part 46

325 67 21
                                        

این عادلانه نیست
آره ، من میدونم
فقط آرزو میکنم بتونم اونجا همراه تو باشم
اما نمیتونم
من فقط میخوام رو به دنیا فریاد بزنم
من فقط میخوام برم
اما این اوضاع رو بدتر میکنه
من فقط میخوام از تو متنفر باشم
اما نمیتونم
نه ، نمیتونم ، نه ، نمیتونم
من خودم به تنهایی این رو پشت سر گذاشتم
اصلا وقتی که من رفتم برات مهم بود؟
من فقط میخوام از تو متنفر باشم
اما نمیتونم
نه ، نمیتونم ، نه ، نمیتونم
چون ما عشق زیادی داشتیم
اما منطقی نیست
چون ما همیشه بحث میکنیم
عزیزم ، وقتشه که بریم
و از اول شروع کنیم
آره ، ما خیلی عاشقیم
اما منطقی نیست
این یه درد توی قفسه ی سینمه
فقط میخوام دوباره ببینمت
I can’t hate you – Kayou
***



قاشق چوبی رو توی ماهیتابه پرت کرد و بی توجه به قطره ی روغن داغی که روی پوست دستش پرید، صداش رو بالا برد تا کمی غر بزنه و برای سرخ کردن باقی سبزیجات انرژی دوباره ای به دست بیاره.
حالا که خودش مجبور شده بود، با وجود خستگیش، برای یه پسر شکمو هر غذایی که دستور میداد درست کنه، محال بود اجازه بده از مطالعه ی کتابش که احتمالا باز هم به بوسه ی یه زوج پاریسی رسیده لذت ببره.


موهاش رو به هم ریخت و در حالی که پاهاش رو روی زمین میکوبید، روی کانتر خم شد تا نامجون رو ببینه؛ لب هاش رو غنچه کرد و بعد از اینکه انگشتش رو بین میز و گازی که پر از لکه های روغن و غذا بود جا به جا کرد؛ کوفتگی هاش رو با لحن اعتراض آمیزی روی دوش نامجون گذاشت.


- هی! اون یه شرط بندی ساده بود... من مجبور نیستم برات این همه غذا درست کنم نامجونا!
- فکر نمیکنی باید من رو مودبانه تر صدا کنی؟

پسر بدون اینکه سر بلند کنه جوابش رو داد و سراغ صفحه ی بعدی کتابش رفت، انگار براش اهمیتی نداشت اون دختری که در حال سرخ شدن توی هوای گرفته ی آشپزخونه‌س پروانه ایه که مدت ها مراقبش بوده. شاید میخواست قبل از رسیدن یونگی کمی از کله شقی هاش رو تلافی کنه.


- نه... چون وقتی ازم میخوای هفت برابر چیزی که میتونی بخوری غذا درست کنم، با یه پسر بچه ی لجباز هیچ فرقی نداری... حداقل اجازه میدادی کای هم شام رو با ما باشه.


پسر که با صدای جیغ مانند نابی تمرکزش رو به کلی از دست داده بود، دو طرف کتاب رو محکم به هم کوبید و کاملا به سمتش برگشت تا بیشتر از اون گردن نکشه. با دیدن صورت عرق کرده و خسته، موهای ژولیده و دست هاش که از شست و شو سرخ شده بود، دلش برای دختر سوخت. از جاش بلند شد و بعد از بالا زدن آستینش، به طرف آشپزخونه رفت.


- گفت فردا امتحان داره... به نفعش بود درسش رو بخونه، در ضمن اون غذا ها برای من نیست.

- ببینم نکنه با کسی قرار داری و قراره بعد از آماده کردنشون من رو بیرون بندازی؟!


دستش رو به طرف نابی برد تا دختر رو از روی کانتر عقب بکشه، اما همون لحظه زنگ به صدا در اومد و خشکش زد. فکر نمیکرد مهمون هاش به اون زودی از راه برسن، وقتی باهاش تماس گرفتن و گفتن پروازشون با موفقیت نشسته، نابی هنوز توی آشپزخونه بود و زیر لب غر میزد؛ اما حالا با چشم هایی منتظر پسر رو تماشا میکرد و منتظر حرکتش به طرف در بود.


تمام تلاشش رو کرده بود تا کمی به خودش مسلط بشه و بتونه به نابی بگه اونشب باید انتظار دیدن کسانی رو بکشه که دوسال ازشون فرار کرده، میخواست باهاش حرف بزنه تا برای رو به رو شدن با ترس هاش آماده بشه، اما حالا هیچ راهی به جز غافلگیری، برای باخبر کردنش از حضور یونگی نداشت.

دختر تمام اون مدت تنهایی، ترس و انزوا رو تحمل کرده بود تا کمی از وابستگی کشنده‌ش به یونگی رها بشه. حالا وقتش بود که عطر تند حضور برادرش رو به مشام بکشه، تا ببینه باز هم مسخ میشه و قلبش رو توی آغوش اون پسر رها میکنه تا با هر بلایی که سرش اومد نابی هم پا به پاش درد بکشه، یا میتونه بدون جا گذاشتن خودش توی دست هایی که همون پیله ی آبی رنگش بودن، توی فاصله ای نزدیک از برادرش بایسته.


نابی نمیخواست پا به آغوشی بذاره که میتونست براش به بهشتی پر از شراره های آتش تبدیل بشه و بال های کوچیکی که به تازگی  روی قلبش جوانه زده بودن رو بسوزونه. یونگی برای اون دختر درمان بود، اما نه تا وقتی که خودش میتونست خالق درد باشه.

بزاقش رو به سختی بلعید و موهای پشت گردنش رو از دونه های ریز عرق سردش پاک کرد. نگاه گذرایی به نابی انداخت که با دوباره بلند شدن صدای زنگ شونه هاش بالا پرید. دختر با حالتی سوالی بهش خیره شده بود.



- میشه تو در رو باز کنی؟

نابی که حس خوبی به سر باز زدن وکیل از رو به رو شدن با کسی که پشت در بود، نداشت، چشم هاش رو ریز کرد و با شیطنت پرسید:

- اینجا خونه ی توئه! من در رو باز کنم؟

- آره... اگر دوباره اون پیرمرد طبقه ی پایین باشه مجبورم میکنه تا صبح لوله های سالمش رو تعمیر کنم تا یه همدم برای خودش جور کنه.


- چه بی سلیقه‌ست.


سری از روی تاسف تکون داد و با صورتی جمع شده از کنار نامجون گذشت. ندید که پسر با دور شدنش پلک هاش رو روی هم فشرد و لب گزید تا از واکنشش به دیدن کسانی که پشت دَر ایستادن، دست و پاش رو گم نکنه.


به سمت ورودی قدم بر میداشت اما هر چه که به مقصدش نزدیک تر میشد رگ های قلبش مثل یه زنجیر دور اون ماهیچه ی کوچیک و بی طاقت تنگ تر میشدن و گره ابرو های هلالیش رو محکم تر میکردن. انگار تصویری دلهره آور، مثل به دار کشیده شدن پروانه ای روی درخت گیلاس پشت در انتظارش رو میکشید که روحش این چنین بی مهابا توی جسمش طغیان میکرد و خودش رو به چهارچوبی از کالبد دخترک میکوبید.



نتیجه ی اون موج های عصیانگر لرزشی بود که در آنی تمام اندام دختر رو در بر گرفت. براش مضحک بود که درچند ثانیه از شک کوچکی که نامجون توی سرش کاشته، درخت تنومندی از وحشت ساخته که با یک باد مهیب شروع به هو کشیدن کنه و تن نابی رو بلرزونه، اما اون همینقدر به رفتار های تنها کسی که به گذشته‌ش مربوط بود حساس شده بود.

میدونست بر خلاف خودش که حتی دیگه دلیلی برای دویدن روی ریل روز و آروم گرفتن توی ایستگاه سوت و کور شب هاش نداره، اون پسر برای کوچکترین میمیک های صورتش هم منطق و استدلال ذهنی به هم میبافه.




حالا نابی خودش رو دختر بی عقلی میدونست که بی هیچ دلیل قانع کننده ای شروع به لرزیدن کرده بود، انگار زمستون درونش متولد شده بود و نفس های یخ زده‌ش توی قلب دختر قندیل میبستن.


انگشت هایی رو که رنگ پریده و مرتعش بودن به دور دستگیره حلقه کرد و بعد از یک نفس عمیق پایین کشیدش. توی دلش میگفت اگر کسی که پشت دره، همسایه ی نامجون باشه تمام شب، با خوردن قهوه و مرور خاطرات خودش رو بیدار نگه میداره، این بدترین نوع مجازات برای کسی بود که از بیداری و خاطراتی که به همراهش روی مغزش لنگر می انداختن، فرار میکرد.


در چوبی رو به آهستگی عقب کشید و با ظاهر شدن چهره ی عوض شده ی مردی که پشتش ایستاده بود، قندیل های زمستون دل تنگش رو توی چنگالشون فشردن. درخت گیلاس مقابل چشم هاش ایستاده بود اما به جای طناب دار دور عروسک پوشالی پروانه، نابی حلقه ی تنگ بی قراری رو دور گلوی خودش حس میکرد.



دلش خواست پرواز کنه، روی شاخه های آشنای درختش برقصه و دوباره پروانه باشه؛ اما تمام خواسته هاش در مورد یونگی و دست های گرمش یه آه سوزناک شدن و همراه با اسمی که روی زبونش سنگینی میکرد، از حنجره ی دختر گریختن.


- یونگی...


  پسر شبیه رهگذری بود که مدت ها حوالی دهکده ی رنگارنگ آرزو های خواهرش پرسه زده، لبخندش بوی گل های باغچه ی کوچیک احساس نابی رو گرفته و دلخوشی دیدن دختر توی چشم هاش شکوفه زده بود. دست های خالیش دو طرف بدنش بی حرکت مونده بودن، انگار نمیدونست چیکار کنه؟ نمیدونست چقدر با خواهرش غریبه شده، نمیدونست اجازه بغل کردن بال های جوان دخترکش رو داره یا نه؟


اما تمام تنش گرمای محبت بی دریغ اون چشم ها رو میخواست، چشم هایی که باهاش غریبه شده بودن و یونگی زبونشون رو بلد نبود؛ اما میجوشیدن و این یعنی نابی درد زیادی رو از دوری اون پسر تحمل کرده.


- اجازه دارم بیام تو؟! پروانه... کوچولو...


پلک نابی لرزید و اولین قطره ی اشک بی اراده از بین مژه هاش روی گونه ی ملتهبش خزید، مثل گدازه ای راهش رو روی لبخند پژمرده‌ش باز کرد و سوزوندش.
اون اشک ها مثل بارونی از گلبرگ های ولیندر روی قلب یونگی سقوط میکردن، اولین بار بود که از دیدن اشک خواهرش لذت میبرد، اولین بار بود که آرزو میکرد نابی تا صبح بباره تا سینه ی دلتنگ یونگی چتر چشم هاش بشه و با حرارت عشقش خشکشون کنه.



انگشت اشاره‌ش رو با تعلل جلو برد و اون گدازه ی داغ رو توی دستش گرفت، درست مثل روزی که نابی رفت و جای قطره ی آخر اشکش یه داغ بزرگ روی دست های ملتمس یونگی گذاشت.


- هیش... من نیومدم بدزدمت دختر جون!


انگشت خیسش رو مقابل چشم های جوشان نابی بوسید و لبخندش پررنگ تر شد. چقدر ای کاش داشت که روی سر زندگیش آوار کنه، اما بزرگترینشون این بود که ای کاش میتونست یکبار دیگه موهای به هم ریخته ی دختر کوچولوش رو ببوسه؛ دختر کوچولویی که حالا مثل یه پرنسس  زیبا و ظریف جلوی چشم های آزرده‌ش ایستاده بود.



دوست داشت لحظه هاشون توی خلاء معلق بشن و به سمت پایان حرکت نکنن تا با خیال راحت تری پروانه ی آبیش رو تماشا کنه، اما خورشید هر جای دنیا که بود بهش برمیگشت تا سرمایی که بین خودش و دخترش موج میزد رو از بین ببره.


صدای نفس نفس هوسوک که داشت از آسانسور خارج میشد، چشم های نابی رو ازش گرفت، برای اولین بار دلش خواست هوسوک دیر تر به دادش برسه؛ یونگی تمام توجه دخترکش رو برای زنده به گور کردن دلتنگی هاش نیاز داشت.

- هی... من بهت گف...


چشمش به نابی افتاد و چمدون رو روی زمین رها کرد. نه برق نگاه دختر گرفتش و نه از افتادگی لب هاش پژمرده شد. مثل یونگی خوددار و ترسیده نبود، دلش برای نابی تنگ شده بود و راه دیگه ای جز به آغوش کشیدن اون پروانه به ذهنش نمیرسید.


دست هاش رو بی توجه به حسادتی که با صدایی بلند توی نگاه معشوقش نفس میکشید، دور دختر حلقه کرد.

- تو چقدر سنگدلی... حالا میفهمم ندیدنت چقدر بهمون سخت گذشته.


نابی ضربه ی آرومی به کمرش زد و با ملایمت از بغلش بیرون اومد. به کفپوش های راهرو خیره شد. میدونست حالا برادرش هم به اندازه ی خودش برای بو کشیدن عطری که روی روح اون دخترک جا گذاشته بی تابه، برای همین سرش رو بلند نکرد تا چهره ی رنگ گرفته‌ ای رو که بیماری و رنج ازش رخت بسته بود نببینه.

حرکت به طرف یونگی یعنی شروع دویدن روی ریل ها با چرخ هایی خسته؛ هنوز زود بود تا یونگی اهرم حرکتش بشه، لا اقل نابی دیگه این رو نمیخواست، نمیخواست دوباره با اراده ی دیگری زندگیش رو از دست بده.


روی پاهاشون تاب میخوردن و هیچکس میلی به شکستن سکوت نداشت، انگار آرزوی یونگی براورده شده و خلاء همشون رو در برگرفته بود.  اما طولی نکشید که نامجون ترسش از بازخواست شدن توسط اون دختر رو زیر ظرف بزرگ منطقش حبس کرد و خودش رو به جمع سه نفره ی عروسک گردان هایی رسوند که سکوت رو مثل یه عروسک با بند انگشت هاشون میرقصوندن.


در رو کشید و با دیدن مترسک های بی جونی که با فاصله از هم ایستاده بودن به توهمش نیشخندی زد، باید باور میکرد که سکوت اون ها رو روی بند انگشتش حرکت میده، یونگی و نابی وقتی به هم میرسیدن زیادی بی اراده میشدن.


- فکر کنم من میزبانم... از اونجایی که همتون فقط چند تا مزاحمید پس بهتره تا در رو نبستم خودتون بیاین تو.

- چرا  قبل از تو فکر میکردم وکیل ها نمیتونن بیشعور باشن نامجون؟


- شاید چون تمام بار بیشعوری این دنیا روی دوش خودته پسر.


با لبخند جواب هوسوک رو داد و بهش نزدیک تر شد تا برادرانه اون پسر رو به آغوش بکشه. خوشحال بود که حال هوسوک اونقدر خوب هست تا مثل گذشته ها شوخ طبعی و شادابیش رو به دست بیاره، مثل روز هایی که یونگی فقط براش یه رئیس بد عنق بود، نه یه مرد عاشق و با احساس که با لبخند بهش خیره بشه.


بعد از رهایی از دست هوسوک که چینی به بینیش انداخته بود تا به نامجون تلقین کنه بوی بدی میده و زنجیره ی شوخی هاشون رو ادامه بده، به سمت یونگی برگشت. پسر انگار توی دنیای اون ها نبود و زیر چشمی خواهرش رو تماشا میکرد. وکیل نگاهی به دختر انداخت که با انگشت هاش بازی میکرد؛ دلش برای هر دوشون میسوخت اما بهشون حق میداد اینطور فاصله‌شون رو حفظ کنن، یونگی برای اینکه بار دیگه به خواهرش آسیب نزنه و نابی برای اینکه از عشق ممنوعه ای که توی قلبشه آسیب نبینه.


پسر حواس پرت رو بغل کرد و زیر گوشش لب زد:
- فقط یکم دیگه...


یونگی سری تکون داد و ضربه ی آرومی به کتفش زد، اونقدر مدیون نامجون بود و بهش ایمان داشت که میدونست حرف هاش از روی دلسوزی نیستن و وقتی میگه " یکم دیگه" یعنی انتظار دست هاش برای نوازش نابی طولانی نخواهد بود.


قبل از اینکه وکیل دهن باز کنه و اینبار با لحنی مودبانه تر مهمون هاش رو به آپارتمانش دعوت کنه، نابی با عجله داخل شد. فهمیدنش سخت نبود که به جایی پناه برده تا بدون ترس از غمگین کردن برادرش احساسات برانگیخته‌ش رو آروم کنه. سختی زیادی رو به خودش و اون پسر تحمیل میکرد. هیچکس درکش نمیکرد اما نابی برای این دوری دلیل محکمی داشت، دلیلی که پشت قدم زدن های متوالی انتظار توی دلش، پنهان شده بود. اون هنوز دوسشون داشت، دو قطب قلبش رو دوست داشت و نمیتونست به سمت هیچکدوم بره، توی مرکز جاذبه ی عشقشون ایستاده بود و داشت از فشار متلاشی میشد. حقیقت این بود که اون دختر هنوز انتظار روزی رو میکشید که قطب مخالف یونگی به تپش در بیاد، روزی که بار دیگه نگاه عاشق مردی رو روی خودش ببینه و شیدا بشه.


یونگی تلخندی به رفتن خواهرش زد، هیچ ذهنیتی از علت این غریبگی ها نداشت ولی انگار چاره ای جز تحمل کردن نبود، به چه کسی میخواست اعتراض کنه؟ دختری که صداش رو نمیشنید یا کسانی که کاری از دستشون بر نمیومد؟


با تعارف نامجون داخل شدن و بدن هایی رو که خستگی یه پرواز طولانی رو به دوش میکشیدن روی مبل ها رها کردن. نامجون با گرمی باهاشون احوال پرسی میکرد و جویای اوضاعشون میشد اما حتی خودش هم میدونست حواس همشون پی هق هق های خفه ایه که از آشپزخونه به گوش میرسه.


دیدن نگاه نگران یونگی که انگار داشت خودش رو بابت عمل کردن به درخواست نامجون سرزنش میکرد و از رفتن به طرف پروانه ای که نمیخواست بهش برگرده پشیمون بود، تحمل وکیل رو تموم کرد. از جاش بلند شد و بعد از یک لبخند ساختگی به طرف آشپزخونه رفت.


نابی  رو در حالی پیدا کرد که کنار گاز ایستاده بود و در حال سرخ کردن باقی سبزیجات، با دست های لرزونش اشک هاش رو پاک میکرد. اون دختر دو سال از کسانی که بخشی از جونش بودن فاصله گرفته بود تا در مقابلشون قوی باشه، اما حالا میفهمید منشا اون احساس از درون خودشه و فرقی نداره چقدر ازش فرار کنه، باز هم ازش شکست میخوره، چون نمیتونست خودش رو دور بندازه. احساساتی که شاید اگر میموند و دردش رو توی مرهم زمان حل میکرد حالا میتونست هضمشون کنه و با هجومشون اینطور از خود بی خود نشه.



بهش نزدیک شد و زیر گاز رو خاموش کرد تا بیشتر از اون خودش رو با روغن داغ شده نسوزونه. با این کارش نابی سرش رو بلند کرد و چشم های سرخش رو به وکیل دوخت. میخواست ازش عصبانی باشه و تمام احساساتش رو مشت کنه و روی تن پسر بکوبه، اما نه قدرنشناس بود که لطف و مراقبت های نامجون رو فراموش کنه، و نه احمق که ندونه پسر این کار رو به خاطر خودش انجام داده.


صورتش رو با آستین پیراهن یاسی رنگش خشک کرد و لب هاش رو به هم فشرد تا جلوی چشم هاش رو بگیره، اگر بیشتر از اون اشک میریخت تمام شب خودش رو سرزنش میکرد که چرا دردی بیهوده رو به جون خریده.


- فکر کردی چرا اومدم اینجا؟ اگر میخواستم نمیتونستم بهشون پناه ببرم؟ چرا طوری وانمود میکنید انگار نمیتونم برای خودم تصمیم بگیرم؟


- تو چرا وانمود میکنی حق داری برای اینجا بودنشون تصمیم بگیری؟ اگر واقعا ازشون فرار میکنی، میتونی همین حالا بری! اما اگر این راه حلیه که برای ترس هات در نظر گرفتی باید بگم متاسفم... به نظرم نه تنها قوی نشدی بلکه از اون دختری که با عشق تمام سختی ها رو پشت سر گذاشت جا موندی...


دختر پوزخندی به لحن گزنده ی نامجون زد، کوبیده شدن واقعیت توی صورتش باعث میشد از خودش بدش بیاد، از کسی که توی اون دو سال تلاش کرد آرزوهاش رو برآورده کنه تا خوشحال تر باشه، اما هر بار جای خالی کسانی که باید توی قاب زندگیش میبودن و نابی با لجبازی بیرونشون کرده بود، بهش دهن کجی میکرد.


- من حق دارم ضعیف بشم، ببینم هیچوقت هیچکدومشون ازم پرسیدن چه دردی رو تحمل میکنم؟ بعد از برگشتنم از وانگسان، بعد از بلایی که توی قبرستان به سرم اومد من مرگ رو به چشم دیدم، مرگی که از تک تک این آدم ها نثارم شد... چون... چون دوستشون داشتم، شاید اگر کمتر عاشقشون بودم، شاید اگر یه بت ازشون توی ذهنم نمیساختم حالا وضعم بهتر بود.


- خیلی از خودت عقبی نابی، فرار کردن از چیزی که وجودت رو میساخت باعث میشه گم بشی، چطوری میخوای از کسی که خودش رو نمیشناسه توقع داشته باشی ضعف هاش رو فراموش کنه؟

دفاع کردن از خودش در مقابل وکیلی که لباس قاضی به تن کرده بود فایده ای نداشت، نامجون خیلی وقت بود که از جایگاهش فاصله گرفته بود و مثل اینکه یادش نمیومد نابی و یونگی هر دو شاکی دادگاهی بودن که به تنهایی برگزارش میکنه.
دوست داشت دهن باز کنه و بگه که تمام روز های متوالی دلتنگی های اون مرد، نابی فقدان کس دیگه ای رو هم توی زندگیش حس کرده، پازل زندگی اون دختر بدون جیمین هرگز کامل نمیشد.


اگر ازش میخواستن تظاهر کنه حالش خوبه و تونسته با خودش کنار بیاد، اگر میخواستن همون عروسک مهربونی باشه که با لبخندش برادرش رو نوازش میکنه، این کار رو انجام میداد ولی مطمئن بود تنها کسی که به مصنوعی بودن احساساتش پی میبره یونگیه.


لایه ی ضخیم کدروتی که جیمین روی روحش به جا گذاشته بود مانع از این میشد که اتفاقات اون بیرون رو درک کنه. مثل اینکه پشت یه شیشه ی بخار گرفته از بارون نشسته باشه و برای تشخیص صورت رهگذری که از میانه ی خیابون میگذره تلاش کنه، اما نابی هیچ چیزی جز چتر بزرگ اون آدم ها رو نمیدید.



از کنار نامجون گذشت که باز هم لباس عروسک ها رو به تن کنه و ماسک خوشرویی روی صورت بی حالش بکشه، تا اونی بشه که بهش نیاز دارن، نه اونی که خودش به بودنش نیاز داره.


اما با به صدا در اومدن زنگ نامجون سریع تر از آشپزخونه بیرون زد. نابی نمیدونست اون روز چه خبره اما امیدوار بود کسی رو پشت در ببینه که ازش نخواد قوی باشه، کسی که پروانه ها رو حتی خسته و بی حرکت دوست داره و از دیدنشون با ذوق دست به هم میکوبه، دوست داشت معنای عشق، ایرا، رو پیش روش ببینه.

انگار فرشته ها آرزوی کوچک نابی رو شنیدن که بال زدن و روی لب های ایرا نشستن. دخترک به محض ورود مثل کسی که گم شده ای رو توی اون خونه داره، لوک رو روی زمین گذاشت و با چشم های درشتش به دنبال پرستار مهربونش گشت، دختری که با دوسال فاصله هنوز هم تنها تعریف ایرا از واژه ی مادر بود.


شنیدن اسمش با اون صدای دلربا و انحنای لحن کودکانه ی ایرا برای فراخوندنش، توانی به پاهای سنگین نابی داد تا قدم های باقی مونده به سمت اون دخترک رو فارغ از خزه هایی که گوشه و کنار قلبش رو متروک کرده بودن، طی کنه.


وقتی به خودش اومد عشق، احساس، محبت و تمام واژه هایی که باری از مهر داشتن توی آغوشش جا گرفته بودن و از روی لب هاش بین موهای دخترک جاری میشدن. ایرا رو با نهایت احساس به خودش میفشرد و از لمس دست و پاهایی که بزرگ تر شده بودن، از حس موهایی که بلند تر شده بودن غرق لذت میشد.


تمام اون دو سال، شبی نبود که بدون شنیدن صدای ایرا و دیدن تصویرش به خواب بره، روزی نبود که یادش بره شکوفه ی زردرنگ و کوچیکش هر روز زیبا تر میشه، اما حالا فرق داشت، اینبار میتونست لمس دست هایی که دور تمام انگشت هاش حلقه میشدن رو به حافظه بسپاره و تصویر بند های ریز انگشت اون دختر رو توی دفترچه ی خاطراتش باقی بذاره. ایرا پنج سالش شده بود و نابی روز های زیادی رو با فکر به دیدن چشم های شفاف و آسمانیش شب کرده بود.


ازش جدا شد و پیشونی روشنش روبا لب هاش مهر کرد.
- فرشته ی من اینجاست؟


دختر دوباره خودش رو به نابی چسبوند و با لحنی گرفته زمزمه کرد:

- دلم برات تنگ شده بود اونی... ببین بازم دست هام دورت حلقه نمیشن!


کمر ظریف ایرا رو نوازش کرد و بوسه ی دیگه ای روی موهاش کاشت، از اون بوسه هایی که توی قلب کوچیک ایرا ریشه بدوانن و به غنچه ی عشقی تبدیل بشن که نابی رو از رایحه ی دل انگیزشون مست کنن.


- یه روزی میشه...

- من دیگه هیچ جا نمیرم اونی... دیگه سوار اون پرنده ها نمیشم.


زمان و مکان توی کهکشان آغوش ستاره بارون اون دختر هیچ جاذبه ای نداشت. غرق وجود همدیگه شده بودن تا متوجه سنگینی نگاه اون جمع نشن و زمزمه وار دلتنگی هاشون رو زیر گوش هم بخونن. اونقدر حرف برای زدن داشتن که هیچکس نتونه خلسه ی شیرینشون رو به هم بزنه.


با سر رسیدن جونگ کوک و تهیونگ سر و صدای بحثشون توی راه پله ها پیچید. نامجون با عجله در رو باز کرد تا ببینه چه بلایی سرشون اومده، اما نه چهره ی خنثی جونگ کوک چیزی بود که انتظارش رو میکشید، و نه اخم های در هم تهیونگ.

سرش رو از لای در بیرون برد و انگار که حالت گرفته ی چهره ی اون دو نفر براش هیچ اهمیتی نداره لب زد:

- اگر میخواین بحث کنید، خیابون فضای بیشتری بهتون میده.

- از همه ی مهمونات اینطوری پذیرایی میکنی هیونگ؟


- بدون شک اگر مثل شما دردسر ساز نباشن، زیباتر ازشون پذیرایی میکنم.

گفت و انگشت اشاره‌ش رو به طرف بالا گرفت تا به همسایه هاش اشاره کنه.

جونگ کوک که به خاطر سال ها زندگی توی فضای قانونمند آلمان،  متوجه محدودیت وکیل به عنوان یه خارجی توی اون کشور بود، چشم غره ای نثار تهیونگ کرد و در رو به عقب هل داد تا وارد بشه.


- باورت نمیشه هیونگ... اون چمدونش رو توی سئول جا گذاشته و من رو به خاطرش بازخواست میکنه، پیر شدی کیم تهیونگ و اینم نشونشه...

پشت به مرد، با لجبازی گفت و فک قفل شده و چشم های عصبیش رو ندید.

اما تهیونگ اون پسر رو بابت شتابی که ذاتا دچارش بود مسئول هول شدنش میدونست. با اینکه مشکلشون زیاد حاد نبود و میتونست لباس های اون پسر رو قرض بگیره اما این دلیل نمیشد تا بهش غر نزنه.
جونگ کوک همیشه عجله داشت، انگار کسی دنبالش کرده بود و باید از دستش فرار میکرد. برعکس اون تهیونگ با فکر و طمانینه کارهاش رو جلو میبرد، آرامشش توی تصمیم گیری و اعمالش هیچ سنخیتی با دوندگی های اون پسر نداشت و این تفاوت توی زندگی مشترکشون مشکلات کوچکی رو به وجود می آورد.




مرد میدونست آخر تمام بحث های کوتاهشون، جونگ کوک به خاطر آروم کردن جو برای ایرا تنهاش میذاره؛ گاهی از سرد شدن ناگهانی رفتار اون پسر دلخور میشد اما زیاد طول نمیکشید که با فروکش کردن تشنجی که به جون رابطه‌شون افتاده، جونگ کوک خودش رو توی بغلش جا میکرد و احساساتش رو به بازی میگرفت تا منطقی که پشت رفتارش بوده رو برای تهیونگ بازگو کنه.


همدیگه رو میفهمیدن و هیچوقت وزن رابطه‌شون روی دوش یکیشون نبود، میتونستن مشکلاتشون رو حل کنن و همینکه اجازه نمیدادن شخص سومی روی عشقشون نفوذ داشته باشه، از نظر تهیونگی که یکبار زندگیش رو از دست داده بود، موفقیت بزرگی به حساب میومد.


جونگ کوک یه پدر نمونه برای دخترش بود و حتی بیشتر از تهیونگ به خواب و خوراک ایرا حساسیت نشون میداد، باهاش بازی میکرد و وقت هایی که اون مرد از شکست های متوالیشون توی راه انداختن شرکت هایی که به ثمر نمیرسیدن، کلافه و بد اخلاق میشد ایرا رو مهمون یه گردش کوتاه پدر و دختری میکرد یا به جای تهیونگ براش لالایی میخوند.

بودن جونگ کوک باعث میشد خودش رو یه مرد خوشبخت بدونه، کسی که تنها نیست و نسبت به گذشته کمتر از زندگی خسته میشه. خونسردی و شتاب جونگ کوک میتونست عصبانیت و تعلل های تهیونگ رو خنثی کنه؛ شاید گاهی قدرت یکی به دیگری میچربید و گرفتار یه بحث کوچیک میشدن اما یکنواخت بودن زندگی هم چیزی نبود که باب میلشون باشه.


اون ها یونگی و هوسوک نبودن که بعد از یه طوفان بزرگ به ساحل رسیده باشن و بخوان توی آرامش به آبی دریا خیره بشن، ترجیح میدادن کمی با امواج همبازی بشن تا ترسشون از غرق شدن، مانع از تجربه ی خنکای آبی رنگ زندگیشون نشه. اگر اجازه میدادن نسیم های گذرا از روی عشقشون رد بشه و پشت پنجره ی قلب هاشون حبس نشه، اون باد های ضعیف هیچوقت هوس گردباد شدن نمیکردن تا ستون زندگیشون رو بلرزونن.


وقتی از فکر به الاکلنگ رابطه‌شون دست برداشت که توی آغوش نامجون فرو رفت و به داخل راهنمایی شد. چمدون هایی که جونگ کوک پشت سرش جا گذاشته بود رو با کمک پسرعموش داخل برد؛ اما هنوز داخل نشده بود که یونگی با لحن سرزنش باری مخاطب قرارش داد:

- این بچه آروم تر از شما دو تا وارد میشه.  

مات برده به جونگ کوک که به محض رسیدن خودش رو تبرئه کرده بود زل زد و نفس عمیقی کشید تا به خودش مسلط باشه. اما تمام عصبانیتش با دیدن دخترش که روی پاهای نابی نشسته بود و با آب و تاب قصه هاش با لوک رو برای دختر تعریف میکرد، از سرش پر کشید.


چقدر به هم نیاز داشتن که اینطوری از دنیای دور و برشون جدا شده بودن، براش سوال بود آسمون اون ها روی کدوم نقطه از بال های همدیگه به دام افتاده که اینطور شیفته و مملو از عشق چشم های هم رو تماشا میکنن؟!

Kiss my wings Where stories live. Discover now