part 33

311 79 19
                                    

اگه تو میخوای من پرواز خواهم کرد
مثل پرستویی به سمت جهنم سوزان، و این خیلی خوبه (هیچ ایرادی نداره)
مثل باد اواسط جولای
آغوشتو باز کن و من خواهم پرید
اگه میخواهی بری پس به من بگو چرا
من فقط تورو نفس میکشم تا وقتی که بمیرم
تو تنها کسی هستی که براش تلاش میکنم
من به موسیقی (آهنگی) که میزنی (میخونی) گوش میدم و پرواز رو فراموش میکنم
اگه تو آسیب ببینی من برات میمیرم
من همیشه میل شدیدی (بدی) بهت دارم
جوری دوستم داشته باش که هیچ کس نتونه (من رو اینطور دوست داشته باشه)
و من میخوام تا ابد مست  از تو باشم
به موسیقی که میزنی گوش میدم و بیشتر میخوام
الان ویالون به عنوان کورد گیتاره
صداش رو بالا میاره و شروع به شیون (گریه) میکنه
( ما رو) میبره به جایی که هیچ جاده و راهی نیست
باد داره منو به سمت خورشید میبره
من هیچ وقت متوقف نمیشم و هیچ وقت نمیگریزم
میبینم چطور زمان میگذره
اگه تو میخوای من پرواز خواهم کرد
If You wanna- Alexey Lisin & Alexandra Pride
***


دستگیره رو کشید، چند بار، ولی مثل اینکه حرف های جیمین تموم نشده بود و نمیخواست به اون راحتی دست از سرش برداره. بدون اینکه صداش کنه با امیدواری دستگیره رو کشید و در رو محکم کوبید تا شاید یکی از همسایه ها صداش رو بشنوه.
- کجا؟ یکم برای رفتن عجله نداری؟


با طمانینه به طرف جیمین برگشت، نگاه پر از بغض و کینه‌ش تمام چیزی بود که برای پذیرایی از زندان بانش داشت.

پسر نا باور از تغییر احساسی که توی چشم های نابی میدید، جلو رفت. ماگش رو روی کانتر جا گذاشت و خودش رو به دختر رسوند که همچنان به در زدن ادامه میداد و اینبار با صدای بلندتری کمک میخواست.


دست نابی رو با خشم کشید و به سمت خودش برگردوند، بدنش رو به در چسبوند و مچ دست هاش رو با فشار زیادی بالای سرش به هم گره کرد.
- وقتی با پای خودت به این خونه اومدی یعنی من رو انتخاب کردی، رفتنت با خودت نیست!


سرش رو خم کرد تا گردن خوش عطر نابی رو بو بکشه ولی با حرف دختر سر جاش خشک شد.
- من هیچکس رو به یونگی ترجیح نمیدم، با این که میدونی ولی عقده هات کاری کرده واسه خودت توهم بسازی...

اشکی که از گوشه ی چشم نابی غلتید رو برآشفته از هجوم خشمش بوسید، ردپای بوسه‌ش رو روی پوست نرمش کشید و وقتی به لب هاش رسید، برای بوسیدنش مکث کرد.


- حرف های شب قبل رو فراموش کردی؟ ازم خواستی تنهات بذارم که باز اون مغز شرطی شده‌ت سمت یونگی بره؟ مشکلی نیست من دوباره برات میگم...


لب هاش رو با حرص روی لب های دختر گذاشت، ولی با جمله هایی که از فضای ناچیز بینشون بیرون زد، سر جاش خشک شد و پر از خشم و انتظار به پروانه ی عوض شده‌ش چشم دوخت.

- که چی؟ یونگی با تو بهم خیانت کرده؟ اگرم این درست باشه، مقصر همش تویی. تو بازیمون دادی... یونگی بهترین تصمیم رو گرفته، تلاش کرده حیوونی مثل تورو ازم دور کنه، یه دروغ گو که حتی بوسه هاش واقعی نبود، یه عوضی که تمام قلبم رو گرفت و در عوض بهم درد و حسرت داد، یه حرومزا...

سراسیمه دستش رو روی دهن دختر گذاشت تا بیشتر از اون باهاش حس غریبگی نکنه. نابی از کِی اونقدر تو دل شکستن قَدَر شده بود؟ حتی باورش نمیشد حقیقتی تحریف شده‌ش در طول چند ساعت دختر رو اونطور درنده و نترس کرده باشه، نابی حالا به طرز عجیبی عصبانی بود، انگار که تو قفس اسیرش کرده بودن.


- تنها حقیقت قلب من تو بودی، تنها کسی تو اون خونه که باهاش صادق بودم... هیچ وقت بدون عشق نبوسیدمت، هیچ وقت با هوس بغلت نکردم!


صورت خیس از اشک نابی رو قاب گرفت و پیشونیش رو به پیشونی دختری چسبوند که میدونست نابی هنوز اونقدر عاشقش هست که با حرف هاش چشم تَر کنه. باید مهارش میکرد، نابی همون پروانه ای بود که شب قبل تو بغلش آروم گرفت و اجازه داد جیمین یک دل سیر از بوسه هاش کام بگیره، این یعنی هنوز هم روی دختر نفوذ داشت.


- تو تمام سهمم از این دنیایی، تمام بدهکاری این زندگی لجن به منی... من تورو پس میگیرم نابی، اونقدر به خودم میچسبونمت که بی من بودن رو یادت بره، اونقدر میبوسمت که طعم لب هام تو ذهنت حک بشه... تو تمام چیزی هستی که من میخوام.
- دروغه!


اون کلام زهر آلود و نگاه ناباور بزرگترین ضربه ای بود که میتونست جیمین رو زمین گیر کنه. سایه ی سیاه جنونش دوباره به جون مغزش افتاد، عضلاتش شروع به لرزیدن کردن و چشم هاش بر افروخته شد. نابی رو رها کرد و ازش یک قدم فاصله گرفت تا دست به کار احمقانه ای نزنه. یک قدمی که دختر رو برای لمس نقطه ضعف های جیمین شجاع کرد.


- دیگه میخوای چه بلایی سرمون بیاری؟ کدوم حوضچه ی تاریک دنیا مونده تا من و یونگی رو توش غوطه ور کنی؟... دارم از دیدنت خفه میشم. تو نمیتونی من رو داشته باشی، هیچ وقت... فکر کردی حرف هات رو باور میکنم؟ تو یه پست فطرتی که عقده ی دوست داشته شدن داری، این همه زن توی این دنیا هستن و مطمئن باش مرد های بهتری برای بوسیدن من پیدا میشن...

با تحقیر سر پایین افتاده ی پسر رو از نظر گذروند ، ولی مشت شدن دست هاش و پلک هایی رو که سرجاشون نمیموندن، و هر چند لحظه یکبار از عصبانیت میپریدن، ندید.


- روز هایی که توی اون خونه تنم رو برهنه لمس کردی، روز هایی که موقع غذا درست کردن بغلم کردی، اون زمزمه هایی که به دروغ دم از دوست داشتن میزد رو همینجا جا میذارم، تو رو هم جا میذارم... میخوام بدونی حسرت داشتن کسی که میخوایش چه دردی داره.

به سمت در برگشت و ادامه داد:
- کلید...


ولی به جای کلید مچ دستش اسیر قفل انگشت های جیمین شد. عقب کشیده شد و جیغ خفه ای کشید ولی پسر بی توجه به ترس و همراهی نکردنش دختر رو به دنبال خودش کشوند.

هیولای سیاه رنگ جنون جیمین، کنترلش رو به دست گرفته بود و به اندام های پسر فرمان میداد کاری کنه نابی حتی به فکر بوسیده شدن توسط مرد دیگه ای نیفته.


دختر روی زانو هاش افتاد و به دست های جیمین چنگ زد تا رهاش کنه اما اون پسر کر شده بود، نه چیزی میشنید نه حس میکرد اونی که داره با اشک التماسش میکنه و پوست برهنه ی زانوهاش روی زمین کشیده میشه همون پروانه ی جا گذاشته‌س، تمام سهمش از دنیا...


نابی با هر زوری که بود بلند شد و سعی کرد خودش رو خلاف جهت جیمین بکشه ولی زور پسر اونقدر زیاد بود که تو حالت ایستاده هم مغلوبش کنه.
- چیک..چیکار میکنی جیمین؟ ولم کن...ن


مردی که بهش دل داده از سنگ شده بود و چیزی نمیشنید. دختر رو به داخل اتاق کشید و روی تخت پرتش کرد. در رو پشت سرش به هم کوبید و بی توجه به دست های کوچیک نابی که لرزون در حال پاک کردن اشک هاش بودن، زانو هاش رو روی تخت گذاشت و رو تن دختر خزید.


*خواهش میکنم اگر روحیه ی حساسی دارین این بخش رو نخونید، باور کنید اسمات نیست و چیزی رو از دست نمیدید. اگر خوندید من مسئولیت حال بدتون رو قبول نمیکنم. چیزی نیست که به خاطرش کنجکاو بشین، خیلی فکر کردم که حذفش کنم ولی برای درک شرایط روانی جیمین و نابی نوشتنش لازم بود. دیگه خواهش نکنم، باشه؟ من خودم با حال بدی نوشتمش و خیلی برام طول کشید، دیگه خود دانید : (((  قضاوت نکنیم!*


ترس و غریبه شدن نگاه نابی چیزی نبود که بتونه بهش ثابت کنه اون دختر هنوز مال خودشه، هنوز همون بتیه که روز ها بوسیدش و بهش سجده کرد، همون مجسمه ی الهه ی عشق که با لبخندش کلاویه های روحش رو مینواخت و با غمش تبدیل به نوای حزن انگیز ویالون لب یه دریای طوفانی میشد.


با برافروختگی ناشی از غرور جریحه دار شده‌ش و کنترلی که دست دیوانگی هاش بود، انگشت های بدون تعادل نابی رو که به شدت تکون میخوردن گرفت و بالای سرش به هم گره زد، کاری که روزی از عشق انجامش میداد و حالا برای سست نشدن اراده‌ش از انقباض بدن دختر.


سرش رو توگردن نابی فرو کرد و پوست خوش طعمش رو مکید. پر از هوس و خواستن؛ اعمالی که همیشه در مقابل اون دختر براش یه گناه بود، حالا توجیه له کردن قلبش شده بودن.


با صدای مملو از حرص و هراس انگیز زیر گوشش گفت:
- بهم گفتی من دیگه ندارمت...


نفسی که با خنده ی ترسناکش روی پوست دختر پخش شد، پشت نابی رو لرزوند. جیمین به سختی گازی از فاصله ی شونه و گردن دختر گرفت، اما چشم های نابی اونقدر شوکه و ترسیده بود که حتی از درد هم جمع نشه.


از لا به لای دندون هایی که به هم قفل شده بودن، با لحنی مالکانه ولی خشم آلود غرید:
- حالا ببین وقتی تو آغوشمی چقدر ساکت و آرومی... این یعنی تو مال منی.


آشفته از فشار حمله ی روانیش دست آزادش رو از زیر دامن لباس نابی داخل برد و با حرص و محکم روی رون پاهاش کشید، هنوز همون خنکی منحصر به فرد و طراوت آشنای پوستش جیمین رو تا بیتابی میکشوند.


لب هاش رو روی لب های دختر کوبید و محکم مکیدشون.
نابی با تماس دست ها و لب داغ پسر به خودش اومد و سعی کرد بدنش رو از زیر دست هاش بکشه. ولی جیمین هر بار کنترلش میکرد، انگار هیچ عشق و احساسی تو وجودش نمونده بود. نتیجه ی اون همه تقلا ی دختر فقط نجات لب هاش از چنگ دندون های تیز جیمین شد.


پوزخند کثیف روی لب های پسر، احساسی که دیگه تو هیچ کدوم از نوازش هاش نبود چهار ستون تنش رو لرزوند. نمیخواست اونطوری عشقش به جیمین به پایان برسه، نمیخواست اون دست هایی که دیگه باهاش مهربون نبودن لمسش کنه.


خودش رو تکون داد و جیمین محکم تر گرفتش، دست هاش رو کشید و دست های جیمین روی بدنش جلو تر رفت، نا امید شد و جیمینِ مستی که افسارش دست روح سیاه و خشمگین جنونش بود، سرخوش از شکستن مقاوت نابی، لباس دختر رو بالا زد.


کمی ازش فاصله گرفت و پر از خواستن و دلتنگی پوست سفیدش رو از نظر گذروند، اون دختر براش معنای بی طاقتی و فرود آخرین قطره ی صبرش از قلب یخ زده و سنگیش بود.


زبونی به لب هاش کشید، نمیدونست بوسه هاش بوی کثافت گرفتن.

پیراهن دختر رو تهی از هر ملایمت و نوازشی از تنش جدا کرد. با دیدن بدن مهتابیش برای لحظه ای رعشه به اندام خشمش افتاد. انگشت های وسطش رو مثل کسی که پیانو مینوازه از تر قوه های دختر حرکت داد و تا زانوهاش پایین رفت.


هیچ صدایی نمیشنید، حتی چهره ی نابی رو هم به درستی نمیدید، هیچ چیزی جز میل شدیدش برای خفه کردن ناقوس شکست رو حس نمیکرد. اگر پروانه مال اون نمیشد، جیمین در هر صورت از یونگی شکست میخورد.



دست هاش رو چند بار با عطش رو ساق پای درخشان و خوش تراش دختر حرکت داد و بی طاقت خودش رو بالا کشید. صورتش رو مقابل چهره ی خیس از اشک و یخ زده ی نابی قرار داد و پهلوهاش رو نوازش کرد.


چشم هاش چند برابر حالت عادی درشت شده و رگ های سرخی یکدستی سفیدیش رو گرفته بودن. لاله ی گوش دختر رو مکید و زبون داغش رو روش کشید، با لحن اغواگری که بیشتر حالت دستوری داشت لب زد:
- بگو دوستم داری؟


پلک های نابی لرزید ولی لب هاش تکون نخورد. دختر دوستش نداشت، مردی رو که مثل یه مار سمی دور تنش پیچیده بود نمیشناخت تا بهش حسی داشته باشه، فقط ازش وحشت داشت. میترسید جیمین نیشش بزنه و اونوقت هیچ کس نمیتونست زهرش رو از قلب عاشق نابی بیرون بکشه.


جیمین عصبی و غضب آلود از حرف نزدن نابی دستش رو بین پاهای دختر برد وخیره تو چشم هاش با خشونت لمسش کرد.


- چرا چیزی نمیگی؟ حالا باید بگی چقدر دوستم داری...زود باش نابی!


حاضر بود دختر رو التماس کنه ولی از پس حیوونی که درونش زندگی میکرد بر نمیومد، باید سیر یا خفه‌ش میکرد. کافی بود نابی با زمزمه ی عشق دهن باز اون حیوون رو ببنده و دندون هاش رو غلاف کنه اما این کارو نکرد و افسار جیمین رو محکمتر به دست دیوانگی سپرد.


دختر شوکه بود، باورش نمیشد و داشت جون میداد.


عضلات صورت جیمین منقبض شد، اون حیوون روحش رو درید و گوش هاش رو برای بار دوم کر کرد. حالا که نابی نمیخواست جیمین باید سیرش میکرد. سرش رو بین سینه های دختر فرو برد و با ولعی شدید مشغول بوسیدن و مارک کردنشون شد. دستش رو محکم رو عضو دختر حرکت میداد و مثل مجنونی که دیگه چیزی برای از دست دادن نداره همه چیز رو بیشتر به هم میریخت.



هر وقت دیگه ای که بود باید ناله های پر از نیاز و خواستن نابی رو میشنید، ولی دختر فقط یه توده ی تاریک رو میدید که داره بغلش میکنه. یه ابر سیاه که قرار بود وقتی رو تخت جیمینه تبدیل به گهواره‌ش بشه.


دست های پسر با بی طاقتی و حرص تمام تنش رو میکاوید و لب هاش وجب به وجب پوستش رو به دنبال یه حس و گرمای آشنا میبوسید؛ آشنا نبود، نابی و جیمین به غریبه هایی تبدیل شده بودن که انگار یک بار هم از کنار هم رد نشدن. هیچ احترام و لطافتی تو حرکات پسر نبود، همه چیز تشنگی و خشمش رو نشون میداد.


قرار نبود هر چه که نابی رو لمس و پوست سفیدش رو با دندون های بی رحمش کبود کرد و درید، هر چی که لب هاش رو مکید و زیر گوشش فریاد زد  که دوستش داره و دستور داد که تکرارش کنه، اون دختر به خودش حرکتی بده.


نابی مثل یه مرده سرد و بی حرکت شده بود، حتی پلک هم نمیزد. انگار اون هم منتظر بود تا برای همیشه جیمین رو تو تابوت فراموشی رها و ترکش کنه. پروانه تنها کسی بود که میتونست در اون تابوت رو با اشک هاش قفل بزنه، طوری که جیمین تا ابد توی تاریکی از خون خودش تغذیه کنه و هزاران بار بمیره و زنده بشه.


نفس زنان سرش رو از بین سینه های کبود دختر بالا آورد و بار دیگه نگاهش کرد، چرا نابی حرکت نمیکرد؟ گونه ش رو با انگشت هایی که نمیدونست چرا حالا برعکس قبل نمیلرزن نوازش کرد و آروم لب زد:
- تو تنها کسی هستی که میتونه من رو زنجیر کنه، نگاهم کن.



نابی چشم هاش رو بست تا دیگه حرکات جیمین رو نبینه، حتی حسش هم نکنه.

پسر بار دیگه گر گرفت، چشم هاش از  حرص تنگ شد و از روی تن نابی کنار رفت. زیپ شلوارش رو باز و خودش رو از شر اون پارچه راحت کرد. روی تن نابی رفت، دست هاش رو در طول بدن دختر کشید، تبدیل به یه متجاوز شده بود و جنونش اجازه نمیداد متوجه چیزی بشه.


دختر با حس عضو متورم و داغ جیمین، بهت زده چشم باز کرد. باورش نمیشد پسر تا اون جا پیش رفته باشه، تصور میکرد تمام کار هاش برای ترسوندشه، برای اینکه ازش اعتراف بگیره و همین تحریکش کرده بود علی رغم بهت خودش رو کنترل کنه.


- اینک...کارو..ن...ن...نکن جی...


اون پسر کور و کر شده بود، انگار تمام خوی های انسانیش مرده بودن که حتی متوجه التماس بی جون نابی نشد. دیگه نمیبوسیدش، عملا تنش رو به قصد پاره کردن پوستش، میدرید و به بدنش چنگ می انداخت. خبری از نوازش و عشق نبود، جیمین دیگه نمیتونست اون حیوان افسار گسیخته رو کنترل کنه.


نابی با حس کنار رفتن تکه پارچه ای که بین پایین تنه هاشون فاصله انداخته بود آه پر دردی کشید و به ملحفه چنگ زد. دوست داشت جیغ بزنه ولی نفسی برای یاری بود.


جیمین که داشت از درون منفجر میشد و حمله ی جنون آمیزش ادامه داشت، سرش رو بالا آورد تا ببینه اون آه از لذت بوده یا درد.


با دیدن اینکه نابی دست روی دهانش گذاشته و پوستش از فشاری که تحمل میکنه سرخه، لحظه ای مکث کرد. دختر نمیتونست نفس بکشه. دست نابی رو با عجله از روی صورتش پس زد.


با حس اینکه قفسه سینه ی دختر تکون نمیخوره، ضربه ای به صورتش زد تا نابیِ شوکه رو به خودش بیاره و محکم تکونش داد. چطور میتونست ازش بخواد نفس بکشه؟


انگار خودش هم تازه از شوک خارج شده بود و دیدن جون به لب شدن نابی جنونش رو کشته بود. به تن قرمز و کبود دختر و رد دندون های روی پوستش نگاهی انداخت و صدای سقوط و شکست قلب عاشقش رو شنید.


باورش نمیشد داشته به نابی تعرض میکرده، باورش نمیشد جای بوسه های پر عشقش رو اونطور از تن معشوقش پاک کرده.


به سمت دختر برگشت، چهره ی خیس و قرمزش رو قاب گرفت، موهای چسبیده به صورت معشوقش رو کنار زد و به تندی نوازشش کرد.

با نوای آرومی که متعلق به حیوان درنده ی شهوت و خشمش نبود، زمزمه کرد:
- نفس بکش نابی...عزیزم!



ملحفه تخت رو روی تن دختر کشید تا بیشتر از اون با دیدن پوستش خودش رو از دست نده. نابی نباید یک بار دیگه میدید چه بلایی سرش اومده تا نفس میکشید.


*حالا بخون پروانه ی حساسم*

بوسه ای روی گونه ی دختر زد که وحشیانه نبود، بوسه ای که به اون حیوان نه، به جیمین تعلق داشت، ازش عشق میچکید و غریب نبود، پر از یه عشق خسته که برای دقایقی رهاشون کرد.
گرما ی اون بوسه مثل یه پرتوی طلایی از پوست نابی رد شد و بعد از گذشتن از شاهرگش به قلبش رسید، دختر زنده شد و هق محکمی زد.


جیمین با دیدن نفس گرفتن نابی از رو تنش کنار رفت. قفسه‎ی سینه‌ش رو ماساژ داد و دست روی موهاش گذاشت تا بهتر نفس بکشه.


حالا خودش بیشتر از دختر میلرزید، ترس از دست دادن نابی و کشتنش میتونست نفسش رو بگیره. باورش نمیشد داشت به پروانه‌ش آسیب میرسوند. پروانه ای که روزی بال هاش رو شکست تا اون رو روی زمین کنار خودش داشته باشه، اما قرار نبود جونش رو هم بگیره." دریغ از این که پروانه وقتی بالش بشکنه میمیره، روی زمین پر پر میزنه و تقلا میکنه ولی در نهایت بال هاش رو دور خودش میپیچه و بی صدا تموم میشه."


نمیتونست اجازه بدن نابی تموم بشه، لب هاش رو به گوش دختر چسبوند و لب زد:
- تمومش کردم نابی...من تموم شدم…

صورت دختر که حالا با شتاب نفس میکشید رو سمت خودش برگردوند. نمیتونست تو چشم هاش نگاه کنه، فقط پوست قرمزش رو لمس کرد. گونه‌ش رو بوسید و لب هاش رو ازش جدا نکرد.


- تموم شدم... بهم بگو از دستت ندادم! بگو که یه فرصت دیگه بهم میدی... من نبودم…


چشم هاش رو باز کرد و خیره به مردمک های لرزون و غرق شده تو دریای عمیق اشک های دختر گفت:
- من نمیدونم چی شد...


روی خودش و زبونش هیچ کنترلی نداشت. قطره ای از چشم هاش غلتید و روی گونه ی دختر سقوط کرد.
- نمیخواستم، دست هام رو بسته بود. بهم بگو... بگو که تو دیدیش، بگو که از دستت ندادم.


دختر ولی همچنان نفس میزد و جوابی نداشت؛ جیمین که حالا با چشم هایی ملتمس و غمی آشکار بهش چشم دوخته بود و منتظر گرفتن جونی دوباره از بین کلمات دختر بود اما نابی هیچ جونی نداشت.


از موقعی که بعد از ماه ها دوباره جیمین رو دید فهمید که روح دیگه ای پسر رو تسخیر کرده و کالبد جیمین بین خودش و اون روح جابه جا میشه. یه روح خشمگین و بی رحم، یه روح افسار گسیخته که بدون هیچ ترسی حتی میتونست جیمین رو هم تکه پاره کنه چه برسه به نابی.


پروانه چشم هاش رو با خستگی بست، نمیخواست جیمین رو ببینه، هنوز از نگاه بی احساسش میترسید. به فرصت نیاز داشت تا بلایی که داشت سرش میومد رو هضم کنه.
- نابی...


اسم دختر رو صدا زد ولی جوابی نگرفت، خودش هیچ بهانه ای نداشت تا قلب پشیمونش رو توجیه کنه. نیاز داشت از بین لب های دختر کلمه ای رو بشنوه که امیدوار بشه. سر معشوقش رو گرفت و روی سینه‌ش گذاشت. حالا که نابی صدای خودش رو نمیشنید شاید زبون قلبش رو میفهمید.


اونقدر بین موهای دختر دست کشید تا نفس ها و تن لرزون پروانه روی سینه‌ی برهنه‌ش منظم، و یخی که تنش رو در بر گرفته بود بالاخره  ذوب شد. جیمین میدونست نابی خواب نیست و فقط دنیای اون رو ترک کرده تا امواج ترس تو فضای دورش مهار بشن.


دست هاش از بس مسیر تکراری رو از کمر تا فرق سر نابی طی کرد که بی حس شد. با سرزنش و قضاوت خودش رو به بزرگترین مجازات محکوم کرد، دور شدن از نابی و راحت کردن اون دختر از شر خودش و یونگی.


نابی عاشق هر دوشون بود و تو این نبرد هر کدوم رو از دست میداد، به معنی مرگ دیگری هم بود.

فقط چند روز، فقط چند روز نیاز داشت که زندگی کنه. نابی رو کنار خودش نگه داره و بغلش بگیره، ببوستش و نفس بکشه. چند روز نیاز داشت تا حس کنه اون هم خانواده ای داره، رویایی که به امید محقق شدنش به سئول برگشت ولی اونقدر از نردبان حماقت هاش بالا رفته بود که حالا تنها راه فرودش سقوط باشه.


میتونست بعد از اون روز یکبار دیگه لبخند های دختر رو که به زندگیش رنگ میپاشید ببینه، میتونست بدون ترس لمسش کنه، میتونست کامی از زندگی بگیره تا برای رفتن قانع بشه ؟


جواب هیچ کدوم از اون ها رو نمیدونست. نابی با چشم بستنش جیمین رو تو خلا نادونی رها کرده بود. پسر مدت ها قبل تمام عقل و منطقش رو از دست داده و حالا فقط با قلبش تصمیم میگرفت.

Kiss my wings Where stories live. Discover now