part 29

355 83 34
                                        


اوه در زندگیم تنها عشقم باش
با بهترین لباسم دراز کشیدم و سرمو روی سینت گذاشتم
من داغونم، اما من
اوه، به خاطر این زندگی عالی ازت ممنونم
عزیزم، این بهترین زندگیه، آره امتحانتو قبول شدی
حالا من با تو هستم، و من
دوست دارم فکر کنم که تو در کنارم میمونی
میدونی من میمیرم که باعث افتخارت باشم
طعم بوسه، نوازش ها و جوری که ما به هم عشق میورزیم
اینها همش کنار هم جمع میشن تا آهنگ عاشقانه ما رو بسازن
طعم بوسه، نوازش ها و جوری که ما به هم عشق میورزیم
اینها همش کنار هم جمع میشن تا آهنگ عاشقانه ما رو بسازن
Lana Del Rey- Love song
***


یونگی ازش خواسته بود تنهاشون بذاره، دوباره همون حس مزاحمت که به رفتن تشویقش میکرد سراغش اومده بود. اینکه یونگی نمیخواست جونگ کوک رو قاتی مشکلاتش بکنه و هنوز اون رو یه پسر بچه ی ناتوان می دید اعتماد به نفس پسر رو سرکوب میکرد.


دوست داشت برای یکبار هم که شده یونگی به عنوان یه برادر، کسی که از پس زندگی خودش و مشکلات بقیه بر میاد روش حساب کنه، اونوقت به هر دری میزد تا به دنیا ثابت کنه ارزش داشتن محبت و توجه یک خانواده رو داشته، چیزی که تو سن کمی ازش دریغ شد.


اگر یونگی و نابی بهش تکیه میکردن، اگر میتونست خودش رو در قامت یه آدم مهم تو زندگیشون ببینه حرف میزد، چون مطمئن بود که از دستشون نمیده، چون باور میکرد که در هر صورت دوستش دارن و قرار نیست اون رو با چوب جنایت های پدرش ادب کنن. اما انگار جونگ کوک تو یه ساختمان تو در تو گیر افتاده بود، از دست دیو نامرئی حقیقت فرار میکرد، هر دری که میدید محکم بهش ضربه میزد تا شاید کسی بهش پناه بده ولی هیچ دری به روش باز نمیشد. میترسید اون دیو برسه و تمام عشقش رو هو بکشه، و بعدش چی براش میموند جز تنهایی هایی که دو سال باهاشون عمر گذروند و تجربه کرد که چقدر طاقت فرسا و کمر شکنن.


اگر حقیقت یک نقاشی بود که یونگی و جیمین فقط ظاهرش رو می دیدن، جونگ کوک کسی بود که به عنوان وارث اون اثر دلخراش خوب میدونست برای دیدن تصویر واقعی باید آبرنگ ها رو از روش شست، تا رنگی که تو تار و پود اون بوم مونده خودش رو نشون بده، رنگ حقیقت و چهره ی قاتل بی عاطفه ی آرزو هاشون.


بدون مقصد توی خیابون ها پرسه میزد، سفیدی چشم هاش از شدت خیرگی به ترک های خیابون با رگ های قرمزی عمیق تر ترک میخورد. خورشید داشت تسلیم جاذبه ی زمین میشد و اون پسر نگاه از سایه ای نمیگرفت که با عقب نشینی روز کوتاه میومد.


باید فکر میکرد. به اندازه تمام روز های بی خیالیشون که یونگی درد کشید و به جای اون و نابی هم فکر کرد، هم غصه خورد، هم تصمیم گرفت؛ حالا نوبت جونگ کوک بود که یه تصمیم عاقلانه بگیره، تصمیمی که امنیت احساسیش رو به ارمغان بیاره و اون رو از محبتی که دنبالش میگشت محروم نکنه. فرصتی نداشت تا هر راهی رو برای نجات امتحان کنه، فقط یک راه و یک انتخاب داشت، باید ثابت میکرد که حداقل هوش و ذکاوت رو از پدرش به ارث برده، نه فقط کفش بزرگی که رد پاهای خونی رو پشت سرش جا میگذاشت.


از شدت سرما تو اور کتش جمع شد و دو لبه ی کت رو به هم نزدیک کرد. اولین فصل سال رو به اتمام بود ولی هوا هر روز سرد تر میشد، انگار روز های به جای جلو رفتن در حال عقب گرد بودن و به قول نابی اینبار قرار بود همشون از هر فصلی به زمستون برسن، شاید سرما دهن باز میکرد و بعد از گرفتن قربانی خودش آروم میشد.


با دیدن کافه ای دنج، که نور ریسه های طلایی و گرمای رنگ هاش اون خیابون رو به جایی مطبوع تری برای قدم زدن تبدیل کرده بود، به قدم هاش سرعت بخشید تا از شر سرما و سوز عجیب باد در امان بمونه. یک قدم با عطر نسکافه فاصله داشت که تلفنش توی جیبش لرزید و صدای بلند زنگش توجه چند مشتری که نزدیک در نشسته بودن رو به خودش جلب کرد.


پسر بعد از نگاه گرفته ای به بخار قهوه ی روبه روی یکی از مشتری ها، تلفنش رو جواب داد و در نیمه باز کافه رو بست.
هر آن منتظر بود که یونگی باهاش تماس بگیره و کمک بخواد ولی برخلاف تصورش اینبار وکیل درگیر باهاش تماس گرفته بود، کسی که حتی نمیدونست جونگ کوک همون شب دوباره نابی رو گم کرده.


زیاد اون پسر رو منتظر نگذاشت؛ تو اوضاعی بودن که هیچکس بی دلیل با دیگری تماس نمیگرفت. جواب داد و گوش به صدا هایی که از اونور خط مبومدن سپرد. نفس های نامجون به حدی عمیق بود که جونگ کوک به این فکر کنه اگر الآن کنارش بود اکسیژنی برای تنفس خودش باقی میموند.گوش تیز کرد تا وکیل نفسی تازه کنه و چیزی بگه.


- به کمکت نیاز دارم... پسر.
- اتفاقی افتاده؟
- همینکه حکم آزادیش رو گرفتم، زد به سرش... ماشین رو برداشت تا به خاکسپاری هایون برسه، من ماشین ندارم و بهش نمیرسم، تو کجایی؟


حالا که از نظر خانواده ی خودش یه آدم بی فایده بود لا اقل میتونست به اون مرد کمکی کنه. تصور اینکه خانواده ی همسر سابقش باهاش چه رفتاری خواهند داشت، و تهیونگ حتی نمیتونه مثل یک غریبه برای زنی که روزی عاشقش بوده عزا داری کنه همشون رو به هم میریخت، هم نامجون که به نظر عاجز میرسید هم خودش که حس های بی نامی به تهیونگ داشت.
- من میرم دنبالش هیونگ، فعلا که از خونه ی خودمم بیرون انداخته شدم. آدرس گورستان رو برام بفرست...


بعد از اینکه به نامجون اطمینان داد در مقابل مردی که نسبت به هر دلسوزی ای حالت تدافعی گرفته و دست کمک همه رو با فریاد پس میزنه، صبر به خرج میده و هر طوری که شده مراسم هایون رو با دعوای بچگانه ای خراب نمیکنه، تلفن رو قطع کرد و سوار اولین ماشینی شد که مقابلش از حرکت ایستاد.


آدرس رو برای راننده خوند و مسیر طولانی مرکز شهر تا قبرستان با گوش سپردن به غر های متوالی مرد در مورد سردی هوا و گرون شدن سوخت گذشت، اما جونگ کوک چیزی از حرف هاش نمی شنید. بعد از دو روز ندیدن تهیونگ قدرت رو به رویی با مردی فروریخته رو در خودش نمی دید. تصور اینکه تهیونگ از آخرین دیدارشون تا به اون روز چقدر عوض شده غم انگیز بود.


حفره ی دوری بین اون مرد و دختری که دلتنگیش رو میکرد پر شده بود ولی تهیونگ بهای سنگینی برای داشتن ایرا پرداخته بود.



بعد از سقوط و مرگ تلخ و دلگیر هایون، رسانه هایی که از صحبت های بی پروای تهیونگ تو مصاحبه ی آخرش زخمی بودن، اون مرد رو زیر پاهاشون گذاشتن و با حمله و تهمت های پی در پی هر روز سهام شرکتش رو پایین کشیدن. حتی وقتی نامه ی هایون که قبل از خودکشی خطاب به پدر و مادرش نوشته شده بود، پیدا شد با وجود تبرئه شدنش از اتهام قتل، باز هم اوضاع تهیونگ بهتر نشد؛ هنوز هم مردی بود که با تحت فشار گذاشتن همسرش اون رو وادار به خودکشی کرده، پدر سنگدلی که مانع به هم رسیدن مادر و دختر شده.


هایون پتکی شده بود که رقیب های همیشه منتظر و کمین گرفته ی تهیونگ توی سرش میکوبیدن، دامی که مرد کور از عشق پدرانه و ترس افسار گسیخته برای دخترش، توش اسیر شد.


با توقف ماشین حتی اجازه ی یه جمله ی اضافی رو به راننده نداد و بدون مکث پیاده شد. صدای بلند فریاد های زنانه و گریه های بم و مردانه ای میشنید، این صدا ها اون پسر رو یاد خاکسپاری دردناک مادر یونگی می انداخت، یه مادر دیگه که از بیچارگی مجبور به خودکشی و رها کردن فرزندان بی پناهش شد.



اطراف اون غمکده تنها وجودی که با حرکتش آدم ها رو متوجه متوقف نشدن زندگی میکرد، باد تندی بود که به طرز وحشیانه ای خاک سرد رو از روی زمین بیدار میکرد، اجازه نمیداد خاک به بهای مهر سوگواری که با کوچ به قبرستان به نامش خورده، لحظه ای سکوت و آرامش داشته باشه. جریان هوا به شکل تازیانه های پی در پی روی تن زمین فرود میومد و وقتی برای ضربه ی دیگه ای بند هوا رو بالا میکشید گلوله های ریز خاک مغلوب جاذبه ی اون ضربه بلند میشدن و مثل یه پرده ی نازک جلوی دید رو میگرفتن. باد تند زمان نا مناسبی رو برای تربیت خاک صبور و خسته پیدا نکرده بود، خاکی که گاهی غم دنیا رو توی خودش دفن میکنه.


دستش رو بالا آورد و سپر صورتش کرد ، از دروازه ی میله ای با تاج بلند گذشت و وارد محوطه ی خاکستری رنگ شد، از نظرش هیچ فرقی نمیکرد اطراف یه قبرستان چند تا درخت سبز کاشته بشه یا رنگ سنگ هایی که اسم مرده ها روشون نوشته شده چقدر سفید باشه اون فضا همیشه بوی مرگ میداد و خاکستری میموند.



صدای گریه و شیون رو دنبال کرد و پیش رفت، از کنار قبر هایی که یا تنها موندن یا با عزیزی غمگین خلوت کرده بودن گذشت و دنبال توده ای سیاهپوش از جمعیت عزادار گشت. با پیدا کردن منبع اصلی ضجه های غم آلود و زجر آوری که فضای قبرستان رو سنگین تر میکرد، دور خودش چرخید و دنبال تهیونگ گشت.


ترجیح میداد زیاد به خانواده ی داغ دیده ی اون زن نزدیک نشه، چه برسه از یکیشون بپرسه تهیونگ رو دیدن یا نه. با این حال چند قدم جلو رفت و با اوج گرفتن ناگهانی صدا خشکش زد.
در حال تدفین هایون بودن و این خیرگیش به جمعیت خروشانی که با موج های نا منظم بالا و پایین میرفتن رو بیشتر میکرد. قلبش عمیقا سنگین و حالش منقلب شد. چشم هایی که از اشک ریختن فقط تا مرحله ی سوختن پیش میرفتن رو تو کاسه چرخوند تا به خودش مسلط بشه و وقتی که به جمعیت پشت کرد با دیدن مردی که به وضوح خمیده و شکسته تر شده بود مات موند.


تهیونگ روی زانو هاش نشسته و بازو هاش رو بغل گرفته بود، صورتش جوری چروکیده و شونه هاش خمیده شده بودن که انگار چند سال پیر تر شده، گونه هاش خیس بود و سرش رو پایین انداخته بود تا کسی غمش رو به خودنمایی متهم نکنه. برای خداحافظی از زنی باز هم بی موقع تنهاش گذاشت، اونجا بود.



جونگ کوک به جسم گلوله شده ی تهیونگ نزدیک شد و مقابلش زانو زد، شونه هاش رو فشرد. وقتی تهیونگ سرش رو بالا آورد، با دیدن اینکه جای چنگ های غم به شکل چروک های جدیدی روی صورت پخته ی اون مرد خودشون رو نشون دادن، آغوشش رو به تهیونگ هدیه داد، تنها چیزی که مرد بهش نیاز داشت یه شونه ی برای اشک ریختن بود.
بازوی تنومند و ورزیده‌ش رو دور تن مرد بی نوا حلقه کرد و و پنجه ی دست آزادش رو بین موهای تهیونگ فرو برد.


- اومدم ازش بخوام من رو نبخشه، اومدم اعتراف کنم چقدر بچگی ...


جمله ی سرزنش بارش با فشاری که جونگ کوک به کمرش وارد کرد نصفه موند. مقاومت زانوهاش همونجا شکست و تو بغل اون پسر وا رفت، انگشت های بلندش رو به کتف پسر گرفت تا روش نیفته و باعث مضحکه شدن جفتشون نشه. اگر به خودش بود که همونجا روی زمین دراز میکشید و خواب رو تمنا میکرد، شاید پا گذاشتن تو دنیای فراموشی باور کابوس های بیداری رو براش آسون میکرد.


جونگ کوک تن مرد رو بالا کشید. انگار جونی نداشت و پسر نعش کش احساسات مرده‌ش بود.  به درخت سروی که کنارشون بود تکیه داد و پشت به جمعیت تهیونگ رو بین بازو هاش مخفی کرد. نمیتونست توی اون وضع از مرد بخواد که اونجا رو ترک کنه، مطمئن بود که پس زده میشه.


گوش هاش رو کیپ کرد تا صدایی جز چکیدن درد تهیونگ روی شونه هاش رو نشنوه، تا یاد بگیره حتی اگر روزی پدر شد، تکیه گاه بود و غم دنیا روی سرش آوار شد باید گریه کنه. ترسی که هیون وو از کودکی تو دلش کاشت و از گریه و دلتنگی برای مادر مفقودش منعش کرد بهش این اجازه رو نمیداد، ولی جونگ کوک باید میفهمید چطوری بعد زمین خوردن بدون ترس از متهم شدن به ضعف اشک بریزه. بوی حزنی که از آینده به سمتش حجوم میاورد، از روزی که دیگه هیچ چاره ای جز گریه کردن نداشته باشه میترسوندش، روزی که طلسم هیون وو تو چشم هاش بشکنه.


زانوهاش رو رها کرد و روی زمین نشست. کمر مرد رو از روی کت کنفی شطرنجیش نوازش کرد. حالا که جمعیت بهشون دید نداشتن میتونست سر تهیونگ رو روی سینه‌ش بذاره، به نظرش اون مرد به لالایی گرم ضربه های قلبش نیاز داشت، به تپش هایی که با لمسش سرعت و جون دوباره ای گرفته بودن.


به درختی که چند قدم اونطرف تر قرار داشت خیره شد، باد همچنان افسارگسیخته جیغ میکشید و به این سو و اون سو میدوید، دور درخت صنوبر چرخید و مثل روحی تو جونش خزید. جونگ کوک با فکر اینکه دیگه لازم نیست پلک هاش رو برای احتیاط منقبض نگه داره نفس راحتی کشید و سرش رو به تنه ی درخت تکیه داد.
اما هنوز پلک هاش کنار نرفته بودن که اینبار صدای ناله های شاخ و برگ های لرزون صنوبر جایگزین جیغ باد شد، باد برافروخته با بی رحمی گیس های درخت رو میکشید، درخت تنه ی نرمش رو به جهت مخالف مایل و سعی میکرد شاخه هاش رو از چنگ باد در بیاره ولی فریاد های اعتراض هوا بلند تر میشد، اونقدر محکم کشید که بالاخره دستش پر شد و گیسو های کنده شده ی درخت رو مثل بارون روی تهیونگ و جونگ کوک ریخت. بعد از نشستن گیسو های سبز درخت روی تن زخمی زمین باد انگار که قربانیش رو گرفته باشه آروم شد، ذرات خاک رو رها کرد و پاورچین ازشون فاصله گرفت.


- رفته بودم جلو تا قبل از دفنش ببینم باهاش چیکار کردم، از لحظه ای که افتاد دلم میخواد بغلش کنم، به جای تمام سال هایی که تنهاش گذاشتم و اون تو خودش حل شد... اما همه به چشم یه قاتل نگاهم میکنن، شاید این چیزیه که حقمه.


جونگ کوک سکوت کرد، میدونست هر چقدر که به اون مرد بگه این ها اشتباهات یکطرفه ی خودش نبوده فایده ای نداره، چون مرگ حادثه ایه که مرده رو از هر گناهی تبرئه میکنه و بهش  تقدس یه فرشته رو میبخشه. فرقی نداره چه کسی با چه سر گذشتی با زندگی خداحافظی کنه، داغی که به دل نزدیکان میمونه اونقدر براشون سوزنده و دردناک هست که چیزی جز جای خالی از دست رفته‌شون رو نبینن و هر کسی غیر اون رو متهم و گناهکار بدونن، که کوتاهی و بی توجهی کرده و از لحظاتی که اون فرد کنارش بوده غافل مونده و آزارش داده.


- قسم میخورم هیچ وقت به اندازه ی لحظه ای که از بین دست هام سقوط کرد دلم نخواسته  بود بغلش کنم...


تهیونگ گفت و به جای هایون جونگ کوک رو بغل کرد، سرش رو روی سینه ی پسر فشرد و به پشمونی های دیر هنگامش اجازه آه کشیدن داد.
پسر باز هم چیزی نگفت. نوبت تهیونگ بود که حرف بزنه و خودش رو خالی کنه، اون مرد اونقدر از تهمت،  شکستگی و غم سنگین بود که فقط به یه گوش برای شنیده شدن نیاز داشت و چند ساعتی توقف دنیا برای دفاع از خودش، فرصتی که جونگ کوک بهش میداد.



- از وقتی که به هوش اومدم و فهمیدم چه بلایی سر هایون و خودم آوردم، حتی یک ثانیه تصویرش از مقابل چشم هام کنار نمیره... تصویر روزی که بهش پیشنهاد ازدواج دادم و بعدش اون یک لحظه هم چشمش رو از حلقه‌ش برنداشت، حتی روزی که از هم جدا شدیم با دلتنگی اون آهن پاره ی بی ارزش شده رو نگاه میکرد، انگار... انگار همون آهن پاره دلیلی بود که ما رو برخلاف دور شدن قلب هامون کنار هم نگه میداشت، تنها امیدی که من ازش گرفتم...


تهیونگ سرش رو بلند کرد تا توجه جونگ کوک رو به خودش جلب کنه، تنها کسی که با سوگواری هاش همراهی میکرد و حس بی کسیش رو از بین میبرد. وقتی سنگینی نگاه پسر رو حس کرد مشتش رو باز کرد و دستش رو بالا برد.
- هنوز دارمش... میخواستم این رو کنارش دفن کنم! ولی اجازه ندادن، دوست نداشتم حسرت داشتن چیزی رو بخوره که همیشه مال خودش بود.


دیدن حلقه ی پلاتینی که با سنگ های ریزی پوشیده شده بود درد داشت. تدفین عشقی که بین اون زن و مرد جریان داشته بیشتر از تدفین جسم هایون دل جونگ کوک رو سوزوند، هنوز ته مونده‌ ی اون عشق رو تو سوز صدای تهیونگ بو میکشید، سوزی که از جایی جز قلب اون مرد منشا نمیگرفت.


راهی برای رسوندن حلقه به هایون سراغ داشت، شاید تهیونگ با رسوندن نشونه ی پیوندی که شکسته شد کمی از بدهی های نپرداخته سبک میشد و آروم میگرفت. هر یادگاری از رابطه ای که دیگه هیچ وقت ترمیم نمیشد تو زندگی تهیونگ مثل بمب های خنثی نشده ای عمل میکرد که مرد در صورت رو به رو شدن مجدد با هر کدومشون از درون بترکه و فرو بریزه.


مشت تهیونگ رو بست و با پنجه ی دستش گودال کوچیکی توی زمین کند.
- میتونی اینجا دفنش کنی...هایون پیداش میکنه!


- من بچه نیستم، روحش رو سرگردون کنم که این حلقه رو پیدا کنه؟
- این برای تو یه حلقه‌ست، ولی فکر کنم برای اون زن هنوز روح داره.


دست خاکیش رو جلو برد و زیر مشت تهیونگ گرفت. چشم هاش رو با آرامش بست تا به مرد دلگرمی بده و بعد از چند ثانیه سرمای فلز رو بین انگشت هاش حس کرد.


- تهیونگ تو باید باهاش خداحافظی کنی، باید بهش این اطمینان رو بدی که دخترش رو خوب بزرگ میکنی و روحش رو ببوسی تا توی دنیای ما سرگردون نمونه، خیالش رو راحت کن.


مرد اشک هاش رو پاک کرد، نفس عمیقی گرفت و از بغل جونگ کوک بیرون اومد تا اون پسر حلقه رو زیر خاک با چند قدم فاصله از صاحبش دفن کنه. مرد عزادار که بعد از بیهوشی روی برج حالا به سختی با حقیقت دیر کردنش و اینکه دیگه هیچ کاری ازش بر نمیاد کنار اومده بود، زانوهاش رو بغل کرد و پیشونی دردناک از اخم های متوالیش رو روش گذاشت.



وقتی صدای روی هم کشیده شدن دست های خاکی جونگ کوک رو شنید سرش رو بلند کرد و با دیدن کپه ی کوچیک خاک خط زهر روی صورتش کج شد و سرش رو به درخت تکیه داد تا آسمون رو تماشا کنه، جایی که بار ها به ایرا گفته بود مادرش رو اونجا پیدا کنه، حالا واقعا هایون همونجا بود.



- دلت برام میسوزه مگه نه؟

پرسید تا بدونه چقدر ترحم انگیز به نظر میرسه، یه مرد ورشکسته ی سوگوار که هیچ کاری جز اشک ریختن و فریاد زدن از دستش برنمیاد.


- تو تنها کسی تو دنیا هستی که هیچوقت دلم براش نمیسوزه.


جونگ کوک با همون تندی ذاتیش که در مقابل تهیونگ دو چندان میشد جواب مرد رو داد. به نظرش چیزی برای دلسوزی وجود نداشت، تهیونگ حالی رو داشت که هر کسی تو موقعیت اون میتونست چند برابر بدترش رو تجربه کنه و بروز بده.


- باورم نمیشه تو کمتر از یک روز همه چیز زیر و رو شد!


- چرا باورت نمیشه؟ اولین مرحله برای تولد موجودات ترسناکی مثل من و تو در یک لحظه طی میشه، پس زمین خوردن و مرگمون هم میتونه تو زمان کوتاهتری اتفاق بیفته.


- تو از جمله مدل هایی هستی که بابت فسخ قرارداد یه مبلغ سنگین بهش بدهکار میشم.
- فکر نکنم بشه از مرد خسیس و دندون گردی مثل تو خسارت گرفت!


تهیونگ تک خنده ی کوتاه و دردناکی زد و سرش رو با تاسف تکون داد، از گوشه ی چشم به جونگ کوک که تو زمان مناسبی به دادش رسیده بود نگاهی انداخت و گفت:
- باور میکنی این ورشکستگی زیادم آزار دهنده نیست؟ من از تختی پایین کشیده شدم که هایون برام ساخته بود.


- باور میکنم اما بیشتر از اون باور دارم که تو دوباره میتونی بلند بشی، ولی لطفا بلند نشو.
تهیونگ کاملا به طرفش برگشت و تعجبش از درخواست بی معنی جونگ کوک رو با در هم کردن ابرو هاش و جمع کردن لب هاش نشون داد.
- چون چند وقت دیگه که همه چیز معلوم بشه، منم چندان فرقی با تو ندارم... یه مرد ورشکسته.


تهیونگ ضربه ای به شونه ی جونگ کوک زد و به عقب هلش داد. فکر میکرد اون پسر داره مسخره‌ش میکنه و برای بیرون کشیدنش از اون حال مثل همیشه دستش میندازه، با این حال حوصله ای برای بحث کردن نداشت.


- پسر جون، تو نزدیک به ده سال از من کوچک تری، هنوز راه زیادی برای رفتن داری... با وجود زبون درازت که هیچوقت از نیش زدن خسته نمیشه آدم با اراده ای به نظر میرسی، البته اگر تو همه ی کار هات مثل آزار دادن من پشتکار داشته باشی.


جونگ کوک بیصدا خندید تا به جو سوگوار قبرستان اهانتی نکرده باشه، بلند شد و بعد از تعظیم به پیکر تدفین شده ی هایون دستش رو جلوی تهیونگ گرفت تا از اون مرد زمین خورده دستگیری کنه.


مرد که با دیدن تعظیم جونگ کوک حجوم مجدد اشک رو به چشمش حس کرده بود، نگاهش رو از نوک انگشت های خاکی پسر تا چشم هاش بالا کشید، تو گوی جادویی که بین اون پلک ها جا گرفته بود دلسوزی نمیدید، حس غریبی بود که حدس میزد بعد از به سر رسیدن اشک هاش تو مردمک های خودش هم به چشم بخوره. پس پیوند محکمی بین دست هاشون برقرار کرد و اجازه داد جسم به خاک نشسته‌ش اینبار با گرمای دست هایی قد راست کنه که عطرموندن داشت.


شونه به شونه ی جونگ کوک ایستاد و به تبعیت از پسر به زنی که با حسرت های زیادی از دنیا رفت تعظیم کرد، به زنی که دوست داشته شدن حقش بود، اما کنار تهیونگ محقق نشد.
- میخوام بگم تنهات نمیذارم... ولی فکر نمیکنم دیگه به دردت بخوره عزیزم! تو همون نیمه ی پر زندگیم بودی که همیشه خالی موند!



قطره ی اشکی که جون گرفته بود و برای رهایی تقلا میکرد رو بین انگشت هاش گیر انداخت و سرش رو بالا آورد.
لب های ورچیده ی جونگ کوک و حزن سنگینی که به فضا حاکم بود پاهاش رو به حرکت در آورد. بیشتر از اون تحمل موندن و تماشاچی بودن رو نداشت، اینکه کاری ازش بر نمیومد بهش حس فلج بودن رو میداد. دستش رو تو جیبش فرو برد و پیش رفت.


وقتی جونگ کوک که مثل مجسمه به جمعیت زل زده بود متوجه دور شدنش شد به طرفش دوید و ضربه ی محکمی به کتفش زد.
- لازم نیست هر بار بیشتر از قبل ثابت کنی که چقدر...
با سوییچی که به سمتش پرت شد جا خورد و دست هاش رو بلند کرد تا صورتش آسیبی نبینه.
- تو رانندگی کن.
دندون قروچه ای کرد و چشم غره ای به قدم های نا موزون مرد رفت، اما چیزی نگفت. تهیونگ تو حالی نبود که حواسش به همه چیز باشه.


چند دقیقه ی بعد هر دو توی ماشین نشسته بودن و از گرمای مطبوعی که تن ها سرما زده‌شون رو در بر گرفته تو خلسه فرو رفته بودن. سکوتی که بینشون حکمرانی میکرد براشون دلگیر یا سنگین نبود، شاید این درمانی بود که هر دو بهش نیاز داشتن، درمانی که تهیونگ با دیدن مسیر پیش روشون متوقفش کرد.
- نمیخوام به خونه برگردم.


جونگ کوک که با خواب آلودگی رانندگی میکرد، به زور نگاه سنگینش رو از جاده برداشت و به تهیونگ داد.
- منم خونه ای ندارم که بخوام تو رو بهش دعوت کنم.
- میخوام مست کنم.


با این درخواستش، چرت و کسالت از سر پسر پرید. جونگ کوک با یادآوری رنجی که برای ترک متحمل شده بود، حس میکرد استخوان هاش تا حد شکستن خم  و تیغی روی مفصل هاش کشیده میشه، برای همین از مست کردن فراری بود. بعد از تجربه ی اون درد هیچوقت جرات نکرد مست کنه و هر وقت که هوس نوشیدن به سرش میزد رومَن با یه الکل لایت راضیش میکرد. اما از وقتی آلمان رو ترک کرده بود تنها راه کنترل خودش رو توی پرهیز مطلق از نوشیدن میدید. با این وجود چیزی در مقابل تهیونگ بروز نداد، اون مرد جای تزریقاتش رو ندیده بود و نمیدونست یه آدم معتاد بعد از ترک چقدر از عوامل اعتیادش میترسه و از نزدیک شدن بهشون اجتناب میکنه. از طرفی هم حس های لذتبخشی که با ضربان قلب و دمای بدنش بازی میکردن اونقدر شیرین بودن که نخواد خودش رو با اعتراف به تاریکی گذشته از چشم تهیونگ بندازه. هنوز به خوبی اون مرد رو نشناخته بود که بدونه نسبت به این مسائل چه واکنشی نشون میده، فقط میدونست تهیونگی که ده سال بیشتر ازش عمر کرده همیشه سبک زندگی سالمی داشته و هرگز تجربه ی اون رو پشت سر نگذاشته.



- چیزی عوض میشه؟ اگر مست کنی زمان به عقب برمیگرده یا فرصت دوباره ای بهت میدن؟


تهیونگ که صندلیش رو خوابونده و چشم های دردناکش رو بسته بود، آهی کشید که گرماش منشائی جز داغ بر دل نشسته و سوزناکش نداشت.
- تو میتونی فقط نگاه کنی. این دو روز همش بین خواب و بیداری کابوس میدیدم، میخوام برای چند دقیقه ام که شده فراموش کنم چه گندی زدم.


جونگ کوک صدایی شبیه"هم" از خودش در آورد. پاش رو روی گاز فشرد و مسیرش رو به سمت باری که قبل از رفتنش پاتق مستی و نوشیدنش با هوسوک و گاها یونگی بود کج کرد.
نمیتونست به بحثش با تهیونگ ادامه بده و برای ننوشیدن پا فشاری کنه، چون یا مثل همیشه بچه خطاب میشد یا تهیونگ، که تکون های عصبی انگشت هاش نشون میداد چقدر برافروخته و احساساتیه، به راحتی از ماشین بیرون پرتش میکرد و این دیدار، که تا اونجای کار به طرز باور نکردنی ای آروم گذشته بود با یه دعوا به پایان میرسید.


با توقف ماشین مقابل باری که صدای موسیقی لایتش خیابون رو هم پر کرده بود، تهیونگ کش و قوسی به بدنش داد و توی جاش نشست. دستی به گردنش کشید و با صدایی کسل گفت:
- میتونی همینجا بمونی، اگر از فضای اون تو خوشت  نمیاد.


- میخوای تنهایی بنوشی؟
- اگر همپایی نداشته باشم چرا که نه؟
- متاسفانه داری!


مرد پوزخندی زد و بعد از درست کردن صندلیش از ماشین پیاده شد.
- پس اون همه مقاومت برای چی بود؟ فکر کردم به بوی الکل حساسیت داری.
سرش رو کج کرد و از روی شونه هایش نگاهی به جونگ کوک انداخت، که حالا اون هم پیاده شده بود.


پسر جوابی بهش نداد، مثل اینکه هیچ میلی به کل کل نداشت. دکمه ی ریموت رو فشرد و بعد از اطمینان از قفل شدن در ماشین جلو تر از تهیونگ به طرف بار رفت.


مرد اما حرکتی نکرد، از پشت سر به اندام ورزیده و تیپ نفسگیر جونگ کوک خیره شده بود که حتی از روی اون هودی اور سایز مشکی و شلوار جین چسبانش چشم رو میزد، موهای حالتدار که ژولیدگی و در هم بودنش چهره ی پسر رو چند سال بزرگتر ولی جذابتر نشون میداد. در مورد جونگ کوک همه چیز به طرز غیر قابل باوری بی نقص بود و تهیونگ نمیتونست طمعی که تو خونش جریان داشت رو کنترل کنه.


زبونی به لب هاش کشید و با دیدن توقف جونگ کوک و نگاه طلبکارش، دستی به صورتش کشید و راه افتاد.
تا زمانیکه از حسش به اون پسر مطمئن نمیشد باید خودش رو کنترل میکرد. وارد رابطه شدن با جونگ کوک یعنی قدم گذاشتن به یه دنیای جدید که میتونست زندگی خودش و دخترش رو مهمون سرد و گرم باد های موسمی کنه. تهیونگ یه مرد تنها و آزاد نبود که بدون درنگ با هر کسی که خوشش میاد قرار بذاره و بدون دغدغه ی نگاه هایی که پیگیرشن از حس های زودگذرش لذت ببره. با وجود سنگینی داغ هایون و سایه ای که روی زندگی حرفه ای و احساسیش افتاده بود، ازش بر نمیومد که توی اون برهه با جونگ کوک وارد رابطه بشه اما نمیدونست چطور باید میل عجیبش به اون پسر رو مهار کنه.


وقتی به جونگ کوک رسید، دستش رو بالا برد و بی توجه به فشاری که به عضلات بازوش میومد اون رو دور گردن پسر حلقه کرد و موهاش رو به هم ریخت.
- ببینم به سن قانونی رسیدی؟


جونگ کوک لبخند دندون نمایی به چهره ی پرشیطنت مرد زد،  کار تهیونگ رو تکرار کرد و وقتی مطمئن شد موهاش جوری به هم ریخته که دیگه به حالت عادی برنمیگرده، خودش رو عقب کشید. قبل از ورود چشمکی به تهیونگ زد و با اعتماد به نفس گفت:
- آره، چند تا مرد مست رو هم به فاک دادم... حواست به خودت باشه کیم!

تهیونگ سر تا پاش رو با نگاه هیزی از نظر گذروند و ابرویی بالا انداخت، دهن باز کرد که جواب جونگ کوک رو با یه جمله ی خجالت آور بده و بادی که به غبغب پسر افتاده رو مثل یه سوزن خالی کنه اما جونگ کوک با قدم های بزرگی از ورودی گذشت.


داشت خودداریش رو در مقابل تهیونگ از دست میداد، دوست نداشت توی این اوضاع بی ثبات روحی، رفتار های تهیونگ رو پای حس محکمی بذاره و خودش رو تسلیم قلبش کنه. میترسید همه چیز فقط در حد افکار واهی خودش باقی بمونه و گرفتار چیزی بشه و روی علاقه ای حساب باز کنه که هیچوقت وجود نداشته.


تهیونگ یه مرد پخته بود که ازدواج و انواع رابطه ی عمیق و سطحی رو تجربه کرده بود،  جونگ کوک هم با وجود سن کمش دست کمی از اون مرد نداشت، اما یه تفاوت بزرگ بینشون بود، اینکه جونگ کوک خیلی راحت احساسش رو از خواسته های جسمانیش تفکیک میکرد ولی حدس میزد تهیونگ سخت با کسی که احساسش رو درگیر نکرده وارد رابطه میشه. در واقع تصور میکرد هر چقدر خودش بی پروا و عطش آلوده، تهیونگ به همون اندازه محتاط و صبوره، بنابراین نمیخواست اون مرد رو زودتر از موعد در معرض خواسته های جسمانیش قرار بده. دوست نداشت اگر پس زده شد، نبودن احساس تو رابطه رو به عنوان توجیه و بهونه بشنوه، این رو یه توهین به قلبش میدونست که برای عاشق شدن گزینه های زیادی رو از پیش روی جونگ کوک برداشت.


  انرژی ای که اون پسر رو به تهیونگ جذب میکرد با تمام حس هایی که تا به اون روز تجربه کرده بود تفاوت داشت و همین درگیری های تازه، همین سردرگمی های شیرین و غیر قابل پیش بینی بودن آینده‌ش کنار اون مرد همه چیز رو چند برابر خواستنی تر جلوه میداد.



پله ها رو با چند پرش طی کرد و وارد فضای شلوغ و کم اکسیژن بار شد، دختر و پسر هایی رو که سرخوش و مستانه با هم میرقصیدن یا گوشه ی خلوتی از بار رو گیر آورده و در حال لاس زدن، سر و گردنشون رو تکون میدادن از نظر گذروند.  همیشه از فضای چند رنگ اون بار خوشش میومد، اینکه هر قشر آدمی میتونست بهش رفت و آمد کنه و فضا تا اون حد دوستانه بمونه مدیریت خوبی رو میطلبید که صاحب بار به خوبی از عهده‌ش براومده بود.


پشت پیشخوان ایستاد، جواب دختری که بهش چشمک زد رو داد و لبخندی هم به دوستش زد که با چشم هاش در حال قورت دادن جونگ کوک بود. از اینجور دختر ها زیاد خوشش نمیومد و میدونست اگر پاش بیفته چقدر میتونن دردسر ساز باشن پس سعی میکرد با یه رفتار دوستانه فاصله‌ش رو باهاشون حفظ کنه.


میخواست قبل از رسیدن تهیونگ خوب نوشیدنی هارو با چشم هاش زیر و رو کنه و چیزی سفارش بده که نه تنها به نوشیدن بیشتر تشویقش نکنه بلکه دلش رو زود بزنه. پس با اشاره ی دست بارمن رو متوجه خودش کرد و  به جای تکیلا و ودکا که روزی پای ثابت مستی هاش بودن یه ککتل سبک سفارش داد و پشت میز جا گرفت.



با حس حضور تهیونگ کنارش به سمت مرد برگشت و نگاه قدردانی به چشم های مهربونش هدیه کرد. اون مرد میتونست با درکی بالایی که تو بعضی شرایط از خودش بروز میداد هر کسی رو شیفته ی خودش کنه، مثل حالا که از قصد طی کردن پله ها رو کش داده بود چون میدونست جونگ کوک مشکلی تو نوشیدن الکل داره و اگر رفتن به بار رو پذیرفته فقط به خاطر تنها نگذاشتن خودشه.



کتش رو در آورد و بعد از انداختنش روی تکیه گاه صندلی کنار جونگ کوک نشست. ساق دست تراش خورده‌ش، که از روز اول توجه جونگ کوک رو به خودش جلب کرده بود، روی میز گذاشت و مشغول تماشای قفسه های پر از نوشیدنی شد.


به نظر جونگ کوک دست های کشیده ی تهیونگ اونقدر قدرتمند و فریبده بودن که میشد ساعت ها مسخشون موند و باز هم از تماشا کردنشون سیر نشد. اون انگشت ها که انگار هر بندشون با حوصله تراش خورده بودن، بینی ای که انحنای زیباش از ظرافت قلم هیچ نقاشی برنمیومد و فک تیز تهیونگ، اون مرد رو به حدی کاریزماتیک جلوه میدادن که جونگ کوک بخواد دستش رو زیر چونه‌ش بذاره و حین تماشا کردنش یه کتابچه ایراد از آثار میکل آنژ بنویسه و در مقابل هر مخالفتی تهیونگ رو جلو بندازه و بگه "من این مجسمه رو میخوام، کسی هست که یه نسخه ی بی نقصش رو بسازه و من رو از حسرت بوسیدنش رها کنه؟"



بالاخره تهیونگ انتخاب کرد، سنگین ترین چیزی که میتونست رو سفارش داد و مشغول نوشیدن شد. سرش رو بالا نیاورد، نمیخواست برق نگاهش خلوت جونگ کوک با احساسات درونیش رو  به هم بزنه، از طرفی پخش شدن مایعی شیرین و خنک رو روی دلش حس میکرد که ناخوداگاه لبخند به لبش میاورد. از اینکه جونگ کوک مثل یه اثر هنری تماشاش کنه، لذتی بدیع و نا آشنا زیر پوستش میخزید و باعث میشد بعد از مدت ها حس کنه ارزشمند و دوست داشتنیه.


هر دو مشغول نوشیدن بودن. جونگ کوک برخلاف مرد کنارش که شات های خالیش رو یکی پس از دیگری روی میز میکوبید و انگار از اول با هدف مست شدن پا به اونجا گذاشته، نوشیدنی خودش رو مزه مزه میکرد و توی اولین شاتش مونده بود. تهیونگ بهش اجازه نمیداد طعم و بویی رو حس کنه.


رقص نور های رنگی روی نیمرخ جذاب تهیونگ فضا رو براش رویایی میکرد تا حدی که تقریبا هیچکس رو جز اون مرد نمیدید. دست های استخوانی و قوی ای که شات رو روی میز میکوبید، زبونی که تهیونگ بعد از نوشیدن هر شات روی لب هاش میکشید و چند تار مویی که خیس عرق شده به شقیقه ی فرو رفته ی مرد چسبیده بود بدنش رو داغ میکرد. دوست داشت اون دست ها رو بگیره و مژه های بلند تهیونگ رو ببوسه، مطمئن بود اینطوری زودتر مست میشه و حتی حاضر بود اعتیاد غیرقابل ترکی که بعدش به جونش میفتاد رو تحمل کنه.


مرد که از نوشیدن خسته شد و حس کرد گلوش در حال سوختنه نفس عمیقی گرفت و بالاخره نگاهش رو از شیشه ی نوشیدنی پس گرفت. نگاهی که جونگ کوک اون رو حق خودش میدونست، اینکه نتونه لحظه ای دست از تماشای تهیونگ برداره و اون مرد شیشه ی بیجون رو به چشم هاش که بیشتر برق میزد ترجیح بده معامله ی منصفانه ای به نظر نمیرسید. 

تهیونگ مستانه و با ریتم موسیقی تابی به سر و گردنش داد و نگاه خیره ی جونگ کوک رو شکار کرد. هنوز اونقدر هشیار بود که متوجه گرمایی که با نگاه عطش آلود پسر زیر پوستش خزیده بشه، کشش عجیبی به هم داشتن و این باعث میشد فاصله ی کمی که بینشونه دور به نظر برسه.


خیرگی نگاه هاشون اونقدر تداوم پیدا کرد تا جونگ کوک با حس نشستن قطره های عرق و به جریان افتادن نیاز توی خونش به خودش بیاد. هودیش اونقدر گرم بود که نفس کشیدن براش سخت بشه. با حس دستی که روی گردنش نشسته و ماساژ های آرومی که عضلاتش رو راحت میکنه، سرش رو بالا آورد و تهیونگ رو تو فاصله ی کمی از خودش دید.
مرد برعکس حالش لبخند آرومی زد و سعی کرد به پسری که تو مهار جسمش از خودش ناشی تره کمی روحیه و امید بده که خودش هم به شکستن دیوار بینشون بی میل نیست. دستی به بینی سرخش کشید و در حالی که تلاش میکرد پلک های نیمه خوابیده‌ش رو بالاتر بکشه گفت:
- عجله نکن... تصمیمات بزرگ میتونن پشیمونی های بزرگی هم به دنبال داشته باشن، پس طبیعیه اگر برای کنار اومدن باهاشون به زمان بیشتری نیاز داشته باشی.


جونگ کوک دست مرد رو گرفت و پایین آورد ولی رها نکرد، پنجه ی ورزیده و بزرگ تهیونگ رو باز کرد و روی پاش گذاشت. وقتی میتونست مجسمه ی دیدنیش رو از نزدیک لمس کنه چرا باید تعلل میکرد؟ حین بازی کردن با استخوان های دست مرد به حرفش فکر کرد. نمیدونست میتونه از اون حرف برداشت مثبتی داشته باشه یا قراره اون حس هم با بی توجهی طرفش از بین بره.


تهیونگ که دید پسر غرق فکر شده و از فضای تاریک و پر سر و صدای بار بیرون رفته پنجه هاشون رو به هم گره زد و جونگ کوک رو جلو کشید. اون مرد یه عشق غمناک دیگه نمیخواست، دوست داشت یه حس پرشور و رنگی رو با جونگ کوک متولد کنه.
موهای تابدار پسر رو از روی پیشونیش کنار زد و سرش رو جلو برد. فاصله ی بین لب هاشون اونقدر ناچیز بود که نفس هاشون رو با هم مبادله کنن ولی جونگ کوک خشک شد و نفس کشیدن رو برای لحظه ای از یاد برد. حالا فقط یه نفس  با آرزوی بوسیدن تهیونگ فاصله داشت.

مرد هم وضعیت بهتری نسبت به جونگ کوک نداشت، گرمش بود و بدنش نوازش شدن توسط دست داغ پسر رو میطلبید، با این حال چشم هاش رو روی صورت شوکه ی جونگ کوک که از اون فاصله نفسگیر تر به نظر میرسید رقصوند. اونقدر بلند از خواستنش آه کشید که لب های و گوش های جونگ کوک با هم گر گرفتن.
دستش لا به لای انگشت های تهیونگ بی حس شده و جوری مضطرب بود که انگار دهانه ی یک کلت روی پیشونیشه.


تهیونگ از حال هر دوشون و خواسته ی قلبیشون خبر داشت، هم دیگه رو میخواستن، نگاهشون این رو میگفت، پس دیگه چه بهانه ای برای دو دلی و احتیاط میموند؟
کلاه بزرگ هودی جونگ کوک رو با ملایمت بالا کشید، پیشونی هاشون رو به هم چسبوند و صورت خودش رو هم زیر کلاهی که قرار بود پرده ای برای حریم اولین عشق بازیشون باشه پنهان کرد.  وقتی از پوشیده شدن چهره هاشون خیالش راحت شد، لب زد:
- خیلی نفس گیری... اگر این اولین دیدارمون بود، اگر دو تا غریبه بودیم که قراره راحت از هم رد بشن برای داشتنت یه لحظه هم تعلل نمیکردم ولی من نمیخوام ازت بگذرم.


پلک هاش لرزید و با موج های کوچیک روی لب جونگ کوک که نمیدونست چه جوابی بده هماهنگ شد. بی توجه به اینکه اونجا گی بار نیست و امکان داره خیلی ها بهشون بد نگاه کنن سرش رو بیشتر خم کرد، بوسه ی ریزی روی برجستگی لب های پسر کاشت ازش فاصله گرفت، بذری برای تولد زیباترین شکوفه ی احساس و عشق، یک شکوفه ی سرخ که اگر لازم باشه مثل پروانه ای آزاد اون دو نفر رو بین بالهای آتشین و گرمش بگیره و از چشم هر نگاه پر از کینه ای دور کنه.
کاشتن اون بذر مثل جرقه ای بود که احساست آماده ی انفجار جونگ کوک رو به آتش کشید. دستش رو دور گردن مرد حلقه کرد و نگذاشت فاصله‌شون بیشتر بشه، لب هاش رو روی لب تهیونگ کشید و با اغواگری مرد رو تشویق کرد تا ببوستش.


تهیونگ متقابلا زبون رو نوازشوار روی لب های پسر کشید، انگار داشت اون برق سرخ چشمک زن و بوسیدنی رو مزه میکرد. اما وقتی فرود پلک های جونگ کوک رو از سر لذت دید طاقتش تموم شد، دستش رو پشت سر جونگ کوک گذاشت و با ولع و عطش شروع به بوسیدنش کرد.
تنها نموند، طولی نکشید که جونگ کوک همپای رقص شعله ی کوچک احساسشون به دست نسیم عشق بشه و به بوسه‌شون جونی دوباره بده. لب های بیتابشون با تکون های ریزی جایگزین همدیگه میشدن و نرمی و داغی بی مانندی رو میچشیدن. تهیونگ داشت همراهی بی سابقه ای رو از پسر دریافت میکرد، دوست داشت لب هاشون رو با هم یکی کنه یا اون دو مهره ی داغ رو از صورت جونگ کوک بدزده و برای همیشه بین لب های خودش بگیره، دوست داشت صاحب تمام اون پسر باشه و حتی جرعه ای از شراب تند جاری از لب هاش رو از دست نده. دستش رو از دور پسر رد کرد و با گرفتن تکیه گاه صندلی و کشیدن نفسی عمیق اتصال لب هاشون رو محکم کرد و مک های متوالیش رو از سر گرفت. موسیقی لب هاشون با هم آغوشی عشق و شهوت همراه شده بود ولی از خلوت کوچیکشون بیرون نمیرفت و اون ها رو تشنه تر از از قبل میکرد.


اگر بارمن به شونه‌ ی تهیونگ ضربه نمیزد و از اون خلسه بیرون نمیکشیدش، مرد کنترل خودش رو از دست میداد و دستی که از فشردن تنه ی محکم صندلی سفید شده بود اینبار مقابل چندین چشم تیزبین از حریم میگذشت.


بوسه رو ناگهانی قطع کرد و عقب کشید تا ببینه کی جرات کرده اون رو از اوج پایین بکشه. سرش رو از زیر کلاه پسر بیرون آورد و چشم های خمار و سرخش رو روی تن پسری که مزاحمشون شده بود بالا و پایین کرد.
بار من نگاه تندی بهش انداخت و زیر گوشش گفت:
- اینجا جاش نیست!


با هشدار پسر تهیونگ تازه متوجه اوضاع شد. عطشش با حس سنگینی نگاه هایی که روی اون و جونگ کوک میخ شده بودن فروکش کرد. سرش رو پایین انداخت و در سکوت از جونگ کوک فاصله گرفت.


اما اون پسر که انگار زندگی کوتاه مدتش تو اروپا بی پرواش کرده بود، بدون هیچ حس بدی کلاه هودیش رو کنار زد و موهاش رو مرتب کرد. از رفتار بی ادبانه ی بارمن عصبی شده و انگار یادش نبود اونجا سئوله، و مردم هنوز خیلی با رابطه ی دو همجنس به خوبی کنار نیومدن و اون رو نوعی تابوشکنی میدونن.


برافروخته از شراره های نیازش که با سطل آب سردی فروکش کرده بودن، کارت اعتباریش رو روی میز کوبید و نگاه عصبانیش رو تو بار چرخوند تا تهیونگ رو که به سبب خبر سازی اخیرش سر در گریبان کشیده بود تا دیده نشه، از شر نگاه های اهانت آمیز راحت کنه.


بعد از پرداخت صورت حساب، تهیونگ که روی صندلیش وا رفته بود خودش رو جمع کرد و بدون اینکه به زبونش تکونی بده، شونه به شونه ی جونگ کوک از بار خارج شد.
تهیونگ هیچوقت تو روابطش اینقدر باز و بی پروا عمل نکرده بود ولی انگار شجاعت و نترسی جونگ کوک روی اون هم تاثیر گذاشته بود. جون سالم به در بردن از قضاوت مردمی که شاید اولین و آخرین دیدارشون به همون یکبار محدود میشد، ارزش از دست دادن لذت اون بوسه رو نداشت، در هر صورت از کارش پشیمون یا شرمنده نبود و اگر باز هم فرصتش پیش میومد برای چشیدن طعم لب های جونگ کوک تعلل نمیکرد.



تهیونگ که درگیر با لذت عجیب اون بوسه بی توجه به جونگ کوک به سمت ماشین میرفت با حس حبس شدن مچش تو دست پسر به عفب برگشت.
- قدم بزنیم... هوای بار خیلی خفه بود!



جونگ کوک برخلاف تهیونگ از اون بوسه زیاد بهت زده نشده بود، شاید خیلی زودتر از اون ها انتظارش رو میکشید و به نظرش این کشش بین دو نفری که در حال ورود به یه رابطه ی جدیدن کاملا طبیعی بود.
از مرد خجالت نمیکشید که بخواد بعد از اتفاقی که جز لذت چیزی براش نداشته سکوت کنه و اجازه بده گرمایی که برای چند لحظه در برشون گرفت تو سر درد های بعد از مستی فراموش بشه، پس پیشنهاد داد که وقت بیشتری با هم بگذرونن تا حتی شده غیر مستقیم در مورد اون بوسه حرف بزنن و مثل یه تجربه ی دم دستی پشت سر جا نذارنش.


تهیونگ هم به خنکی هوا نیاز داشت و از پیشنهادش استقبال کرد. ترجیح میداد کمی دیرتر با جونگ کوک تو یه محیط بسته تنها بمونه تا شعله ای که زیر خاکستر بود بی مهابا شعله ور نشه و هر دوشون رو به آتش نکشه.


سرش رو تکون داد و دستش رو توی جیبش فرو برد تا موقع راه رفتن برای گرفتن دست های پسر از خود بی خود نشه، اون ها هنوز حرفی از احساساتشون با هم نزده بودن. همدیگه رو بوسیده بودن ولی از نظر تهیونگ کلی راه بینشون باقی مونده بود و برای طی کردنش به زمان نیاز داشتن.


مرد که حس میکرد با وجود الکل سنگین نوشیدنی و بوسه ی متفاوتشون، هنوزم هشیاره با صدای پوزخند جونگ کوک نگاه خسته و کسلش رو از چراغ های تزئینی ساختمون های اطراف گرفت و توجهش به پسر جلب شد.
- چرا شبیه کسایی رفتار میکنی که تو مستی بهشون تجاوز شده؟


از پررویی پسر جا خورد، فکر میکرد زبون تند و تیز جونگ کوک و حرف های بی پرواش فقط شامل کل کل های لفظیشون میشه. حتی تصورش رو نمیکرد اون پسر در مورد همچین چیزی حسی بروز بده و توضیحی بخواد.


قدم هایی که از اون پسر جلو بود رو پر کرد و سینه یه سینه‌ش ایستاد. هم قد بودن و نیازی نداشت برای نگاه به چشم هاش سرش رو بالا و پایین کنه. لب گزید تا حرف نامربوطی از دهانش بیرون نیاد.
- چرا شبیه کسایی رفتار میکنی که انگار عقده ی بوسیده شدن دارن؟


جونگ کوک اخم هاش رو در هم کرد، تهیونگ دست روی نقطه ضعفش گذاشته بود. بعد از تنه زدن به مرد، از کنارش گذشت و تو جلد همون پسر مغرور و عبوس فرو رفت.
- میذارمش به پای مستیت، تو هم همینکارو کن!


فهمیدن ناراحتی جونگ کوک براش کار سختی نبود. نمیخواست یه خاطره ی بعد از اولین بوسه‌شون برای پسر به جا بذاره، اما الکلی که تو خونش جریان داشت و حس جدیدی که باهاش رو به رو شده بود، جوری گیجش میکرد که نتونه تصمیم درستی بگیره.
- من این کار رو نمیکنم.


جونگ کوک با حس نزدیک شدن مرد، لبخند شیرینی که روی لب هاش دویده بود رو بلعید و اخم هاش رو ناشیانه در هم کرد تا جدیتش رو حفظ کنه. دستی گرم و محکم تهیونگ دور دستش تنید و انگشت هاشون به هم چفت شدن، نبض هاشون تو فاصله های نیست شده ی قلب هاشون ضرب های آهنگینی گرفتن. هر دو غم ها رو جایی بین انگشت هاشون حبس کردن و با فشار دادن اون دو کفه ی داغ جونشون رو گرفتن.


اما سکوت انگار محاکمه گر بی رحمی بود که فکر به از دست رفته ها رو دوباره تو سرشون می انداخت، جونگ کوک از نگرانی برای نابی و حالش، به دلتنگی خواهرش برای ایرا رسید و تصویر آخرین باری که چشم هاش رو دیده بود رو مرور کرد، تصویری که از ترس گمشدن ایرا بارانی و سرگردان بود.


- ایرا کجاست؟
- پیش مادر جین هیونگه... تو شرایط خوبی نیستم، حالا بیشتر از هر وقتی به نابی نیاز داره.
- نابی؟ برخلاف تو یونگی هنوز دخترش رو پیدا نکرده.
- متاسفم، به خاطر من بود...



جونگ کوک که با فکر به درد های اون دختر هم خسته میشد، حس میکرد دیگه توانی برای سر پا ایستادن نداره، پس راهش رو کج کرد تا به تهیونگ بفهمونه میخواد برگرده.
- این سرنوشته، تقصیر هیچکس نیست... تقصیر همه‌ست.


تهیونگ سرش رو به نشونه ی موافقت تکون داد و قدم هاش رو مثل یه رقص موزون با جونگ کوک هماهنگ کر.، هر دو خسته و بی حس بودن، مثل دو تا سرباز که از جنگ برمیگردن ولی مطمئنن که جنگ به پایان نرسیده و حتی با عقب نشینی اون ها ادامه پیدا میکنه.


تهیونگ اما دوست نداشت شب رو اونطوری با جونگ کوک به پایان برسونه، میخواست نشون بده هنوز شور و حال خودش رو داره و پسر رو هیجان زده کنه. نگاهش رو تو خیابون چرخوند و وقتی از خلوت بودنش و اینکه دوباره کسی مزاحمشون نمیشه مطمئن شد، دست جونگ کوک رو کشید و پسر رو به دیوار چسبوند.


جواب چشم های وق زده و دهان باز مونده ی جونگ کوک رو زیر گوشش لب زد و مچ دستی که بین انگشت هاش حبس شده بود رو به دیوار چسبوند.
- باید اعتراف کنم عقده ی بوسیدنت رو دارم!


کلمات رو بین بوسه ی گرمش به دام انداخت و جوابش رو خودش از لب های شیرین جونگ کوک نوشید. بوسه ای گرم که طراوت پنبه ای لب های پسر رو بهش میچشوند، طعمی که قرار بود هر روز مرورش کنه و برای بیشتر چشیدنش به تقلا بیفته، گرم مثل یه لیوان نسکافه ی داغ وقتی زمین عروس سفید پوش آسمون زمستان شده، زندگی بخش مثل نفس و خواستنی مثل نرمی نوازش هایی که از خواب تا بیداری ادامه میکنن.


به این حس تعلق نیاز داشت، به اینکه دلش بی حد و حصر کسی رو بخواد و اون یه نفر پسش نزنه، بلکه همراهی و همونقدر ستایشش کنه، مثل جونگ کوکی که به جای به عقب هل دادنش، دست آزادش رو از زیر بازوی مرد رد و به کتفش قلاب کرد. جون ذرات هوایی که بین بدن هاشون جریان داشت رو گرفت و خودش رو به نوازش دست هایی سپرد که با بیتابی روی تنش بالا و پایین میشدن. اون نوازش ها انگار نفس هایی بودن که بین لب هاشون زنده به گور میشد، همونقدر تند و بی طاقت...

Kiss my wings Où les histoires vivent. Découvrez maintenant