس کابوس هاش برای رفتن به تخت تعلل میکرد و چه کسی بهتر از تهیونگ میتونست بهش حس امنیت بده، آغوش پدرانه ی مرد همیشه برای ایرا گهواره ای مولدِ رویا بود.
پر از درد و بغض خندید، سرش رو به پشتی مبل تکیه داد و به لوستر خیره شد. اونقدر ذهنش تهی بود که انگار همون لوستر روی سرش سقوط و تکه های شکسته و تیزش مغزش رو تکه تکه کرده بود، نمیتونست منطق و احساسش رو تفکیک کنه، دلتنگی برای حضور دخترش، برای قدم های کوچیک و حتی بهونه گیری هاش مرد رو از تو میخورد.
قبل از اون بار ها ازش خودش پرسیده بود دلتنگی عطر و رنگ داره؟ و حالا جوابش رو میگرفت، دلتنگی بی رنگ و بی بو ترین حس دنیاست، طوری که نه اونقدر غمگینی که تو معنای این واژه بگنجه و نه اونقدر عصبانی که بتونی بروزش بدی، مثل بوی گریه، بوی تصور یا بوی تللع خورشید تو حوضچه ی روح. دلتنگی یعنی رنگین کمانی از احساسات بعد از اشک ریختن ابری بارانی تو قلبت شکل بگیره و تو مبتلا به کور رنگی باشی، همینقدر بی معنا و بی هویت...
قدم ها و گرمای حضور جونگ کوک بهش نزدیک شد، ولی برای تهیونگ در نبود ایرا توی خونهش حتی بهارهم از پاییز زرد تر به نظر میرسید، چه برسه به پسری که هنوز تبدیل به یکی از فصل های زندگیش نشده بود.
دست روی شونه هاش نشست، یه فشار آشنا، همونی که توی اخرین دیدارش با هایون طوری مقاومش کرد که دلش برای زنی که بهش رحم نکرد نسوزه. حالا نه تنها از دست های جونگ کوک، بلکه از هر چیزی تشویقش کرد هایون رو زخمی کنه متنفر بود؛ در این بین نفرتش از خودش حدی نداشت، از مردی که هر لحظه برای کوتاه کردن دست هایون از دخترش نقشه میکشید و حالا دست های خودش برای لمس کردن دخترش هیچ فرقی با یه جسم بی جون نداشتن، همونقدر ناکارامد و بی فایده.
تهیونگ حتی ذرات گردی که تو هوا معلق بودن رو از خودش خوشبخت تر میدونست، حداقل اون ها امید داشتن بعد از مدت ها گشتن به ایرا برسن ولی تهیونگ حتی مطمئن نبود دوباره میتونه دخترش رو ببینه یا نه!
با فرو رفتگی مبل به خودش اومد، جونگ کوک کنارش نشسته بود و با نگرانی نگاهش میکرد، اما مگه همچین نگاهی روی مردی که در حال غرق شدن تو باتلاق اضطرابش بود تاثیری داشت؟ هر لحظه ایرا رو تو هزار حال تصور میکرد و این قلبش رو مچاله میکرد.
- داری خودت رو از بین میبری! ایرا بهت برمیگرده، به این که شک نداری؟
دست جونگ کوک رو از شونهش پس زد، هر کسی توی اون وضعیت می دیدش، حتی یه غریبه، میتونست بهش حرف های امید بخش تحویل بده، این چیزی نبود که تهیونگ بخواد، اون مرد از پسری که بار ها بهش ثابت کرده بود خیلی بیشتر از سنش پخته و با فکره توقع کمی درک یا یه راه حل به درد بخور داشت.
- تو چه حالی بهم برمیگرده؟ کِی برمیگرده؟ اصلا از کجا معلوم که برگرده؟
شاید جونگ کوک به اندازه ی تهیونگ غمگین و منقلب نبود، اما به همون اندازه بار کلافگی و عصبانیت رو روی خودش حس میکرد، موهایی که از کش در اومده و روی صورتش پخش شده بودن رو از روی چشم هاش کنار زد و در حالی که دیوار بی رنگ رو به چشم های هزار رنگ تهیونگ ترجیح میداد گفت:
- این یکی بستگی به تو داره، اگر همینطور ادامه بدی...
عضلاتش رو از فشار انقباض رها کرد و روی مبل لم داد، حدس میزد توجه بیش از حد و درگیری لفظی با چاشنی خشم سر خورده ای که تو وجود تهیونگ باقی مونده بود، باعث بشه ورود مجددش به پذیرایی اون خونه با یه کتک کاری دیگه همراه بشه.
- معلومه که نه!
حرفش رو کامل کرد و برق تیغ بُرنده ی نگاه تهیونگ رو به جونش خرید.
مرد نمیدونست اون پسر برای عذابش دست از زنگ زدن و مزاحمت برنمیداشت یا برای دلداری دادنش، که تو مورد دوم فوق العاده افتضاح عمل کرده بود.
- گارد نگیر، اگر به همین منوال پیش بری قبل از پیدا شدن ایرا، خودت رو گم میکنی.
- تو اینجا چه غلطی میکنی؟
- اومدم جونت رو بگیرم، معلوم نیست؟
از جاش بلند شد، قدم های آهسته و چهره ی چروکیده ی مرد هیچ خاطره ای از کیم تهیونگ رو برای جونگ کوک زنده نمیکرد، پشتش رو به پسر کرد تا راحت تر دلسوزی هاش رو رد کنه.
- مگه بهت نگفتم گمشو؟
جونگ کوک دندان قروچه ای کرد و چشم هاش بلور های خاموش سقف رو هدف قرار داد، به این فکر کرد حتما ایرا به عنوان یه بچه عاشق اون چراغ های ریز بوده، مثل پسر بچه ای که بار ها از پدر بی عاطفهش خواسته بود با سرعت کمتری از بازار رد بشه، تا بتونه از دیدن چراغ های نئونی بی صدا ذوق کنه، ولی هیون وو همین دلخوشی های کوچیک رو هم از پسرش دریغ میکرد.
- من فقط شنیدم که یه مرد مغرور ازم کمک خواست.
پشت گوشش رو خاروند و کشش رو درآورد تا کشیده شدن موهاش، سر در گمی و کلافگیش رو تشدید نکنه، روی مبل دراز کشید و دستش رو زیر سرش گذاشت. هنوز چشم از چراغ ها نگرفته بود که زمزمه ی دردناک تهیونگ خواب رو از چشم هاش گرفت، به طرف مرد برگشت و اون رو در قالب پسر بچه ای ملتمس و با چشم های درشت و پر از اشک دید.
- باید چیکار کنم؟ من بدون ایرا حتی یادم میره چطور روی پاهام بایستم.
کف دستش رو از روی زانوهای تا شدهش برداشت و به تکیه گاه مبل چنگ زد، انگار درد شدیدی رو توی ستون فقراتش حس میکرد. سرش رو مثل یه جنگجوی شکست خورده روی دستش گذاشت، شونه هاش خمیده شده و غم تو تک تک نفس های کشدارش بیداد میکرد.
جونگ کوک به کمکش رفت و بازوش رو گرفت، چهار ستون تنش رو بالا کشید تا دستش هاش رو دور شونه های پهن مرد حلقه کنه. اون پسر بچه ی غمزده و آسیب دیده به حمایت و گرمای شونه ای نیاز داشت که جای خالی ایرا رو فقط کمرنگ کنه، چون هیچکس جز همون دختر توانایی پر کردن جای خودش رو برای پدرش نداشت.
پیشونی تهیونگ روی شونه های محکمش فرود اومد، کشتی به گل نشسته با لنگری سنگین، به سنگینی محبت ایرا و نوری که به درخت بی ریشه ی زندگی پدرش میداد.
- تو نباید بشکنی... اون دختر منتظر قهرمانشه!
- کدوم قهرمان؟ همون مرد بی عرضه ای که حتی نتونست دنیای کودکانهش رو رنگی نگه داره؟!
دست های تهیونگ دور کمر تراش خورده ش حلقه شد و پنجه های بزرگش گودی صیغلیش رو در بر گرفتن، برای آوار نشدن به اون پسر نیاز داشت.
جونگ کوک شوک زده از این نزدیکی که دلیلی جز ضعف و نیاز شدید تهیونگ به حمایت نداشت، انگشت های خشک شدهش روی هوا رو مهار کرد و موهای پشت سر مرد رو با آرامشی که منشاش جایی جز دست های تهیونگ نبود نوازش کرد.
- دنیای ایرا هنوز رنگیه... هایون مادرشه، محاله به دخترش آسیب بزنه.
حلقه ی دست های تهیونگ دورش تنگ تر شد، مرد ناخوداگاه به عضلات ورزیدهش فشارمیاورد، انگار داشت زور دلتنگیش رو روی جونگ کوک خالی میکرد.
- من دیگه نمیدونم اون زن کی یا چیه... فقط ایرا رو میخوام.
نوازشش رو تا کمر مرد امتداد داد و اون رو بیشتر به خودش فشرد، دلش میخواست با تهیونگ مهربون باشه و عقلش هیچ دلیلی برای توجیه این حس پیدا نمیکرد، پس مهر خاموشی به لب های جنبنده ی منطقش زد، چونه ش رو روی کتف تهیونگ گذاشت و با صدایی که فقط از همون فاصله شنیده میشد گفت:
- مادر دخترت... اون یه مادره.
تهیونگ بی توجه به فاصله ی کمشون فریاد بلندی کشید.
- به اون نگو مادر... هیچ مادری بچه ی خودش رو نمیدزده.
سرش رو بلند کرد و به نیمرخ آروم پسر خیره شد، کسی که تو اوج تنهاییش بدون ترس از پس زده شدن و با اون آرامش منحصر به فرد حقیقت رو بهش گوش زد میکرد و آغوشش رو به تهیونگ میداد، همون منتقدی که با چاشنی محبت گرد عصبانیت رو از روی عقل و درایت مرد کنار بزنه و آینه ی تمام قدی برای نشون دادن واقعیت های زندگی بهش باشه، این خواسته ی همیشگی یه مرد جدی با ظاهر سنگی بود، چیزی که تو وجود هایون دنبالش گشته و بهای سنگینی بابتش پرداخت کرده بود.
جونگ کوک چشم هاش رو بسته و تمام تمرکزش روی بوی عطر تلخ و خنک آکوا دی جیو مرد بود که به ظرافت یک هاله ی عطراگین تمام مشامش رو پر کرده و التهاب روح و روانش رو با یه خنکای مطلوب آرامش دعوت میکرد. مثل همیشه سلیقه ی تهیونگ رو تو انتخاب هاش تحسین کرد و بعد از یک نفس عمیق از آغوش مرد بیرون اومد.
با طمانینه چشم باز کرد چون سنگینی نگاه تهیونگ رو روی پلک هاش حس میکرد، نگاهی که جونگ کوک موفق شد تنها در یک لحظه خیرگی و مسخ شدنش رو شکار کنه.
خودش میدونست شاید زبون تند و تیزش توی اون شرایط بحرانی تهیونگ رو بیشتر از قبل آزار بده ولی این باعث نمیشد کوتاه بیاد. نابی مقصر بود، این رو انکار نمیکرد، با این حال مطمئن بود اون دختر تا حالا اونقدر عذاب کشیده و اشک ریخته که قلب بزرگش سیلی تهیونگ رو هم از یاد ببره.
مرد سری تکون داد از حال و هوای مسحور کننده ی آغوش جونگ کوک خارج بشه، هنوز جمله ی آخر پسر رو به یاد داشت و جواب درخوری بهش نداده بود.
- خفه شو جونگ کوک، چرا فقط گورتو گم نمیکنی؟
- اگر برم تو خوب میشی؟ همه چیز سر جاش برمیگرده؟
صداش پر از دلخوری بود، توقع نداشت حرف های قدر ناشناسانه تهیونگ پاسخی باشه که بعد از جا گذاشتن نیمی از خودش کنار نابی و له شدنش زیر بار نگرانی برای اون دختر نصیبش بشه. اما همزمان به مرد حق میداد که کنترلی روی کلام و اعمالش نداشته باشه، خودش رو به جای تهیونگ میگذاشت و تصور میکرد اگر این بلا سر دخترش میومد چه حالی میشد و هر بار خودش رو تو وضعی بدتر از مرد میدید.
- شاید اگر بری کمتر با زبونت بهم فشار بیاری.
این حرف رو در حالی به زبون آورد که به جونگ کوک پشت کرده بود و اون پسر تعللش رو نمیدید، دوست نداشت دلسوزی کسی رو داشته باشه، حتی جونگ کوک که هرلحظه بیشتر اون رو با احساساتش درگیر میکرد.
- خودت رو گول نزن آقای کیم، من دارم فشار و سرزنش دیگران رو از روت برمیدارم که بفهمی چیکار کردی... تو دیگه از غرور به حماقت رسیدی، طوری که حاضری خودت رو به کوری و کری بزنی ولی لحظه ای با واقعیت رو به رو نشی. چشم هات رو باز کن تهیونگ، کار هایون انتخاب تو بوده، اشتباه کردی... خودت خوب میدونی کی با سد ساختن مقابل اون زن جریان سیلاب رو به اینجا رسوند، به قلب و چشم هات... مردی که گریه نمیکنه، مردی که نمیشکنه، یه مشت شِر و وِر احمقانه که فقط به درد ارباب های بی سواد چوسانی میخوره، تو وقتی یه مرد قوی میشی که یاد بگیری چطور بشکنی و خودت رو از نو بسازی، وقتی در مقابل خطراتی که به سمت دخترت میان تبدیل به یه دفاع محکم میشی که یاد بگیری بدون اون صورت عبوث، اخلاق بابابزرگی و بی حوصلهت قبل از زور و پول، با عقلت مشکلاتت رو حل کنی، این تمام وظایفی بود که با عمل نکردن بهش به اینجا رسیدی.
حرف هاش، باور و حقایقی رو، که نمیتونست اجازه بده نگفتنشون روحش رو آزرده کنه، روی لب های به هم فشرده ی مرد آوار کردن و بینشون مسیر باریکی از بهت ساختن.
تهیونگ حس میکرد جونگ کوک قبل از اینکه بهش فرصت شناسوندن خودش رو بده از جایگاه قضاوت به زندگیش چشم دوخته، و این بلایی نبود که مرد بخواد سر علاقه ی نوپاش به جونگ کوک بیاد، نمیخواست جوونه ی امیدی که تو قلبش رشد کرده با یه کینه از جنس سکوت و حرف های نا گفته محکوم به خفگی بشه.
- تو کسی نیستی که به من یاد بده زندگی چه شکلیه پسر جون... وقتی وارد رابطه میشی نخ صافی که از دور به نظر کنترلش کار ساده ای به نظر میرسید تبدیل به یه کلاف در هم میشه، در نهایت نمیدونی این تو بودی که انقدر پیچیدهش کردی یا طرف مقابلت.
- تمام مرد های زمین خورده ای که دورم دیدم با تصور درست بودن بی چون و چرای منطق و تصمیماتشون شکست خوردن، باور کن یه بازنده قبل از هر چیزی به تصور پیروزیش میبازه.
تهیونگ تلخ خندی به افکار درست ولی صیغل نخورده ی جونگ کوک زد، اون پسر چیز های زیادی نسبت به سنش میدونست، باور هایی داشت که اگر تهیونگ توی اون سن صاحبشون بود میتونست تو انتخاب هاش کمتر دچار اشتباه بشه، تنها ضعفی که تو جونگ کوک میدید بی تجربگی و خامیش بود، اینکه پسر تصور میکرد میشه برای همه یه نسخه از افکارش بنویسه و جوابی بگیره.
طوریکه جونگ کوک خودش رو دانای کل فوت و فن های زندگی میدونست هم نگرانش میکرد هم باعث میشد به اعتماد به نفس، قدرت و عقلش قبطه بخوره. اما ترسی که در موردش داشت این بود که جونگ کوک با همین باورهای آبدیده نشده خودش رو در قامت یک ناجی ببینه و چیزی رو که باید از اطرافیانش دریغ کنه، بلایی که بار ها به سر تهیونگ و همون مرد های زمین خورده ی اطرافش اومده بود.
سرش رو پایین انداخت و خودش رو برای کوبیده شدن زیر ضربات انتقادآمیز جونگ کوک آماده کرد.
- بمون، بگو، بذار بشکنم...تو راست میگی! زخم های هایون رو من با لجبازی هام بزرگ کردم، تمام مدت خودم رو اینطور قانع میکردم که همش به خاطر ایراست ولی هر لحظه ته ذهنم خودم رو مواخذه میکردم، یه حسی به یادم میاورد که همه ی این ها انتقام نادیده گرفته شدن هام توسط اون زنه، میتونم بازم دروغ بگم ولی حالا خیلی دیره... من میخواستم ببینم که هایون هم به التماس بیفته، برای داشتن دخترمون و من... کاری که من برای نگه داشتن ایرا کردم، بهم میگی مغرور چون تو روز هایی که برای گرفتن حقم هر ثانیه غرورم رو میشکستم ندیدی.
روی زمین نشست، از نگفته هایی که قرارنبود شنیده بشن خسته بود. پاهاش رو جمع کرد و سرش رو روی زانو هاش گذاشت. تنها بود، مثل همیشه، اما حالا پشمونی تنها ترش هم کرده بود، و این بین همه ی حس های بدش بیشتر خودنمایی میکرد.
- اینارو نگفتم که اون منطق نا عادلی که هر روز تو وجودت یه مجازات جدید برات در نظر میگیره شروع کنه به گشتن به دنبال مقصر و شکنجه هات رو از سر بگیره.
رو به روی مرد زانو زد و شونه ش رو فشرد.
- نگفتم که دوباره زمین گیر بشی... گفتم چون وقتشه انتظار و تقصیر رو از روی دیگران برداری، تو پدر ایرایی، چه کسی از تو نگران تره؟ از این اضطراب بهره ببر و شروع کن به دویدن!
تهیونگ خواست دهن باز کنه و از بیچارگیش بگه، از ناکارآمدی تجربه هایی بگه که در قامت یه پدر پوچ میشن و به پاکی و یکدستی روح جونگ کوک قبطه بخوره، به اون پسر حسادت میکرد، به چشم هایی که بدون کینه به اتفاقات دور و برشون نگاه میکنن، ای کاش خودش هم کور نمیشد تا میدید با زندگیش چه میکنه.
اما همه ی حرف هاش تو یه لبخند پر از قدردانی خلاصه شد، دست هاش رو جلو برد تا اینبار برای بلند شدن از جونگ کوک کمک بگیره، دستگیری ای که امید داشت تو زندگی آیندشون برای هر دو طرف محقق بشه، حالا دیگه اطمینان داست جونگ کوک درست ترین و به موقع ترین تصادف زندگیشه.
با به صدا در اومدن زنگ هر دو با سستی و آهستگی دست از خیرگی و گره انداختن به بندی که نگاهشون رو به هم متصل میکرد کشیدن. تهیونگ با عجله خودش رو به آیفون رسوند، امیدوار بود گمشدن ایرا یه توهم باشه و دخترش فقط محض تنهایی و شیطنت از خونه بیرون رفته باشه، اما با دیدن نامجون و جین افکار روشنش مثل پروانه ی سفیدی از سرش پر کشید.
- همه چیز رو بهشون گفتی، نه؟
جونگ کوک کنارش ایستاد و شونه ای بالا انداخت.
- به کمکشون نیاز داریم.
- داریم؟
پسر که توضیحی برای حالت سوالی چهره ی تهیونگ و تعجبش برای ما شدنشون نداشت، در رو با عجله باز و تقریبا خودش رو به بیرون پرت کرد تا تن گُر گرفتهش کمی خنک بشه.
هنوز نفس اول رو نکشیده بود که جین به سرعت از کنارش رد شد و نامجون هم بعد از یه نگاه مشکوک و سری که با تاسف تکونش میداد وارد شد.
جونگ کوک که حوصله ی وقت گذروندن با جین رو نداشت، کمی توی حیاط قدم زدتا تهیونگ اون ها رو از اتفاقات پیش اومده با خبر کنه، دوست نداشت باز هم تماشاچی شکستن مرد باشه، از دیدن اینکه پدری با وجود تمام شایستگی هاش در حسرت فرزندش بسوزه و یکی مثل هیون وو پسرش رو به یک درصد سهام بیشتر بفروشه با خنده به گریه میفتاد.
به ابر های در هم خیره شد، اواخر بهار بود و آسمون با تمام توان بغض کرده بود، مثل ایرای کوچکی که حالا لب میگزید و بغضش رو از ترس زنی که قرار بود مهربان ترین الهه ی زندگیش باشه تو گلوش خفه میکرد. قلبش برای اون بچه به درد اومد، هیچوقت فکر نمیکرد بتونه یه دختر کوچیک رو به اون خوبی درک کنه. حتما حالا سایه ی تاریک آسمون برای ایرایی که منتظر قهرمانش بود دلگیر و نا امید کننده به نظر میرسید. مثل جونگ کوکی که تصور میکرد اگر بارون بباره باید تا بند اومدنش منتظر پدرش بمونه و بار ها ارزو کرده بود قفل چشم های آسمون نشکنه و اون سقف خاکستری کمی دیگه بغضش رو مهار کنه.
اما همون جونگ کوک حتی تو ترسناک ترین روز هاشم قهرمانی برای انتظار نداشت، و بعد از رفتن مادرش فقط آسمون رو تماشا میکرد تا قطره های بارون سر برسن و سکوت وهم انگیز رو از بین ببرن، اون تمام مدتی که خانواده داشت حس های متضادی رو تجریه میکرد.
بالاخره از گذشته خودش و حال ایرا دل کند و وارد خونه ای شد که قبل از ورود هم خالی از حس و شور کودکانه ی دخترک و نابی بود و دلگیر به نظر میرسید.
به جمع سه نفره ی نامجون، جین و تهیونگ اضافه شد و مبل خالی کنار جین رو اشغال کرد، یه انتخاب هوشمندانه و با قصد قبلی.
نگاهش رو روی تک تک اون مرد ها چرخوند و پوزخندی زد.
- من فکر میکردم اگر شما ها بیاین تیممون برای جشن قهرمانی آماده میشه ولی حالا میبینم تو راند اول تسلیم شدین.
دست به سینه شد و د رحالی که به ابرو هاش تاب داده بود انگشت اشارهش رو به سمت نامجون گرفت.
- اینجا چی داریم؟ حرفه ای ترین وکیل کره...
اینبار تهیونگ رو هدف قرار داد و با لحنی تاسف بار گفت:
- و یکی از موفق ترین تاجر ها و طراح های جوان سئول رو، و منی که بی شک هوش برتر این جمعم، باورم نمیشه !
از قصد جین رو نا دیده گرفت که با تشویق پسر به عصبانیت بتونه واکنشی غیر از یه نگاه خنثی و بی حس ازش بگیره، چیزی که تشویقش کنه به حرف زدن از تمام اونچه میدونست و به روی خودش نمی آورد.
نامجون که دوباره جدی شده و با فک منقبضی به میز خیره مونده بود، طبق عادت دکمه های سر آستینش رو باز کرد و اون ها رو بالا زد. حوصله سر به سر گذاشتن با جونگ کوک رو نداشت، پس رو به تهیونگ کرد و متعجب پرسید:
- یعنی واقعا هیچ شماره و آدرسی از هایون نداری؟
مرد چشم هاش رو بست و سرش رو به نشونه ی جواب منفی تکون داد.
نامجون دست هاش رو به هم کوبید و با لحنی تمسخرآمیز و برانگیخته تهیونگ رو به باد حرف گرفت.
- واقعا فوق العاده ای پسر... اگر اونقدر که به فکر شکست دادن هایون تو جنگی که هیچ وقت شروع نشد بودی، به فکر یه صحبت منطقی باهاش میفتادی، حداقل الآن یه شماره برای پیگیری حال دخترت داشتی!
جین دستش رو بالا آورد و نامجون رو به آرامش دعوت کرد.
- با سرزنش تهیونگ و پیدا کردن مقصر هیچ کاری رو از پیش نمیبریم، نابی کجاست؟
مشکوک پرسید و بی توجه به اخم های در هم جونگ کوک نگاهش رو تو خونه چرخوند تا ردی از پرستار پیدا کنه، میخواست مطمئن بشه نابی تو همون حوالیه و یک قدم به جیمین نزدیک نشده، رسیدن نابی به جیمین یعنی خراب شدن تمام نقشه و برنامه های جین برای تموم کردن اون طوفان.
نامجون که با نگاه مشکوکی صورت در هم جونگ کوک و فشرده شدن لب های تهیونگ رو زیر نظر گرفته بود، چشم هاش رو ریز کرد و پرسید:
- ببینم... اگر ایرا گم شده و نابی هم نیست، یعنی با هم غیبشون زده؟ فکر نمیکنم، اگر ایرا با نابی بود اینطوری از خود بی خود نمیشدین، نابی کجاست؟!
با این سوالش نظر جین هم به تهیونگ و نگاه طلبکار و عصبانیش جلب شد، بالاخره بار خنثی نگاهش از بین رفت و لب هاش از هم فاصله گرفتن، دست و پاش رو گم کرد ولی اونقدر به خودش مسلط بود که چیزی بروز نده.
زیر بار بین تمام اون نگاه های معنا دار، جونگ کوک منتظر بود تهیونگ چیزی بگه تا از نابی دفاع کنه و تهیونگ همم منتظر بود پسر زبون باز کنه تا بکوبتش.
- بهتره یکیتون یه چیزی بگه، نابی آخرین نفری بوده که ایرا رو دیده... اون بیشتر از همهمون از شرایط اون بچه با خبره.
جین گفت و تهیونگ جوابش رو با پوزخند داد، همون دستی که گوش نابی رو به زنگ درآورده بود رو مشت کرد و روی مبل کوبید.
- حتی اونم نمیدونه دخترم تو چه حالیه، طوری ماتش برده بود که...
نامجون حرفش رو برید، از لحن تهیونگ میتونست متوجه بشه به کار های احمقانه ای دست زده، دوست نداشت شخصیت نابی جلوی جین کوچیک و فرو خورده بشه.
- کافیه... حالا کجاست؟
رو به جونگ کرد و در انتظار یک جواب قانع کننده بهش خیره شد.
پسر نگاهش رو دزدید و لب گزید، هیچ جوابی نداشت، حالا اون هم مثل نابی یه پرستار بی مسئولیت بود که تپش های قلبش رو به وظیفه ترجیح داده.
- یه چیزی بگو کوک... اون دختر جایی برای رفتن نداره!
- بحث الآن دختر منه یا پرستارش، فکر کنم نابی اونقدر بزرگ هست که از پس خودش بر بیاد.
نامجون حتی به تهیونگ نیم نگاهی ننداخت تا چهره ی برافروختهش رو ببینه، اونقدر نگران نابیِ بی جا و مکان بود که برای ایرا در کنار مادرش دلشوره ای نَمونه. نیم خیز شد، انگشت اشارهش رو زیر چونه ی جونگ کوک گذاشت و سرش رو بالا آورد.
- میشنوی چی میگم؟ جیمین تو سئوله، میفهمی این یعنی چی؟ نابی در خطره...
با این حرف انگار روی جونگ کوک سطلی از آب یخ ریختن، باورش نمیشد جیمین اونقدر زود به سئول رسیده باشه، درست تو حالی که از همیشه برای جنگیدن نا آماده تربود. صورتش رو با دستش پوشوند و با تکون دادن سرش سعی کرد افکار سیاه و نگرانی هاش رو انکار کنه.
نامجون صورت پسر رو توی دست هاش گرفت و سعی کرد راسخ ترین نگاهش رو به چشم های جونگ کوک بدوزه، با لحنی که بیشتر دریاچه ی دل خودش و اون پسر رو به جزر و مد اضطراب میسپرد زمزمه کرد:
- باید بری دنبالش... میفهمی؟! نباید بترسی، ما اجازه نمیدیم جیمین بلایی سر پروانهمون بیاره.
امانتدار خوبی برای پروانه ی یونگی نبودن و این جونگ رو عذاب میداد ، همشون از جیمین، کار هایی که میتونست انجام و نفوذش روی نابی میترسیدن.
پلک های جونگ کوک لرزید و جین پوزخندی به ترس پسر زد، باورش نمیشد هیون وو اون بچه رو مسئول متوقف کردن بازی ای کرده باشه که خودش با وحشی گری راه انداخته. آرنجش رو روی زانوهاش گذاشت و دست هاش رو به هم قفل کرد، باید تمرکز اون ها رو از جیمین بر میداشت.
- نامجون درست میگه، نابی باید زودتر پیدا بشه، به هر حال بهتره دنبال یه گمشده بگردیم تا دو تا.
جونگ کوک نگاه برزخی ای به پسری که بی تفاوت از خواهرش حرف میزد انداخت و وقتی دید مسیر چشم های جین هر جایی غیر از خودشه دندون هاش رو روی هم سایید؛ تصمیمش رو گرفت تا زهرش رو به اون مرد خونسرد نریخته از خونه ی تهیونگ خارج نشه، باید میدید که جین هم مثل خودش گیج و ترسان شده، وگرنه آروم نمیگرفت.
نامجون که اضطراب دو جانبه ای تجربه میکرد، نتونست منتظر بمونه که تهیونگ تصمیمی بگیره، آستین های لباسش رو صاف کرد و کتش رو برداشت، حین مرتب کردن سر و وضعش گفت:
- نمیشه همهمون منتظر یه نشونه از هایون یا ایرا باشیم، من به ایستگاه های پلیس خبر میدم و از بابا میخوام با مدیر های شبکه خبری که میشناسه هماهنگ کنه تا عکس ایرارو با یه خبر نشون بدن.
جین دستی که برای پوشیدن کت بالا اومده بود رو گرفت و هشدار آمیز گفت:
- نه... اگر این کارو کنی هایون بیشتر میترسه و امکانش هست به کار های احمقانه تری دست بزنه، باید نا محسوس پیگیرش بشیم، به نظرم بهتره با گِیت فرودگاه ها هماهنگ کنی.
تهیونگ از جاش پرید، فکر اینکه هایون دخترش رو از کشور خارج کنه قالبش رو از روح و سرش رو از فکر تهی کرد، رنگش پرید و لب های خشکش ترک برداشت.
- امکان نداره... یعنی میگی دخترم رو با خودش میبره؟!
نامجون دست مرد رو گرفت تا شاهد سقوطش نباشه، چشم های تهیونگ به وضوح سیاهی میرفت و سرش رو بدنش ثبات نداشت.
برای وکیل تهیونگ و ایرا براش به اندازه نابی و یونگی عزیز بودن و نامجون بین دو راهی هاش گیر کرده بود، با این حال به مرد بی قرار از جنس حرف های همیشگیش دلداری داد تا کلماتش عطر سوخته ی تاسف رو نگیرن.
- نمیگم آروم باش... ولی باید خودمون رو برای هر چیزی آماده کنیم، ما نمیدونیم برای نگه داشتن ایرا چه کار هایی از هایون بر میاد، اون زن اصلا قابل پیش بینی نیست.
رو به جونگ کوک کرد، که حالا به اندازه ی تهیونگ نگران گمشده ی خودش بود و هر لحظه صدای سرزنشگر درونش بلند تر از قبل می شنید.
- زودتر پیداش کن... اون دختر حال خوبی نداره.
پسر سرش رو به آرومی بالا و پایین کرد و با نگاهی بغض آلود به دست های آروم و بدون لرزش جین خیره شد. ایستادگی و استحکام اون پسر جونگ کوک رو یاد پدر بی رحمش می انداخت و میتونست حدس بزنه جیمین در بهترین حالت برای جین یه مین جونگین دیگه خواهد بود، مردی که قربانی طمع و حسادت های بهترین دوستش میشه و زندگیش رو به گناهی نا کرده میبازه.
طوری روی ریز حرکات جین متمرکز شده بود که حتی متوجه نشد نامجون کِی رفت، با بلند شدن جین و رفتنش به طرف تهیونگ بالاخره فک منقبض شدهش رو رها کرد و مشت دستش رو باز کرد.
جین جمله ای رو زیر گوش تهیونگ زمزمه و مرد رو به سمت اتاقش هدایت کرد، اون پسر هر کاری انجام میداد که به جونگ کوک نشون بده یه مزاحم و آدم اضافهست.
پسر چشم غره ای به قدم های محکم جین رفت و دلش برای کرختی بدن تهیونگ سوخت؛ نگاهش رو از اون دو نفر جدا کرد و گوشیش رو از جیبش درآورد تا شماره ی نابی رو بگیره، اما اون تماس نه تنها جوابی نداشت بلکه ترسش رو بیشتر هم کرد.
دستی به لب هاش کشید، باید میرفت و نابی رو از هر جای شهر که شده پیدا میکرد، مهم نبود چه زمانی، باید زودتر از جیمین اون دختر رو به آغوشش میکشید و یخ دست های کبودش از سرما رو ذوب، و گیجی سر دردناکش رو، با بوسه ی نرمی، تو گردش عقربه های ساعت حل میکرد.
از جاش بلند شد، تمام تنش خشک شده بود و پای راستش شروع به گز گز کرد، مدت زیادی ننشسته بود با این وجود حدس میزد احساسات برانگیخته و ذهنش اونقدر درگیرش کرده باشن که زمان از دستش در رفته رفته.
به سمت اتاق تهیونگ رفت تا حال مرد رو جویا بشه و بهش بگه برای پیدا کردن نابی میره، اما دو قدم مونده به اتاقش از شنیدن صدای هق هق های سنگین و مردانه ای خشکش زد، صدا متعلق به تهیونگ بود؟
اون پدر چقدر دخترش رو دوست داشت که تو بغل مرد نفرت انگیزی مثل جین اشک بریزه. باید خودش رو قانع میکرد جین از نظر خودش هر تعریف تاریک و سیاهی که داشت برای تهیونگ یه تکیه گاه و دوست محسوب میشد، کسی که کنارش بتونه بدون ترس از مسخره شدن اشک بریزه.
قدم های پیش رفته رو عقب گرد کرد و به پذیرایی برگشت، دوست نداشت خلوت غم انگیز اون دو نفر رو به هم بزنه، اما ته دلش حس حسادتی به جین داشت که باعث میشد بیشتر از قبل از اون پسر خودخواه و بی رحم متنفر بشه.
پله ی آخر رو که طی کرد، چشمش به ساعت افتاد، با دیدن اینکه عقربه ها ده شب رو نشون میدن ضربه ای به پیشونیش کوبید، نزدیک یک روز کامل بود که یونگی رو تنها گذاشته و از حالش خبری نداشت. تصمیم گرفت قبل از رفتن به سراغ نابی خبری از وضعیت یونگی به هوسوک بده، با اینکار میتونست زمینه ای برای آشتی اون دو نفر ایجاد کنه و به طور نامحسوسی از طریق هوسوک جویای وضعیت نابی بشه.
حالا که جیمین از همیشه بهشون نزدیک تر شده بود، به هوسوک نیاز داشت تا از یونگی محافظت کنه، نابی رو هم کنار خودش نگه میداشت، شک داشت زورش به اون دختر برسه ولی تمام تلاشش رو میکرد قبل از پریدن اون دختر اقیانوس سیاه کینه ی جیمین رو از تلاطم امواج طوفانی خالی کنه.
شماره ی پسر رو گرفت و در طول پنجره ی سراسری خونه ی تهیونگ شروع به قدم زدن کرد.
با اینکه به سرعت جواب گرفت ولی به هوسوک فرصتی نداد و با لحنی مظلومانه خطابش کرد، بر خلاف تصورش مثل همیشه هوسوک با لحن نرمی جوابش رو نداد و تنهایی نابی رو تو صورتش کوبید. مکالمه ای که بینشون شکل گرفت پر از دلخوری بود، اما از بین همون کلمات تند و عصبی تونست متوجه بشه که نابی به هوسوک پناه برده. از بین رفتن نسبی نگرانیش اندکی از آشفتگی هاش کم کرد ولی دلش نیومد با برگشتن به خونه ی خودش آشتی هوسوک و یونگی رو به تعویق بندازه، پس تصمیم گرفت شخصا سراغ نابی بره و تا وقتی دل اون دختر باهاش صاف بشه موهاش رو نوازش و ازش طلب لبخند کنه.
گوشیش رو به لبش چسبوند و به نقطه ای از حیاط که آخرین بار نابی رو اونجا دیده بود نگاهی انداخت، تصور اینکه دختر تو حال بدتری باشه به همش ریخت. همین که خواست عزم رفتن کنه، تو تاریکی و روشنی فضای خونه ی سایه ی بلندی کنارش قرار گرفت، از انعکاس تصویر جین تو شیشه نگاهی به چشم های سردش انداخت.
- تو که هنوز نرفتی پسر هیون وو!
ابرو راست جونگ کوک ناخودآگاه بالا پرید، لب هاش هم از حالت خط خارج شد، زبونی به لپش کشید و موهای بلندی که روی صورتش رو گرفته بود کنار زد. تصورش رو هم نمیکرد جین اونقدر بی پروا به آشنایی به پدرش اعتراف کنه.
- شما پدر من رو میشناسید آقای کیم؟
لحنش ملایم بود ولی جین به خوبی اون طنز نیش دار کلامش رو میشناخت، جونگکوک بیش از اندازه به مین یونگی شباهت داشت، حتی ریز ترین حرکاتش.
- تو حرفه ی ما کمتر کسی تجار موفق و بی قانونی مثل پدرت رو نمیشناسه، پدر تو باید به عنوان یه اسطوره تو کتاب های حقوق تدریس بشه.
جونگ کوک به طرفش برگشت و بعد از صاف کردن یقه ی پیراهنش گردنش رو کج کرد، هیسی کشید و سرش رو به جین نزدیک کرد، نفسش رو روی شونه های پسر خالی کرد و زیر گوشش لب زد.
- ولی به نظر من بین این اسطوره ها کسایی که جنگ ها رو زمینه چینی میکنن از همشون به یاد موندنی ترن، اینطور نیست آقای کیم؟
جین رو رسمی صدا میکرد تا عصبیش کنه، از همون فاصله ی کم متوجه مشت شدن دست پسر شد ولی لبخندی که روی لب های گوشتی و درشت مرد نشست تضاد عجیبی با احساسات درونی ای داشت که حالا جونگ کوک هم ازشون با خبر بود.
- و احمق هایی که با توهم جنگ با هم درگیر میشن، بدون هیچ نشونی از تاریخ حذف میشن و کنار میرن...
- اینقدر کامل هستی که بتونی لقب احمق رو از خودت جدا کنی؟
- شاید نه، ولی اونقدر عاقل هستم که درگیر جنگ نشم، اینو یادت باشه جئونِ وارث، وقتی کنترل یه نبرد از پیش تعیین شده از دست هات خارج میشه باید فقط تماشا کنی و در نهایت خودت رو تو جبهه ی برنده جا بزنی، کسانی که تو جنگ کمتر آسیب میبینن بیشتر از غنیمت ها بهره مند میشن، چه فایده ای داره من جونم رو برای چیزی به خطر بندازم که شاید هیچوقت نتونم ازش بهره ای ببرم؟
جونگ کوک قدمی عقب گذاشت، ابروش رو خاروند و با کشی که دور مچش بود دوباره موهاش رو بست، در همون حین انگار که معمولی ترین بحث زندگیش رو پشت سر میگذاره شونه ای بالا انداخت و گفت:
- مراقب چشم هات باش، امیدوارم وقتی از خواب پریدی خودت رو وسط میدون جنگ نبینی.
جین هم دست کمی ازش نداشت و همچنان لبخندش رو حفظ کرده بود، هلالی که خودش بهتر از هر کسی میدونست ترسی غلیظ و تاریک تو گودیش ته نشین شده.
- کی گفته همیشه پیروزی با یکی از دو طرف مبارزهس؟ پیروز کسیه که هیچ وقت نجنگیده ولی بقیه براش خوب جنگیدن.
- شاید تو درست بگی، ولی کسی که اسلحه تو دستاشه نمیتونه ادعا کنه درگیر جنگ نیست... مراقب دست هات باش!
تابی به گردنش داد و با یه پوزخند پر از قدرت ولی مسموم، در حالی که چشم از جین برنمیداشت عقب گرد کرد، چشمکی به سوکجین زد و با حس رها شدن، از خونه ی تهیونگ بیرون زد. تمام حرف مشترکی که با اون پسر داشت رو تو چند جمله خلاصه کرده و دیگه چیزی برای گفتن نداشت.
اما جین با یه زهر خند عصبی و دستی مشت شده از نفرت، در حالی دندون هاش رو روی هم میفشرد و گردن جونگ کوک رو بین انگشت هاش تصور میکرد در رو بست و بهش تکیه داد. باورش نمیشد اون پسر بچه ی بی آزار به همچین مار گزنده ای تبدیل شده باشه، کسی که خیلی ملموس و ترسناک تهدیدش کرده بود.
جونگ کوک ورژن جوان تر و سرِ پای مین یونگی بود و حضورش کار رو برای جین سخت تر میکرد، دلش نمیخواست اون پسر رو قاتی انتقامی کنه که کوچکترین تقصیری توش نداشته، ولی مثل اینکه جونگ کوک هم مثل نابی قرار بود قربانی بی گناه اون نمایشنامه باشه، هیجان و دخالت هاش که این رو نشون میداد.
به دست هاش نگاهی انداخت که رنگشون از عصبانیت پریده بود. فکرش رو هم نمیکرد با دیدن وارث کسی که خوشبختیش رو دزدیده اونطور کنترل خودش رو از دست بده و دستش رو برای جونگ کوک رو کنه.
دستی به پشت گردنش کشید و سعی کرد به خودش مسلط بشه، اگر بار دیگه در مقابل نامجون و جونگ کوک اونطور بی پروا عمل میکرد کارش تموم میشد، هر چند بوی پایان مدت ها قبل به مشام جین رسیده بود. وقتی بازیگر های صحنه ای که خودش چیده خسته و نفس بریده بودن، چقدر دیگه میتونستن اون جنگ رو ادامه بدن؟
تمام دلیلش برای اصرار به رفتن جونگ کوک این بود که نابی رو زودتر از جیمین پیدا کنه، در قبال اون دختر عذاب وجدان خفه کننده ای رو حس میکرد، نابی هم یه سیاهی لشکرِ سفید نقش بود که تو صحنه گمشده و بیشتر از همه رنگ انتقام رو به خودش گرفته بود. اگر به جیمین میرسید نمیتونست راه خروج رو پیدا کنه و تا ابد تو صحنه ی خون آلود برادر و عشقش گیر میفتاد.
به سمت آشپزخونه رفت تا شب بیداری رو با کافئین راحت تر و برافروختگیش رو آروم کنه، اما همون موقع بود که صدای زنگ موبایل تهیونگ سکوت خونه رو با دلهراه آور ترین ضربه شکست.
قدمی عقب گذاشت و به سمت اتاق دوید، بدون هیچ مکثی در رو باز کرد و چشم هاش رو مرد که روی تختش نیم خیز شده بود ثابت موند.
تهیونگ در حالی بدنش برای جمع کردن روحش و اراده به جواب دادن به شماره ی نا شناس به تقلا افتاده بود، انگشت های لرزونش رو روی صفحه کشید و به تماسی که حس پدرانه ای بهش میگفت حامل خبری از ایراست جواب داد:
- الو...
لب ها و زبون قحطی زده ش فقط تونست یک کلام رو برای پیشواز از دخترش منعقد کنه، واژه ای که برای شناخته شدنش به عنوان پدر کفایت میکرد.
- آ... آبوجی!
اولین بار بود که با شنیدن صدای ایرا غم و دلتنگی دنیا رو شونه هاش آوار میشد، دستش رو روی زانو هاش مشت کرد و لب گزید تا قهرمان ایرا رو تو نظرش به یه بچه ی لوس و ضعیف تبدیل نکنه. حتی با آبوجی خطاب شدنش هم طوفان سهمگین تو دلش آروم نگرفت و تهیونگ رو از جا کند، بلندش کرد و تو گرباد خاطرات چرخوند.
- ایر..ا! کجایی فرشته ی من؟
اونقدری روی نشکستن بغضش و خالی نشدن دل دخترش تمرکز کرد که نتونست با شهد شیرین صدای ایرا، هر چند ترسیده و با آرامشی به خزان رسیده ، دیو بزرگ شده ی دلتنگی هاش رو سیر کنه. رعشه ی عظیمی به اندام احساسات و صبرش افتاده بود، پتویی که روی تخت جمع شده بود رو بین انگشت هاش مچاله کرد و مشتش رو روی لب هاش کوبید، داشت جون میداد و فرشته ی معجزه گرش تو زندانی دور به زنجیر کشیده شده بود.
- آبوجی... خانمی که دوستِ اونی...
جمله ی جگر گوشهش هنوز تموم نشده بود که گوش های محتاجش از همون صدای منقطع هم محروم شد و تهیونگ تو حسرت شنیدن صدای دخترش سوخت و خاکسترش رو هم به دست باد سپرد. انگار سوزن دنیا روی چشم هاش گیر کرده بود که اونطور عجیب میسوخت و حفره ی خو گرفته با روشنایی حضور دخترش رو از اشک خالی میکرد.
تلفنی که به سرعت روش قطع شد نشون داد که هایون چقدر بیرحمانه با دخترش رفتار میکرده، صدای ایرا پر از ترس بود؛ تهیونگ میتونست قطره های اشک ترسیده رو روی گونه ی دخترش تصور کنه و جون بده، لرزیدن لب هاش رو به یاد بیاره و قلبش از وسط شکافته بشه، میتونست سایه ی خطر رو روی دخترش ببینه و تو خودش بمیره.
آباژور رو از روی میز برداشت و محکم به سمت پنجره پرت کرد، فریادی کشید و خودش رو روی تخت انداخت، نمیدونست چه کسی رو زیر بار کتک بگیره، ولی مطمئن بود اگر هایون رو ببینه قفل بزرگی به زندگیش میزنه، اون زن رو از عذاب وجدان حلق آویز میکنه، نفس هاش رو میشماره تا بند بیان و بعد با دخترش به جایی فرار میکنه که ایرا معنی مادری رو از ترس جدا کنه.
حتما تا الآن هایون دخترش رو مجبور کرده بود مادر صداش کنه، واژه ای که تقدسش زیادی برای اون زن بزرگ و سنگین بود، مثل یه پرده ی نورانی که سایه ی سیاه پشتش رو به شکل یه تصویر مچاله نشون میده، لباسی یه زن بالغ که به تن دختر بچه ای مسخره دیده میشه و مثل بینی بزرگ و سرخی که هر کسی رو تبدیل به یه دلقک میکرد، این واژه کنار هایون یه جوک خنده دار بود.
بین اشک بلند خندید و سرش رو به تخت کوبید، یکبار، دوبار و چند بار...
جین که تا اون لحظه مثل یه شی بی جان به دوستش خیره شده بود، با دیدن اینکه تهیونگ در حال آسیب زدن به خودشه به طرفش دوید و از روی تخت بلندش کرد، سرش رو تو بغلش گرفت و دست هاش رو مهار کرد.
- هیش... ایرا بود تهیونگ، دخترت سالمه! آروم باش.
- صداش میلرزید... دخترم ترسیده، هایون ترسوندتش هیونگ، میکشمش... قسم میخورم!
جین با یاداوری اینکه میتونه از روی شماره آدرس زن رو پیدا کنه، از تهیونگ جدا شد و گوشیش رو از دستش کشید، بلند شد و شماره ها رو زیر و رو کرد، شماره ی تماس رو تو گوشیش زد و برای دوستی که توی مخابرات کار میکرد داشت فرستاد.
- میشه از روی شماره جاش رو پیدا کرد... فقط دعا کن اونی که تلفن رو روت قطع کرد هایون نبوده باشه.
تهیونگ در حالی که بی تعادل ترین جسم اون خونه بود از جاش بلند شد و خودش رو به جین رسوند، کتفش رو گرفت و پسر رو به سمت خودش برگردونه، نفس زنان گفت:
- بریم... نمیتونم صبر کنم.
جین چشم هاش رو تو صورت سرخ و گُر گرفته ی مرد چرخوند، نگران بود فشار روانی تهیونگ رو تا سکته و یا حمله ی عصبی پیش ببره. مدت زیادی طول نمیکشید تا دوستش آدرس خونه ای رو ، که خودش هم متوجه شده بود جایی تو شمال شهر و بهشون نزدیکه ، براشون بفرسته؛ توی اون مدت میتونست زمان رو برای تهیونگ بخره و مرد رو امیدوار نگه داره.
بازوی تهیونگ رو گرفت و کمکش کرد فاصله ی اتاقش تا ماشین رو بدون زمین خوردن طی کنه. از نظر جین دوستش مرد ضعیفی نبود که اینطور کم آورده و خودش رو گم کرده باشه، اون تمام بیتابی و افسردگی های تهیونگ رو بعد از رفتن هایون به خوبی به یاد می آورد، مردی که توی اون وضعیت عسفناک دخترش رو در آرامش و سلامت مطلق بزرگ کرد، فقط یه مجسمه ی سنگی بود که چندین بار زیر بار زندگی شکسته و دوباره خودش رو جمع کرده بود تا کسی به دخترش تعرضی نکنه. هر کسی که جای اون تهیونگ بود نمیتونست تحمل کنه سر چشمه ی تمام انگیزه و نفس هاش رو تو سکوت از دستش در بیارن و از در به خودش نپیچه.
تهیونگ رو روی صندلی کمک راننده نشوند و خودش پشت رُل قرار گرفت، نگاهی به موبایلش انداخت و با دیدن پیامی که آدرس کامل محل تماس ایرا رو نشون میداد بدون مکث استارت زد.
تمام طول مسیر، هر چند دقیقه یکبار وضعیت تهیونگ، که نفس های عمیقش از اتاقک بسته ی ماشین یه فضای بخار گرفته و غمناک ساخته بود رو چک میکرد. چشم های مرد روی پنجره ی ماشین خشک شده بود و زیر لبش تعداد قطره های درشت ولی محدودی که از قلب آسمون رها میشدن رو میشمرد، باید بعد از دیدن دخترش بهش میگفت که چند قطره به انتظارش نشسته، چند قطره از جونش چکیده تا دوباره تماشاش کنه.
با کم شدن سرعت ماشین، شوکه به سمت جین برگشت و با گرفتن تاییدش مبنی بر رسیدن به مقصدی که حتی متوجه نشده بود کدوم نقطه ی شهره، لبخندی روی صورتش نشست، جونی دوباره به پاهاش برگشت و از شمردن قطره ها دست برداشت تا بشماره چند قدم با ایرا فاصله داره.
هنوز کاملا متوقف نشده بودن که تهیونگ در رو باز کرد و بدون دونستن اینکه عطر دخترش از کدوم واحد تاریک اون برج به مشام میرسه از نگهبانی گذشت، بی توجه به فریاد های نگهبان و انتظار برای رسیدن آسانسور پله ها رو دو تا یکی کرد، خودش هم نمیدونست منشا توان دوباره ای که به تنش برگشته کدوم حس خوبه، ولی وقتی حرف از ایرا به وسط میومد حاضر بود پرواز رو به قیمت سقوط از برجی به بلندی روح دخترش تجربه کنه.
لحظه ای که از ماشین بیرون اومد فریاد بلند جین که شماره ی واحد رو به گوشش رسوند رو شنید، اما سرعتش انقدر زیاد و ذهنش اونقدر درگیر با ذوق دیدن ایرا بود که متوجه نشه چند طبقه رو بالا رفته. تو پاگرد یکی از طبقات ایستاد، دستش رو روی زانو هاش گذاشت و در حالی که نفس نفس میزد، شماره ی واحد ها رو چک کرد، فقط دو طبقه با فرشتهش فاصله داشت؛ بیخیال تمام نفس های نیمه مونده و خستگی های در نرفته شد، حتی اگر قرار بود یکباردیگه توی اون دنیا پلک بزنه، تصمیم داشت اون چشم روی هم گذاشتن با شوق دیدن دخترش و بغل کردنش باشه.
پس شمارش قدم هاش رو از سر گرفت و باز هم دوید، همونطور که جونگ کوک ازش خواسته بود. طبقات باقی مونده رو رد کرد، چقدر انتظار کشیده بود؟ نمیدونست چون زمان رنگ باخته و جونش به لب رسیده بود و دیگه بزرگترین و پر سر و صدا ترین عقربه های دنیا هم براش بی معنا شده بودن.
هر چه که به واحد هایون نزدیک تر میشد، قدم هاش کند تر میشدن و سرعتشون رو به تپش های قلبش انتقال میدادن، دیگه نمیدوید ولی نبض هاش آنچنان سریع بودن که انگار برای بر انگیخته کردن رگ هاش از هم سبقت میگرفتن. به هر ترتیبی که بود پیش رفت و خودش رو به اون واحد رسوند.
اما انگار این سرنوشت تهیونگ بود که به جای در های بسته از هر در نیمه بازی بترسه...
***
نمیتونست بیشتر از اون منتظر پایین اومدن تب نابی بمونه، یک ساعت بود به هر هر طریقی که به ذهنش میرسید تلاش کرده بود تب و لرز دختر رو کم کنه ولی هیچ فایده ای نداشت. انگار نابی طلسم شده بود که نه صداش رو میشنید و نه حضورش رو حس میکرد، مثل اینکه از دنیای جونگ کوک فاصله گرفته و تو آسمون خودش پرسه میزنه. اون دختر اونقدر گوشی برای شنیدن نداشت که به حرف زدن با خودش رو آورده بود، اونقدر از تکرار نوازش های برادرش و جونگ کوک نا امید شد که گهواره ای از لرز های ممتد برای روح غمگین و ترد شدهش بسازه و تو اغمایی از سوزش تب برای خودش لالایی بخونه.
بعد از سرزنش مجدد توسط هوسوک موقع گرفتن رمز و اینکه دیر به یاد نابی افتاده، تحمل حرف شنیدن دوباره از اون پسر رو نداشت. حالا که نابی رو تو شرایط بدی رها کرده و بهش حس پس زدگی و تنهایی داده بود، باید زودتر شکستگی دل دختری که تحمل دلگیریش رو نداشت میپوشند.
با اورژانس تماس گرفته بود ولی میترسید دیر برسن و حال نابی بدتر بشه، پس پتوی نازکی که هوسوک روی دختر انداخته بود رو دور بدن ظریف و شکنندهش پیچید و گل خشکیده ی یونگی رو به آرومی تو اغوش گرفت، گونه ی کبودش رو بوسید و از جاش بلند شد.
- صدامو میشنوی... این اولین اشتباهت بود، مگه نه؟ میبینی؟ این تقاص بی گناه موندنته، اونقدر اشتباه نکردی که هیچکس نمیتونه یکی شدنت با این دنیا رو تحمل کنه... ای کاش اشتباه میکردی، ای کاش وقتی بیدار شدی ایرا کنارت باشه و جای انگشت های پدرش رو با بوسه های کوچیکش پاک کنه.
نابی تو بغلش بود ولی جونگ کوک حس میکرد امکان داره هر لحظه دختر از بین دست هاش غیب بشه، حضور جیمین اونقدر برای دختر نگرانش کرده بود که هر چند لحظه یکبار پیشونی داغش رو ببوسه و از گرمای بی سابقه ی خنکای قلب یونگی به حضورش ایمان بیاره.
از ساختمون کوچیک بیرون رفت و نگاهی به دور و برش انداخت، محله ای که هوسوک توش زندگی میکرد پر از درخت و خیابون های ناهموار بود، حدس میزد توی اون جاده ای سراشیبی هیچ ماشینی پیدا نشه تا به بیمارستان برسونتشون و باید منتظر اورژانس بمونن، به خودش لعنتی فرستاد و اون دختر رو به زیر ناله های رگبار کشونده.
به قدم هاش سرعت بخشید تا بخار شدن قطره های بارون روی پیشونی دختر رو نبینه و بیشتر وحشت زده نشه. هر لحظه منتظر این بود که نابی بین دست هاش شروع به تشنج کنه و خودش زودتر از دختر به بیهوشی برسه.
آسمون تاریک و تک چراغ نیمه سوخته ی اون محله که زیر بارون اتصالی کرده و صدای جرقه زدنش سکوت شب رو میکشست، از اینکه جیمین تو اون تاریکی جلوش رو بگیره و نابی رو ازش بدزده قلبش رو میلرزوند، میدونست این ها همه تصویر سازی ذهنیه که از نگرانی دچار توهم شده. انگار کسی تو سینهش با صدای بلندی طبل اضطراب رو میکوبید ومثل ریشه های هرزی شیره ی جونش رو بیرون میکشید.
سرش رو تکون داد تا قطره های بارون از روی پلک و موهای سرگردون روی صورتش جدا بشن، سر نابی رو تو سینهش پنهان کرد و شروع به دویدن کرد.
پیراهنش به تنش چسبیده و پتو و تن نابی هر لحظه سنگین تر میشدن، در حالی که نفس هاش برای جلو رفتن یاریش نمیکرد زیر گوش نابی لب زد:
- تو که از چیزی نمیترسی؟ کوکو اینجاست نانا!
به خیابون اصلی که رسید با مطلق شدن تاریکی، لب هاش رو روی هم فشرد و پاش رو به سطل مکانیزه ی کنار خیابون کوبید، براش سوال بود که چرا به موقع رسیدن اورژانس فقط برای دراما ها صدق میکنه؟
گیج و سر درگم شده بود، نه جایی برای پناه گرفتن داشت و نه توان برگشتن اون مسیر طولانی و تماس گرفتن مجدد با اورژانس رو.
لرز بدن نابی به وضوح شدید تر شده بود و دندون هاش با ضربه هایی که شنیدنش از بین قطره های درشت بارون کار سختی نبود به هم میخوردن.
- نانا صدامو میشنوی؟
تکونی به دختر داد و وقتی جوابی نگرفت، آه بلندی کشید. روی زمین نشست، صورت نابی رو بین دست هاش گرفت و با لحنی ملتمس گفت:
- جوابمو بده نابی، مگه با تو نیستم؟
ضربه ای به صورت دختر زد و از اینکه داره صورت کبودش رو مهمون درد مجددی میکنه قلبش فشرده شد، سرش رو به سمت آسمون گرفت و از ابر ها خواست کنار برن تا شاید نابی دست از خوابیدن برداره و خیال پرواز زیر بارون رو از سرش بیرون بندازه، میدونست هر چی که آسمون بیشتر بباره نابی آروم تر و خوابش عمیق تر میشه.
اما وقتی لرزش دست های نابی شدت گرفت، چشم های جونگ کوک وق زده از سقف دلگیر بالای سرش جدا شد و به تکون های شدید دختر خیره موند؛ لرزشی که بعد از اسیر کردن بدنش، به سمت پاهاش پیش رفت ؛ مردمک چشم هاش به یک سمت متمایل و دندون هاش به هم قفل شدن. دخترمثل کسی که کالبدش اسیر یک روح شیطانی شده باشه، بدون توقف تکون میخورد.
چشم های درشت پسر پر از اشک شد و نابی رو کف خیابون خوابوند؛ دستش رو زیر سرش قرار داد تا با کوبیدنش به زمین نشکنه. برای باز شدن راه تنفسیش و تخلیه بزاقش دختر رو به پهلو خوابوند.
تکون های بدنش شدید بود و تمام تن پسر رو هم میلرزوند. جونگ کوک از شکستگی دست و پاهاش میترسید ولی میدونست اگر سعی کنه نگهش داره، آسیب های بدتری در پی داره؛ پس باید صبر میکرد تا حمله تموم بشه.
نابی تشنج کرده بود و اون تکون ها پس لرزه های انتقام بی رحمانه ی عشقش بود...
تنش جوری به هر سمت متمایل میشد، انگار روحش برای فرار از عذابی که بهش تحمیل شده، به دنبال شکافتن کالبدشه.
اما نتونست...
حتی فرشته مرگ هم میدونست اون دختر برای مردن زیادی ناکامه، پس دست روحش رو گرفت و توی قفس جسم دخترک، حبسش کرد...
تسنج نابی تموم شد ولی بارون همچنان میبارید، با اشک های جونگ کوک مخلوط میشد و رو صورت دختر میچکید. پسر که حالا به شدت نابی میلرزید کف دستش رو روی صورت دختر کشید و اشکی که تو گوشه ی چشم پروانه اسیر شده و با بارون مخلوط نمیشد رو پاک کرد، غم نابی اونقدر سنگین و خالص بود که با بارون یکی نشه.
با افتادن نور ماشینی روی صورت براق و بی رنگ دختر پوزخندی زد، فرشته ی نجاتشون دیر رسیده بود، اتفاقی که نباید افتاده و حالا جونگ کوک خودش رو بیشتر از قبل سرزنش میکرد.
پزشک اورژانس با قدم های تندی خودش رو به اون دو نفر رسوند، جونگ کوک رو کنار زد و بعد از نبض نابی، وضعیت چشم هاش رو با چراغ قوه چک کرد. به همکارش اشاره کرد که برانکارد رو بیاره و با کمکش دختر رو روی اون تخت سیار خوابوند.
در تمام این لحظه ها جونگ کوک مثل تخته سنگی بی حس و حرکت به زمین خیره شده بود، راننده ی اورژانس که ماتم زدگی پسر رو دید تکونش داد، میدونست اون موقع شب نمیتونه ماشینی برای رسوندن خودش به بیمار بدحالش پیدا کنه، پس از خلسه ی غم انگیز عذاب وجدان بیرونش کشید و بهش گفت با نابی همراه بشه.
دست پسر رو گرفت و کمکش کرد بلند شه، به اتاقک پشت اشاره کرد، جونگ کوک بعد از نگاهی به لباس های خیس و گلیش ، نگاه مرددی به مرد انداخت. راننده چشم هاش رو آروم بست و ضربه ای به کمرش زد.
- معطل نکن...
جونگ کوک سوار شد و در رو بست، به دست های بیکار مونده ی پزشک اورژانس خیره شد. اونقدر حالش تاسف برانگیز بود که پزشک برای اونجا بودنش مواخذهش نکرد و بعد از یه لبخندی که برای جونگ کوک مسخره به نظر میرسید گفت:
- تبش رو پایین میارم... نگران نباش!
- پس چرا بیکار نشستی؟ اون هنوز داره میلرزه.
پزشک که انتظار همچین واکنشی رو نداشت اخمی کرد و با جدیت گفت:
- قبل از اینکه تو به خودت بیای بهش دارو تزریق کردم، تب و لرزش فروکش میکنه، بابت تشنج هم بعد از رسیدن به بیمارستان نیاز به چند تا عکسبرداری و آزمایش داره، تشنج هایی که با تب همراهن معمولا منشا عصبی ندارن ولی امکان داره روی فرد بالغ هم تاثیراتی بذارن، ببینم تشنجش چقدر طول کشید؟
پسر سرش رو با گیجی تکون داد، هیچی از زمان نمیدونست فقط متوجه شده بود که تمام دقایقی که نابی تو بغلش میلرزید روح از تنش فراری شده و در حال جون دادن بود.
سرش رو به دیواره ی اتاقک تکیه داد و چشم هاش رو بست، زیر لب زمزمه کرد:
- نابی سردش بود... همه جا زمستونه.
دکتر سری از روی تاسف براش تکون داد و سرمی هم به دست اون پسر وصل کرد که مشخص بود حال مساعدی نداره، نمیخواست دو تا مریض تخت های همیشه پر اورژانس اون منطقه رو اشغال کنن.
با رسیدنشون به بیمارستان، جونگ کوک که هنوز هم نیمه جون بود، سرم خودش رو جدا و تو اولین سطل زباله پرت کرد تا سریع تر دنبال تخت نابی بره. دختر همچنان بیهوش بود و پلک هاش تکون نمیخورد.
برانکارد رو کنار یکی از تخت ها متوقف کردن و جسم بی جون نابی رو روی تشک منتقل د، جونگ کوک بین حرکات تند پرستار مثل یه مترسک مزاحم ایستاده بود، پس خودش رو کنار کشید و به دیوار رو به روی تخت دختر تکیه داد.
خیره به پروانه ی آبی و بی پناهش، به این فکر کرد که بعد از بیداری چطوری تو چشم هاش نگاه و اعتراف کنه با حماقتش باعث تشنجش شده، توی اون حال فقط آرزو میکرد توی اون شرایط تلخ و روز های سیاهشون نابی با عوارض تشنج درگیر نشه. جونگ کوک نمیتونست از زیر بار نگاه های سنگین یونگی و هوسوک جون سالم به در ببره، خودشم میدونستاین یه بهونه برای نترسیدنه، اگر بلایی سر نابی می اومد خودش با عذاب وجدان برای اعصاب و روانش قبر میکَند و با پاهای خودش واردش میشد.
وقتی پرستار تخت نابی رو حرکت داد، جونگ کوک هم از جاش کنده شد.
- کجا میبرینش؟
- برای عکس برداری و آزمایش... نیازی به همراهی شما نیست.
با لحن هشدار آمیز زن همونجا متوقف شد و رفتن نابی رو تماشا کرد، روی صندلی های راهرو نشست تا دختر از همون مسیر بهش برگرده.
صدای ناله ی مریض ها و پسری که با توهم آسون بودن مرگ رگش رو زده و حالا زیر درد بخیه ها بیتابی میکرد، اعصابش متشنج شد و از جاش برخاست تا شروع به قدم زدن کنه.
انگشت هاش رو به هم گره میزد و بین موهایی که دیگه بند کش نبودن دست میکشید تا تحمل بی خبری براش آسون تر بشه ولی هیچ فایده ای نداشت، انگار حالا نوبت اون بود که به این شیوه مجازاتش کنه.
بعد از دو ساعت که برای جونگ کوک زیادی طولانی گذشته بود، پرستار بدون تخت دختر برگشت؛ جونگ کوک زن رو شناخت و حال نابی رو ازش جویا شد. از بین جمله های خسته و سریع زن که به سراغ بیمار دیگه ای میرفت تونست بفهمه دختر رو به بخش منتقل کردن و این یعنی نابی قرار بود اونشب رو تو بیمارستان موندگار بشه.
خواست به سمت بخش بره که پرستار جلوش رو گرفت.
- بهتره اول دکترش رو ببینین، عکس و آزمایشاتش تا الآن بررسی شده.
سرش رو مثل یه پسر حرف گوش کن تکون داد و به سمتی که زن اشاره کرده بود رفت، خودش هم برای دونستن نتیجه ی شاهکارش عجله داشت. اسامی روی در ها رو یکی یکی خوند تا به پزشک اعصاب رسید، بدون تعلل تقه ای به در زد و بعد از اجاره ی پزشک، وارد شد.
به محض اینکه روی صندلی نشست و اسم نابی رو گفت، پزشک، که مردی سالخورده بود، بدون لحظه ای مکث شروع به شرح وضعیت نابی کرد و بلایی که سر دختر اومده بود روی عکس براش توضیح داد، تو تموم لحظات جونگ کوک به دنبال یک کلمه ی قابل فهم جمله های دکتر رو از بین لب هاش میدزدید اما هیچ چیزی متوجه نشد.
تا اینکه بالاخره دکتر پشت میزش آروم گرفت و عینکش رو درآورد.
جونگ کوک بعد از کلی کلنجار رفتن با با خودش، اظهار کرد که هیچی از حرف های مرد نفهمیده.
دکترهم که زیادی سرخوش به نظر میرسید با صدای بلند به گیجی پسر خندید و با یه جمله نفس هاش رو از بند نگرانی رها کرد.
- یعنی بیمارتون که یکی دو ساعتی هست به هوش اومده، تو ام آر آیش هیچ عوارضی رو نشون نداده، هشیاریش پایینه ولی حس داره و این یعنی حالش نسبتا خوبه.
جونگ کوک بعد از یک شبانه روز حالا حس میکرد میتونه لبخند بزنه، بدون فکر به هیچ کس و هیچ چیز شانسی که بهش رو کرده بود رو محکم بچسبه و از فرشته هایی که مراقب نابی بودن تشکر کنه.
چند بار در مقابل دکتر تعظیم کرد و بعد از قدردانی پر سر و صدایی از توضیحات ناکارامدش از اتاق بیرون زد. دوست داشت هر چه زودتر چشم های باز نابی رو ببینه و خواهرش رو بغل کنه، دوست داشت در مورد ایرا بهش امید واهی بده و دلش رو خوش کنه، پروانه ی آبیش روز خیلی سختی رو پشت سر گذاشته بود.
با لبخند در اتاقی که از پرستار بخش شمارهش رو پرسیده بود باز کرد و وارد شد.
- خو...
لب باز کرد که حال دختر رو بپرسه، اما تخت خالی و به هم ریخته، سرمی که معلق روی هوا رها شده و جای خالی نابی، سنگین ترین ضربه ای بود که میتونست باعث سقوط لبخندش بشه.
با فکر اینکه دختر از بین دست هاش غیب شده به انگشت هاش خیره شد و صورتش رو بینشون فشرد؛ اون روز قرار نبود با لبخند تموم بشه...
حالا نگرانی جین محقق و گمشده هاشون دو تا شده بودن!
***
وقتی از خودت فرار کنی، برای همیشه گم میشی!
***
سلام پروانه هام...
این پارت تا حالا طولانی ترین بود و من بیشتر از همیشه له شدم، برای نابی و تهیونگ کلی اشک ریختم که امیدوارم شما نریزید!
پیشاپیش بابت غلط های تایپی عذر میخوام ولی دیگه کشش نداشتم...
راستی جمعه یه تیزر داریم برای تهکوک و اینکه منتظر یه طوفان باشین
دوستون دارم مه رویان...
پلاریس خسته : )))
STAI LEGGENDO
Kiss my wings
Mistero / Thriller• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی یونگی در مطبوعات و برملا شدن رازی که به نظر بزرگترین پنهان کاری زندگیش بود، مقابل چشم هزاران تماشاگر...