part 14

436 89 38
                                    

احساسش مثل اینه که حفره و پارگی در درون قلبم نهفته باشه
مثل این میمونه که دارم قسمتی از وجودم رو از دست میدم
داره گم میشه
و من فقط نمیتونم حسش کنم
تلاش کردم، تلاش کردم
که ترکم نکنی
NF- Can you hold me
***


"یونگی"
به شماره ای که صفحه ی آخر دفترم رو سیاه کرده خیره شده بودم و پلک نمیزدم. گرفتن یه شماره کار سختی نبود وقتی که دست هام تنها بخش فلج نشده ی زندگیم به حساب میومد. اما مغز از کار افتاده‌م حتی یادش نمیومد که  اون شماره رو همین دست ها نوشته باشه.

نمیخواستم به این فکر کنم که گرفتن یه شماره ارزش تحقیر شدنم رو داشت یا نه؟
چشم های پرستار هان وقتی ازش خواستم گوشیش رو بهم قرض بده، با صدای بلند بهم خندید. دوست داشتم فریادی به همون بلندی سرش بکشم تا چشم هاش این بار از ترس توی حدقه بچرخه. چشم های ریز اون مردک ناتوانیم رو به رخم میکشید و هر بار من رو وادار میکرد که اعتراف کنم"آره، نا توانم"، اونقدر نا توان که حتی اختیار زبونم با خودم نیست و کنترلم دست پسریه که مایل ها ازم فاصله داره و تو یه قاره ی دیگه نفس میکشه، نفس هایی که از همین فاصله هم میتونستم حس کنم هنوز آغشته به نفرته.

ناتوانم چون نقطه ضعفی به بزرگی جونم دارم. راز من مثل یه بمب ساعتی بود که مدت هاست فعال شده، میدونستم منفجر میشه ولی تمام تلاشم رو میکردم که خودم تنها قربانی اون انفجار باشم. هر کاری که جیمین ازم میخواست انجام میدادم تا حتی صدای انفجار رازم به گوش نابی و جونگ کوک نرسه. باید بیصدا جون میدادم.

صفحه ی گوشی رو روشن کردم. دست هام میلرزید و این یعنی حس ششم برای هشدار  به ذهن کنجکاوم تحریک شده بود، اون شماره قرار بود من رو به چه کسی وصل کنه؟

سوالی که مثل باد سوزناکی تو مغزم میپیچید و رعشه به تن افکار گریزانم می انداخت، در تمام روح و جسمم حتی نمیتونستم کوچک ترین ردی از انسجام و اراده ی یونگی سابق رو پیدا کنم.

بالاخره شماره رو گرفتم. جوری نفس نفس میزدم که انگار با همون پاهای فلج مجبورم کرده باشن روی تردمیل بدوم. سخت بود. دوست نداشتم دوباره صداش رو بشنوم ولی از اول هم مهم نبود من چی دوست دارم.. اون کار خودش رو میکرد.

به قدری کینه به دل داشت که حتی به عشق و علاقه ی خودش هم پشت کنه، چه برسه به منی که از کودکی تو ذهنش به عنوان یه جانی تعریف شده بودم، مردی که مسئول تمام تنهایی ها و بدبختی هاش بود.

آرزو میکردم ثانیه ها کش بیان و اون عذاب طولانی تر بشه ولی گوش هام با شندین صدای مه آلودش کیپ نشن؛ جیمین یه جاده ی نم زده بود که با سرعت به انتهاش نزدیک میشدم، نمیدونستم تهش سقوطه یا یه راه جدید، اما هر چیزی که بود من میخواستم جیمین برامون تموم بشه.

- بله؟
حتی صدای خسته‌ش هم به اندازه ی سرد ترین روز زمستون سوز داشت، سرمایی که به انگشت هام رسید، می لرزیدن.
واضح بود که من ازش میترسم، نه به خاطر خودم، من که دیگه چیزی برای از دست دادن نداشتم. از ذهن خلاقش که برای آسیب رسوندن به من در ثانیه ایده پردازی میکرد میترسیدم، اگر یکی از اون خلاقیت های لعنت شده‌ش سهم خانواده‌م میشد چی؟
چه بلایی قرار بود سرمون بیاره؟

Kiss my wings Where stories live. Discover now