ﻣﯿﺸﻨﺎﺳﻤﺖ ﺗﻮ ﺍﯾﻨﺠﻮﺭﯼ ﻫﺴﺘﯽ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﺿﺎﻉ ﻣﻄﺎﺑﻖ ﻣﯿﻠﺖ ﭘﯿﺶ ﻧﻤﯿﺮﻩ ﺑﻪ ﻣﻦ ﻧﯿﺎﺯ ﭘﯿﺪﺍ ﻣﯿﮑﻨﯽ ﺗﺎ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﮐﻨﻢ
ﻭ ﻣﻦ ﺩﺭﺳﺘﺶ ﻣﯿﮑﺮﺩﻡ
ﺍﻣﺎ ﺩﯾﮕﻪ ﺩﻟﯿﻠﯽ ﻧﻤﯿﺒﯿﻨﻢ
ﺣﺎﻻ ﻧﺎﮔﻬﺎﻧﯽ ﺍﺯ ﻣﻦ ﻣﯿﺨﻮﺍﯼ ﺗﺎ ﺑﺮﺷ ﮕﺮﺩﻭﻧﻢ
ﻣﯿﺸﻪ ﺑﻬﻢ ﺑﮕﯽ ﺍﯾﻦ ﻓﮑﺮ ﺍﺯ ﮐﺠﺎ ﺍﻓﺘﺎﺩ ﺗﻮ مغزت؟
ﺁﺭﻩ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﻧﯽ ﺑﮕﯽ ﺩﻟﺖ برای ﺗﻤﺎﻡ ﭼﯿﺰﺍﯾﯽ ﮐﻪ ﺩﺍﺷﺘﯿﻢ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ
ﺍﻣﺎ ﺑﺮﺍﻡ ﻣﻬﻢ ﻧﯿﺴﺖ ﺍﯾﻦ ﭼﻘﺪﺭ ﺍﺫﯾﺘﺖ ﻣﯿﮑﻨﻪ
ﻭﻗﺘﯽ ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺩﻝ ﻣﻨﻮ ﺷﮑﺴﺘﯽ
ﺍﻭﻝ ﺗﻮ ﺩﻝ ﻣﻨﻮ ﺷﮑﺴﺘﯽ
ﯾﻪ ﻣﺪﺕ ﻃﻮﻝ ﮐﺸﯿﺪ، ﻭﻗﺘﯽ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺑﺎﺭ ﺷﻨﯿﺪﻡ
ﮐﻪ ﺗﻮ ﺧﯿﻠﯽ ﺳﺮﯾﻊ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻥ ﭼﯿﺰﯼ ﮐﻪ ﻣﻦ ﺑﺪﻭﻧﻢ ﻓﺮﺍﻣﻮﺷﻢ ﮐﺮﺩﯼ، ﺍﻧﮑﺎﺭ ﮐﺮﺩﻡ
ﻣﯿﺪﻭﻧﯽ ﺍﯾﻦ ﺯﺟﺮ ﺁﻭﺭﻩ
ﻗﺴﻢ ﻣﯿﺨﻮﺭﻡ ﺑﺮﺍﯼ ﯾﻪ ﻣﺪﺕ، ﻣﻦ ﺑﻪ ﺻﻔﺤﻪ ﻣﻮﺑﺎﯾﻠﻢ ﺧﯿﺮﻩ ﻣﯿﺸﺪﻡ
ﺗﺎ ﺩﻭﺑﺎﺭﻩ ﺍﺳﻢ ﺗﻮ ﺭﻭ، ﺭﻭی ﮔﻮﺷﯿﻢ ﺑﺒﯿﻨﻢ
ﺍﻣﺎ ﺣﺎﻻ ﮐﻪ ﺍﺳﻤﺖ ﺭﻭی ﮔﻮﺷﯿﻤﻪ، ﻭﺍﻗﻌﺎ ﻧﻤﯿﺪﻭﻧﻢ ﭼﯽ ﺑﮕﻢ
You broke me first – Tate McRae
***
سوار آسانسور بزرگ و آینه کاری شده ی برج شد و بار دیگه پیام نامجون رو خوند تا شاید از بین کلمات متوجه هدف این دیدار تو آپارتمان شخصی وکیل بشه. هر بار اون پیام رو با صدای بلند تری میخوند تا ملودی درحال پخش، برای مطبوع کردن فضای آسانسور، تمرکزش رو به هم نریزه، اما چیزی دستش رو نمیگرفت. نامجون اگر میخواست میتونست مرموز ترین وکیل دنیا باشه.
به خطوطی که تنها محتوایی محترمانه برای یک دیدار دوستانه داشتن نگاهی انداخت.
" خوشحال میشم امشب همدیگه رو ببینیم جین، هنوز یه سری مسائل هست که برای حلاجیش به کمکت نیاز دارم."
دوست داشت بهونه ای جور کنه و از این ملاقات سر باز بزنه اما خودش هم بی طاقت و کنجکاو بود؛ کنجکاو بود که بدونه درخواست نامجون ربطی به دیدارش با جیمین داره یا نه، دیداری که با تندخویی و ستیزه جویی اون پسر جین رو به خواستهش، یعنی منصرف کردن جیمین از ادامه ی اون مسیر، نرسونده بود.
در هر صورت اگر نامجون متوجه حضور جیمین میشد، جین باز هم دعوتش رو میپذیرفت، ترجیح میداد تو یه جای خلوت شخصیتش خرد بشه و در هم بشکنه، چندین سال کارآموزی و پادویی برای وکلای پایه یک بهش کمی اعتبار بخشیده بود که با یک کلام وکیل با نفوذی مثل نامجون دود میشد.
حدس میزد پذیرش زودهنگام قرارش از سمت جیمین و بی احتیاطی اون پسر برای بحث کردن توی دفترش همش با قصد و غرض قبلی بوده؛ جیمین دیگه بهش احتیاجی نداشت و میخواست به این وسیله از بازی حذفش کنه. حالا عروسک جین ادعا میکرد خدای دنیای سیاه انتقامشه و کارآموز هیچ راهی برای واگذار کردن جایگاهش به اون پسر نداشت.
با توقف آسانسور موبایلش رو توی جیب کتش سر داد و باز هم به جلد یک مرد محترم و جذاب فرو رفت. نباید پیش از آگاهی از اونچه توی ذهن نامجون میگذشت خودش رو لو میداد، جین اونقدر رو دست خورده بود که دیگه هیچوقت با گارد پایین به مبارزه ی کسانی نره که در باطن به خونش تشنه و در ظاهر با یه لبخند دل فریب ادعای دوستی میکنن.
برخلاف خودش به صداقت نامجون ایمان داشت، البته اگر از اون وکیل مشکوک یه عاشق زخمی نساخته بود که هر آن پِی تله ای برای به دام انداختنش و تلافی شکست قلبشه.
مقابل در خوش طرح مشکی رنگ آپارتمان شخصی وکیل ایستاد و با نگاهی که هنوز هم آلوده به حسادت بود فضای بیرونش رو از نظر گذروند. این تفاوت سطح مالی و شرایط زندگیش با نامجون کاری میکرد که تمام پیروزی هاش حس شکست داشته باشن. وقتی فکر میکرد بعد از چندین سال دویدن شاید به سطح مالی ای برسه که نامجون از بدو تولد توش چشم باز کرده قلبش از بی عدالتی سرنوشت فشرده میشد، ولی آدمی نبود که یک گوشه توی خودش جمع بشه و زانوی غم برای نداشته ها بغل بگیره، همیشه سریع تر از بقیه دویده بود تا به سرنوشت تلخش دهن کجی کنه.
زنگ در رو فشرد تا سریع تر با ترسش رو به رو بشه.
نامجون که انگار کمین گرفته و منتظر کارآموز بود، در کسری از ثانیه در رو باز کرد و با لبخندی غریبه به پیشواز مهمانش رفت.
جین اونقدر تیز بود که بدونه نباید از بدو ورود دلیل ملاقاتشون رو جویا بشه. کیفش رو دست به دست کرد و سری برای وکیل تکون داد.
- پیامت رو دیدم... فکر کنم متوجهی که دعوتت رو پذیرفتم و باید از جلوی در کنار بری.
نامجون به اندازه ی جین تسلطی روی خودش نداشت و اندام ورزیدهش تمام فضای بین چهارچوب و در رو پر کرده بود و مسیری برای ورود جین باقی نگذاشته بود، پس خودش رو کنار کشید تا جین وارد بشه. لاله ی گوشش رو برای وانمود کردن به شرمندگی مالید و لبخندش خجالت زده شد.
- او! بیا تو جین... حواسم پرت شد.
- طبیعیه که توی دو سه روز نتونی با خودت کنار بیای.
نامجون خیلی خوب متوجه کنایه ی جین شد، اون پسر با بی رحمی رد شدن علاقه ی یک طرفهش رو به روش میاورد. این کارش نامجون رو تشویق میکرد که برای ریختن زهرش بی طاقت بشه.
یکی از دست هاش رو برای گرفتن کت جین جلو برد و با دست دیگه به انتهای راهروی ورودی ، که به پذیرایی میرسید اشاره کرد.
- قرار نیست اینجا حرف بزنیم... برو داخل.
جین سری تکون داد و با قدم هایی که آرامش و تسلطشون با همهمه ی توی مغز صاحبشون هیچ هماهنگی ای نداشتن پیش رفت. اونطور که نامجون چیزی به روی خودش نمیاورد و طبیعی رفتار میکرد پسر رو مضطرب و سردرگم کرده بود.
وکیل که با چشم هایی تنگ شده و پر از نفرت به شونه های پهن جین خیره شده بود، کتش رو از رخت آویز ورودی آویخت. نفس عمیقی گرفت و دستی به صورتش کشید تا راحت تر بتونه خودش رو کنترل کنه، توی دلش اشتیاق عجیبی برای قدرت نمایی مقابل جین و کنار زدن نقابش حس میکرد.
با حالت سرخوشی صداش رو بالا برد و پرسید:
- جین... قهوه یا نسکافه؟
اما کارآموز با ضعف ناشی از خستگی و گیجی و با لحنی بی حال جوابش رو داد، درخواست قهوه کرد چون برای هم کلام شدن با نامجون به نهایت هشیاری نیاز داشت. نتونست روی مبل ها آروم بگیره و ترجیح داد منظره ی شب رو از پنجره های بزرگ آپارتمان نامجون تماشا کنه، تا اینکه نشیمنی پر از بوی چوب و تُن های لایتی از رنگ های کرم و قهوه ای رو دید بزنه.
چند دقیقه تنهایی و خیره شدن به انعکاس چهره و چشم هایی که بیشتر از نیمی از عمرش روح و حسشون رو از دست داده بودن، کمکش نکرد با حس شکستش از جیمین، و شاید هم نامجون کنار بیاد.
با شنیدن صدای قدم هایی سنگین و و قرار گرفتن سینی حاوی فنجان ها رو روی میز توجهش به نامجون جلب شد. پسر حالا پشت سرش ایستاده و با حالتی خنثی از روی شیشه به چشم های جین خیره شده بود.
نتونست وزن نگاه گیرای وکیل رو تاب بیاره، لب گزید و به عقب برگشت. اما هنوز کاملا سر جاش ثابت نشده بود که ضربه ی پر قدرت دست نامجون توی صورتش، بدنش رو پخش زمین کرد و پوست گونهش از تیزی و ضرب اون سیلی بی حس شد.
جین که انتظار همچین واکنشی از جانب وکیل نداشت اخم هاش رو در هم و چشم های درشتش رو باز کرد تا توجیه مجازاتش رو از چهره ی نامجون پیدا کنه.
وقتی پلک هاش رو پس زد، وکیل با چهره ای سرخ از خشم و فکی منقبض به جای خالی تصویر جین روی شیشه خیره شده بود. نفس های عمیقی میگرفت که انگار روی گونه ی جین فرود اومدن و جای انگشت های سنگینش رو به سوزش می انداختن.
کارآموز چیزی نگفت، حتی پاهایی که کنار تنش افتاده بودن رو جمع نکرد. دستش روی گونهش خشک شده بود ولی انگشت هاش از ضعف و ترسی که خودشم میدونست خیلی دیر به سراغش اومده میلرزیدن.
بالاخره نگاه پهن شدهش روی زمین رو جمع کرد، کف دست هاش رو روی کفپوش گذاشت و در حالی که عضلات سست پاهاش همراهیش نمیکردن تا مقابل نامجون قد علم کنه، با قامتی خمیده ایستاد.
پسر از گوشه ی چشم نگاه توهین آمیزی به وضعیت اسفناکش انداخت و به طرفش برگشت. دو طرف یقهش رو گرفت و کارآموزی رو که حتی نگاهش نمیکرد جلو کشید.
- نگاهم کن...
با قدرتی که ناشی از تشدد اعصابش بود پسر رو تکون داد و توی صورتش فریاد زد:
- مگه با تو نیستم... دوباره با همون چشم های پیروز و پر از تمسخر به این احمق نگاه کن!
جین جوابی بهش نداد و بیشتر سر در گریبان کشید. شرمنده نبود، فقط نمیدونست چی بگه. حس میکرد به آخر خط رسیده و حالا فقط باید در سکوت مجازاتش رو بپذیره.
چهره ی نامجون با یادآوری تحقیر و توهینی که از اون عشق مسموم عاید قلبش شده، جمع شد و حفره های ریز و درشتی چونه ی خوش تراشش رو تسلیم بغض کردن. بار دیگه جین رو تکون داد، پسر توی جاش تلو تلو میخورد و کینه و زخمی که نگاه وکیل رو خونبار کرده بود نمیدید.
- چقدر پست فطرتی!...از همه مون استفاده کردی که به اون حیوون کمک کنی؟ کاری کردی من با دست های خودم قبر بهترین دوستم رو بکنم...
به دست های بی جون جین که کنار تنش آویزون بودن چشم دوخت، براش سوال بود که چرا بلندشون نمیکرد تا سیلیش رو تلافی کنه؟ چرا به یه درگیری که عصبانیت وکیل رو مهار کنه دامن نمیزنه؟ پوزخندی به حماقتش زد، تا قبل از جین و خیانتش فکر میکرد اونقدر زرنگه که هیچ کس نتونه دورش بزنه ولی حالا میدید که خودش یه گردنه ی پر پیچ و خم بوده و غیر مستقیم یونگی رو به ته دره هدایت کرده.
- حالا میفهمم چرا اون بوسه روی لب هام قندیل بست...
یقه ی پسر رو با ضرب رها کرد، جین به عقب پرت شد و به پنجره خورد. دوست داشت مثل تمام فیلم های هالیوودی شیشه بشکنه و پایین پرت بشه ولی دوباره غرورش رو له نکنن. شخصیت جین تمام کودکیش زیر پای مردمی از طبقه ی وکیل لگدمال شده بود و نمیخواست بزرگ سالیش رو هم همینطوری طی کنه، اما ذهنش از هر دفاعی تهی بود، حتی یک کلمه هم نداشت تا روی زبونش جاری کنه.
نامجون سرش رو به دو طرف تکون داد و لبخند تلخی زد که یک ذره ی ناچیز از تلخی بی پایان درونش بود. توی اون چشمه ی زهر آلود حس خفگی بهش دست میداد ولی هیچ دستی به سمتش دراز نمیشد که نجاتش بده.
- "فکر میکردم دروغ فقط یه واژهست... تا اینکه تو یه کتاب ازش تحویلم دادی! چقدر هنرمندانه."
حیرت زده از وقاحت و پلیدی روح جین دست هاش رو به هم کوبید و تشویقش کرد.
پسر که دیگه تحملش تموم شد و با نیش کلام نامجون سوزش پوستش به قلبش رسید، لب های خوش فرمش رو تکون داد تا به بازخواست های وکیل پایان بده؛ اونجا دادگاه نبود که نامجون همه ی اتهام ها رو روی پیشونی جین حک کنه و خودش رو کنار بکشه. کارآموز از جمله آدم هایی بود که حتی برای تصمیماتی که میدونست اشتباه هستن، توجیهات قانع کننده ای داشت تا خودش رو تبرئه کنه.
- نامجونا... بذار توضیح...
وکیل چشم هاش رو از انزجار بست و دستش رو به نشانه ی سکوت مقابل جین گرفت.
- تو فقط یه دفاعیه داری... همه چیزو به جای اولش برمیگردونی، نابی رو کنار یونگی، یونگی رو به صندلی ریاستش و جیمین رو به همون دخمه ای که ازش اومده.
مکث کرد، دو دل شد که از خودش بگه یا نه. اما اونقدر بخشنده نبود که از سنگین کردن گناه های جین بگذره.
- قلب منم... اون آلوده شده و دیگه هیچوقت برنمیگرده.
جین قدمی جلو گذاشت و دست نامجون رو از بینشون کنار زد. چشم هاش توی حدقه میلرزید و دلش آروم و قرار نداشت. از نامجون نمیترسید، فقط از رو به رو شدن با نتیجه ی داغ جونگها رو قلبش وحشت داشت. میدونست اونقدری کار رو خراب کرده که حالا اگر کنترل دنیا رو هم به دستش بسپارن نمیتونه چیزیو درست کنه.
- من...
- تو هیچی نیستی... تو فقط یه باد بودی که جیمین رو بغل کرد تا کنار هم طوفان بشین. قسم میخورم اگر کارایی که گفتم رو نکنی، اگر همه چیزو رو به راه نکنی، اونقدر خوب پرونده سازی رو بلدم که گناه های نانوشتهت رو با گناه های نکرده تلافی کنم.
نامجون بی توجه به التماس تو نگاه پسر که فرصتی برای حرف زدن طلب میکرد، پاهاش رو روی کفپوش کشید و خودش رو روی نزدیک ترین مبل انداخت. با چشم هایی بسته، سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. دستش رو بالا آورد و بشکنی زد.
- عجله کن کیم... اگر خودم دست به کار بشم دیگه این همه لطافت به خرج نمیدم.
- دشمن بزرگ یونگی تو یک قدمیش ایستاده، و تو وقتت رو با تمسخر من تلف میکنی؟
- تنها دشمنی که میشناسم تویی... حتی جیمین هم نیست!
جین که داشت جلو میرفت تا توجه نامجون رو به صداقت چشم هاش، هر چند غریبه، جلب کنه با این حرفش بهت زده تو جاش میخکوب شد. فکر نمیکرد آخرش مجبورش کنن همه ی تقصیر ها رو به تنهایی گردن بگیره، با اینکه خودش هم بعد از پی بردن به حقیقت اصلی ماجرا حس قربانی و بازیچه بودن داشت، اما اعتراف به شکست آخرین حقارتی بود که جین حاضر میشد به جون بخره. سیلی خورده و نقش زمین شده بود ولی سایه ی وحشتش از جیمین هنوزم بزرگتر از قانون و زندان بود، پس چطور میتونست همه چیز رو سر جای اولش برگردونه؟
- تو هیچی نمیدونی.
نامجون برافروخته صداش رو بلند کرد و برای اولین بار تو عمرش اعتراف کرد تنها کسیه که از راز سر به مهر دوستش با خبره. چشم هاش مملو از غم یونگی شد و لب هاش لرزید ولی خودش رو در مقابل جین کنترل کرد، آدم هایی مثل کارآموز چشم های تیزی داشتن که نقاط ضعف حریفشون رو شکار میکرد و نامجون نمیخواست فرصت دیگه ای به جین بده تا آزارش رو از سر بگیره.
- من همه چیزو میدونم... چون یونگی جلوی چشم خودم تو هر جلسه ی روانکاوی بیشتر خودشو باخت، چون وقتی داشت به گناهش اعتراف میکرد روی شونه های من اشک ریخت، منی که قرار بود دوست و برادرش باشم ولی با علاقه ی کورکورانهم بهش خیانت کردم.
سرش رو توی دست هاش گرفت و به فنجون های روی میز که گرماشون رو از دست داده بودن خیره موند.
- من خوب میدونم جیمین کیه، فقط یک ساعته اون پاکت کوفتی به دستم رسیده و پر از برگه هاییه که بعد از ماه ها بالاخره هویتش رو برام نمایان کرد.
جین به پاکت بزرگی که روی میز بود نگاهی انداخت. آشفتگی نامجون و اینکه از نگاه کردن به چهرهش طفره میرفت بهش حس یه مزاحم رو میداد که باید زودتر شر خودش رو کم کنه.
پوزخندی به وضع افتضاح تمام آدم های زندگیش زد و قدم هاش رو پیش برد. کنار نامجون ایستاد و حین مرتب کردن یقهش با صدایی که باز هم قوت و سردی خودش رو به دست آورده بود گفت:
- گذشته سنگینه کیم نامجون، مثل یه وزنه به پاهای یونگی وصل شده و هیچکس جز خودش نمیتونه تجاتش بده.
- این تویی که اونقدر تو لجنزار و قبرستون گذشته ها قدم زدی تا گم شدی، هر شب بالای سر اون قبر های توخالی توی قلبت عزاداری و به زندگی یونگی که گذشته هاش رو دور ریخته بود حسادت کردی که در نهایت لاشه ی مرده و جنازه ی متعفن گذشته ها رو دوباره از قبر بیرون کشیدی، اون رو به رخت خوابت بردی و ازش خواستی آروم بگیره؟
جین داشت با حقیقت تاریک زندگیش رو به رو میشد، نامجون باز هم اون رو به چالش کشیده بود. از وقتی وکیل رو دید ایمانش رو به اینکه تمام این سالها عشق جونگها وادارش کرده برده ی افکار تحمیلی هیون وو بشه، شک کرد.
جین فقط یه نوجوون بود که بهش گفتن یونگی قاتل معشوقه ی زیباش بوده، هر کس دیگه ای هم جای کارآموز بود با دیدن مدارک موثق گناهکار بودن یونگی، مطمئن میشد که اون پسر قاتل جونگها و جیهیوئه. جایی برای شک باقی نمونده بود، اما فکر انتقامی که از جیمین یه اسلحه بر علیه یونگی ساخت نتیجه ی سال ها فکر های مسموم و کینه توزی بود، شاید هم عقده ی سرکوب شدن عشق و غرورش، و اینکه قدرتی برای نجات جونگها از باتلاق زندگی نداشته.
نامجون بلند شد و روبه روش ایستاد، اینبار نه عصبانی بود و نه نفرتی تو نگاهش به چشم میخورد، تمام اجزای صورتش تاسف و دلسوزیش رو برای زندگی تاریک جین نشون میدادن.
- زندگی یونگی به اندازه ی کافی درد آلود و رنج آور بوده، چرا رفتی سراغ رنج های گذشته؟
اون پسر قرار نبود تو لجنزار و کثافت گذشته ها دست و پا بزنه، تو به این تباهی محکومش کردی چون یه بیماری!
خم شد، یکی از فنجون های سرد رو برداشت و مقابل چشم های جین کجش کرد. قهوه ی غلیظ روی کفپوش پخش شد، با همون خاصیت مویینگی وهم انگیزش سانت به سانت پیش رفت و به پاهای جین رسید و زیر کفشش رو پوشوند.
نامجون نیشخندی به چهره ی ناباور کارآموز زد و با طنزی کنایه آمیز به مایع قهوه ای رنگ اشاره کرد.
- حالا جمعش کن... گندی که به زندگی همه مون زدی همینقدر غیر قابل جبرانه! تو یه ترسویی که حتی خودش جرات نکرد انتقامش رو بگیره، اونقدر بزدل که یه پسر زخمی رو به هوش آوردی و در حالی که هر چیزی جز حضور یک مقصر تو زندگیش کم داشت، تو دقیقا مسیری رو بهش نشون دادی که هیچ سرانجامی جز تباهی نداشت. ای کاش اونقدر وجدان داشتی که جیمین رو درگیر بازی کثیفت نکنی...
جین دیگه نمیتونست آوار شدن حقیقت هایی رو که یک عمر انکارشون کرده بود تحمل کنه. با افتادن فنجون از دست های نامجون و شکستنش، انگار کسی تو سوت پایان صبر جین دمید. پسر عقب نشینی کرد چون نامجون با اسلحه ی واقعیت از پا درش آورده بود.
نگاهش رو تو خونه چرخوند و با دیدن راهرو و پیدا کردن راه خروج، قصد رفتن کرد. قدم هاش برخلاف ورودش سرعت گرفته بودن و این نشون میداد چقدر از رو به رو شدن با اینکه مدت ها اشتباه زندگی کرده وحشت داره و در حال فرار از خودشه.
نامجون پشت سرش پا تند کرد و قبل از خروج ساق دستش رو تو حصار انگشت هاش به دام انداخت.
- فقط تا جیمین بلایی سر نابی نیاورده اون دختر رو نجات بده، میدونم یه حیوونی ولی نابی برای طعمه ی یونگی بودن زیادی بی گناهه... فقط همین یه کار رو انجام بده.
- من دیگه هیچ تسلطی روی جیمین ندارم.
دروغ گفت تا نامجون رو امیدوار نکنه، که دوباره با بهونه ی شکست مورد تمسخر قرار نگیره. هنوز یک راه براش باقی مونده بود که برای طی کردنش به همراهی نیاز داشت، همراهی کسی که به جرمی نکرده ازش متنفر بود.
کت و کیفش رو چنگ زد و در رو پشت سرش کوبید. فاجعه ای که در حال وقوع بود اونقدر ترسناک به نظر میرسید که نخواد به حال وکیلی فکر کنه که هنوز جای سیلی محکمش رو حس میکرد. باید از زمانش بهترین استفاده رو میبرد تا به موقع جلوی جیمین رو بگیره، بعد از تموم شدن جنگ میتونست سال ها برای احساساتش اشک بریزه و خودش رو سرزنش کنه.
در حین اینکه منتظر آسانسور ایستاده بود، جیب های کتش رو با آشفتگی زیر و رو کرد و بعد از پیدا کردن موبایلش، شماره ای رو که فکر میکرد هیچوقت لازم نباشه بهش زنگ بزنه رو از لیست مخاطب هاش پیدا کرد. دکمه ی تماس رو فشرد و در حالی که مترسک مغروری توی مغزش با صدای بلند بهش میخندید منتظر جواب موند.
با طنین انداختن صدای خسته و بم پسر، چشم هاش رو بست و بعد از تموم شدن بوق کشدار ماشین که از اون طرف خط به گوش میرسید بالاخره حرف زد.
- باید ببینمت... فقط بگو کدوم جهنمی؟
***
"جونگ کوک"
برای چندمین بار ساعت رو چک کردم و با دیدن اینکه عقربه ها از عدد دو گذشتن، لب هام از عصبانیت به هم فشرده شدن. یک ساعتی میشد که توی ماشین نشسته بودم و انتظارش رو میکشیدم. از اون کودن بعید نبود از قصد معطلم کرده باشه.
میدونستم یونگی هیونگ تنها نیست و با هوسوک وقت میگذرونه، ترجیح میدادم شب رو تو ماشین سپری کنم و مزاحمشون نشم. اما اینکه چشم انتظار اون آدم مزخرف بمونم اونقدر عصبیم میکرد که خواب از سرم بپره.
از ماشین پیاده شدم تا کمی هوا بهم بخوره. میلم به سیگار هر لحظه بیشتر میشد و بدنم عادت داشت تو لحظات عصبانیت ازم درخواست نیکوتین کنه. حدس میزم این یه تلقین باشه، من هنوزم با عوارض اعتیادم و تاثیرات مخبرش روی ذهنم درگیر بودم.
دست هام رو تو سینه جمع کردم تا بادی که از سمت رودخانه ی هان دور تنم میپیچید کمتر بدنم رو بلرزونه. رودخانه آروم بود، ولی صدای تلاطم موج های کوچیکی که باد روی سطح آب میساخت سکوت شب رو در هم میشکست. اینکه پیاده رو برخلاف روز خلوت و کم رفت و آمد بود باعث میشد بازم نتونم افکار افسار گسیخته و تاریکم رو مهار کنم و بعد از مدت ها از سئول لذت ببرم.
برخلاف چند ساعت قبل که با تهیونگ و بعدش ایرا تقلا کرده بودم هر تصور مسمومی از آیندهمون رو از سرم بیرون کنم و کمی امیدوار بشم، وقتی تنها شدم باز هم همه چیز سر جای خودش برگشت.
خودمون رو در قامت چند جنگ زده میدیدم که تو یه جنگل مه آلود گم شدن، هر آن ممکن بود زیر پای یکیمون خالی بشه یا حیوان درنده ای از جنس انتقام بهمون حمله کنه، با این وجود من میخواستم دست خانوادم رو بگیرم تا هر بلایی که سرمون اومد کنار هم باشیم ولی نشد، نابی خیلی زود طعمه ی درنده ترین حیوان جنگل مه آلود زندگیمون شد.
به تلالو ماه تو مرکز رودخانه چشم دوختم، باد اجازه نمیداد ماه صورتش رو بدون چروک تو آینه ی آب تماشا کنه و این تا چند روز دیگه دلگیرش میکرد، چند شب دیگه اثری ازش توی آسمون نمیوند و قطره های هان باید چند وقتی رو با دلتنگیش سپری میکردن. اما ماه زندگی من هیچوقت دوباره طلوع نکرد، صورتش رو یادم نمیومد ولی انگار بوی عطرش مثل یه خاطره تو قشر خاکستری مغزم گیر کرده بود، منم مثل قطره های آب هیچوقت مادرم رو فراموش نکردم، گاهی اونقدر دلتنگیش بهم فشار میاورد که آرزو میکردم کاش لا اقل مرده باشه تا بتونم دنبال مزارش بگردم، اما من هنوز آرزوی دیدنش رو داشتم.
وقتی به اطرافیانم نگاه میکردم، چه نابی که همدم کودکی و نوجوانیم بود، چه ایرا که چند ساعت قبل متوجه شدم میتونه هر کسی رو به زندگی مبتلا کنه، ما همه به هم شباهت داشتیم؛ همه مون بچه هایی بودیم که تو سن کم مادرشون رو از دست دادن. نمیدونم این سرنوشتی بود که ما رو تو دام زندگی با خاطره ی ماهمون انداخت یا قانون زندگی اینه، آدم هایی که شباهت بیشتری به هم دارن جذب همدیگه بشن.
جلو رفتم و به میله هایی که فضای رودخانه رو از خیابون جدا میکردن تکیه دادم، به پایین خیره شدم، فاصله ی زیادی با رودخانه داشتم و نمیتونستم انعکاس صورتمو توی آب تماشا کنم. قرار گذاشتن کنار رود هان در حالی که نگران نابی بودم و دلتنگی برای خاطرات روز های خوشمون قلبم رو فشرده بود به نظر کار احمقانه ای میرسید، من رودخانه ی هان رو به گشت و گذار هام با نابی به یاد میاوردم، خواهر بیچاره ی من...
در کنار همه ی این افکار گرگ و میشم من طلوع خورشید رو حس میکردم، تهیونگ یه گوشه ایستاده بود و قلبم رو گرم میکرد. با یادآوری بوسه ای که هنوزم رطوبت و حرارتش رو روی لبم حس میکردم هلال لبخند صورتم نقاشی شد.
اما این حس من رو میترسوند، تهیونگ یه مرد قوی بود که امیدی به وسعت روح پاک دخترش برای ادامه داشت، ولی من چی؟ یه پسر جوان پر از دردسر، با یه گذشته ی خاکستری و کودکی سیاه، کافی بود سرگذشت من و پدرم رو ورق بزنه تا فکر کنه از لجنزار فقط لجن بیرون میاد و رهام کنه.
نمیدونستم حسمون به هم چقدر از قلبمون منشا میگیره و چقدرش در اثر هیجان و عطش شکل گرفته، اما این خیلی وحشتناک بود که وقتی همه چیز رو شد و تب و تاب علاقه ی دو طرفمون فروکش کرد، من و عشقم به خاطر سرنوشتی که هیچ دخالتی توش نداشتیم دور انداخته بشیم.
به خودم حق میدادم به این زودی به عشق تهیونگ اعتماد نکنم، معلوم بود که شور و شوق بخش بزرگی از جاذبه ی بینمون رو به وجود آورده و دیر یا زود از بین میره، اما دوری ازش برام ممکن نبود، من با تمام وجود میخواستمش.
تهیونگ تجربه ی یک شکست رو داشته و تونسته بود با رفتن همسری که از نامجون شنیدم عشق دیوانه واری بهش داشته کنار بیاد، پس برای آینده ی دخترش امکان داشت یه آدم بد سابقه مثل من رو کنار بذاره.
من همیشه از اینکه گزینه ی دوم زندگی کسی باشم متنفر بودم، چه برسه به اینکه هر لحظه اضطراب دور انداخته شدن رو تحمل کنم و بتونم آروم بگیرم؛ همین ویژگی هام باعث شد خودم یونگی و نابی رو مجبور کنم قبل از اینکه از قلبشون حذفم کنن، من رو از زندگیشون بیرون بندازن؛ و همه این ترس ها و حس های بد ریشه در کودکیم داشت، اینکه همیشه داشته هام تبدیل به خواسته های دست نیافتنی ای شدن که محکوم به تصورشون تو خواب و خیال بودم.
دوست نداشتم تهیونگ هم به کوه بزرگ حسرت هام بپیونده، میخواستم اون مرد، لمس ها و هر بوسهش رو زندگی کنم، کنارش قدم بزنم و تو چشم های مثل اقیانوسش درد هام رو غرق کنم.
من هیچ وقت هیچ کسی رو تو دنیا تماما برای خودم نداشتم، مامانم برای داشتنم با هر دردی کنار اومد و داستانش جایی به پایان رسید که بیشتر از نیمی از دفتر زندگیش سفید بود؛ پدری که..آه، حتی نمیتونم بهش بگم پدر، اون مرد یه عوضی عیاش بود که حتی نفهمیدم اون همه پول به چه دردش میخورد و چطور تحمل میکرد اینقدر کثافت باشه. یونگی و نابی تمام خانواده ی من بودن، بهشون حسودی میکردم که همدیگه رو دارن و گاهی حس اضافی بودن بهم دست میداد، اما همون موقع دستم رو میگرفتن و قلب یخ زده ی من رو بین خودشون ذوب میکردن، من دوستشون داشتم حتی اگر مالکشون نبودم.
حالا مردی وارد زندگیم شده بود که به جای همه ی رفته ها دوست داشتم بمونه، میتونستم نگهش دارم؟ باید چقدر عاشق میبودم؟ اون هم دوست داشت همونقدر محکم من رو بین بازوهاش نگه داره و ببوسه، یا قرار بود باز هم اونی که قلبش بی تاب میمونه جئون جونگ کوک دور انداخته شده باشه؟
با شنیدن صدای توقف ماشینی کنار جنسیس تهیونگ، به عقب برگشتم تا ببینم اون مردک از خودراضی رسیده یا نه. زیادی طول نکشید که شونه های پهن و قیافه ای رو که باید اعتراف میکردم بدون توجه به شخصیت صاحبش جذابه، تشخیص دادم.
با همون اعتماد به نفس ذاتیش که حالم رو به هم میزد، از ماشینش پیاده شد و مثل عادت هر مرد متشخصی اول چک کرد که لباس هاش چروک یا به هم ریخته نباشه؛ درست مثل هیون وو که برای قرار ملاقات با دوست دختر بی سر و پاش هم باید لباس های اتو کشیده به تن میکرد.
پوزخندی بهش زدم و سرم رو برگردوندم، خوب میفهمیدم کسانی مثل اون پسر، شکستگی های غرور و شخصیت حقیرشون رو پشت یه ظاهر مطمئن و قوی پنهان میکنن، من پسر یکی از همون آدم های دروغ گو بودم.
یونگی همیشه بهم میگفت" نمیشه روی یه مکعب توخالی روکش طلا کشید و اون رو به جای شِمش فروخت، چون بالاخره کسی پیدا میشه مکعب رو وزن کنه یا فشارش بده" پدر من کسی بود که هیچوقت نه وزن شد نه کسی فشارش داد، اما من اجازه نمیدادم جین هم با این ترفند از زیر بار گناهانش شونه خالی کنه. برخلاف اون ها، یونگی برای من یه جواهر بود، مثل یه الماس که برای درخشیدن باید صیغل بخوره و قبل از اون هیچکس ارزشش رو نمیدونه، این رو وقتی فهمیدم که خیلی دیر شده بود.
با قدم های صاف و محکمی به طرفم اومد، کنارم ایستاد و مثل من آرنجش رو به میله ها تکیه داد. سنگینی نگاهش رو روی نیمرخم حس کردم ولی واکنشی نشون ندادم، نمیخواستم عصبیش کنم یا آزارش بدم، دیگه برام اهمیتی نداشتن؛ نابی ما از دست رفته بود و دست های من عاجز ترین ناجی بال های اون دختر بود.
- فهمیدم میخوای نا دیدم بگیری، الآن وقت این بچه بازی ها نیست جئون کوچک.
داشت با روح و روانم بازی میکرد، شنیده بودم که هیون وو رو جئون بزرگ صدا میکنه، فهمیدنش سخت نبود که میخواست بهم تلقین کنه منم وارث همون پدرم و به جرم تک تک ژن هایی که تو بدنم دارم باید تاوان فرزندی برای اون مرد رو پس بدم.
به سمتش برگشتم و ضربه ی محکمی به شونه ی چپش کوبیدم.
- دهنتو ببند... منو با لقب اون عوضی صدا نکن حرومزاده، توی بی سر و پا زندگی همهمون رو به هم ریختی.
- میخوام درستش کنم... البته تا جایی که بشه!
صورتش در هم نبود و پشیمون به نظر نمیرسید، حرف زبونش رو باور میکردم یا چشم های بی احساس و سنگیش رو؟
پشتم رو به رودخانه کردم و به میله ها تکیه دادم، دستم رو توی جیبم فرو بردم و به تاریکی بی انتهای آسمون خیره شدم؛ تصورم از قلب آدمی که کنارم ایستاده بود درست شکل چیزی بود که میدیدم. میتونستم بهش اعتماد کنم؟ نه، من لعنتی نمیتونستم به هیچکس اعتماد کنم چون پسر هیون وو بودم، گرگی که به خیلی ها زخم زد، پس هر لحظه باید منتظر حمله از جانب هر کسی میبودم.
- میخوای درستش کنی؟ میتونی از اول خلقمون کنی؟یا همهمون رو میکشی تا توی زندگی بعدی بلاهایی که سرمون آوردی رو فراموش کنیم؟
نگاهش رو ازم گرفت، طرز ایستادنش و حتی جوری که رودخانه رو تماشا میکرد اونقدر محکم به نظر میرسید که دوست داشتم همون لحظه توی آب پرتش کنم .
- نمیتونم درستش کنم اما شاید بتونم کاری کنم همه چیز بیشتر از این خراب نشه.
تنها واکنشی که لایق دروغ هاش دیدم یه نیشخند بود، واژه هام برای توصیف پستی و خاریش کم میومدن و من جوابی براش نداشتم. طبیعی بود که حرف همدیگه رو نفهمیم، چون هر دومون اونقدر از هم متنفر بودیم که تک تک کلمات طرف مقابل رو به شکل کثافتی ببینیم که از دهنش بیرون میریزه.
- بهت نمیاد پشمون باشی!
- نیستم، هیچوقت از انتقامم پشمون نمیشم ولی از انتخابم چرا!... اگر دست خودم بود حالا تو جانشین یونگی بودی.
با مکث به طرفم برگشت و اینبار نگاهش من رو به هیون وو نسبت داد. نمیدونم پوزخند کدوممون تمسخر آمیز تر بود ولی لب های کج اون و رسوخ نگاه تو خالیش به برافروختگی هام دامن زد.
دستم رو محکم روی گردنم کشیدم، نباید واکنش تندی نشون میدادم تا از این ترفندش برای غلبه بهم استفاده کنه.
- انتقامت؟ تو یه ترسویی که حتی برای به زبون آوردن واژه ی انتقام زیادی کوچیکه... ترجیح میدم با جیمین حرف بزنم، حداقل اون تو لباس یه دشمن شبیه دلقک به نظر نمیرسه.
بدون اینکه ارتباط چشمیمون رو قطع کنم ریموت ماشین رو فشردم و اون پسر رو به حال خودش رها کردم، به حدی ترحم برانگیز به نظر میرسید که نخوام بیشتر از اون خوردش کنم.
- مگه نمیخوای با جیمین حرف بزنی؟
سرعت قدم هام رو کم کردم و به عقب برگشتم. باید اعتراف کنم سوالش وسوسهم کرد، من حتی موفق نشده بودم بعد از هزاران تماس جوابی جز بوق آزاد از اون پسر بگیرم و از حرف زدن باهاش نا امید شده بودم.
آهسته پیش اومد و رو به روی من به ماشین تهیونگ تکیه داد. اونقدر تو گرفتن ژست برنده ها به خودش مهارت داشت که باخت بزرگش رو پشت پوزخند جذابش پنهان کنه. نگاه تو خالیش میتونست روح هر کسی رو که هدف بگیره، عریان کنه ولی نه منی که به جای رسوخ و تاثیر شاهد ضعف و بی فروقیش بودم.
- من نمیتونم همه چیزو بهش بگم!
تحقیر هام رو از زبونم به چشم هام کشوندم و سر تا پاش رو با نگاهی اهانت آمیز از نظر گذروندم.
- ترسیدی کیم سوکجین... از شاگرد خودت؟ هیون وو هیچ وقت از تو نترسید.
- دهنتو ببند!
- اعتراف کن که میترسی دندون هایی که این همه وقت تیزشون کردی، سرت رو از تنت جدا کنن.
تکیهش رو از ماشین گرفت تا خودش دهنم رو ببنده، اما ماشینی که چند تا جوان سرخوش و بی دغدغه از کنارمون گذشت توجهمون رو به خودش جلب کرد، صدای سیستم قویشون رو تا جایی بالا برده بودن که موج های کوچیکی روی سطح رودخانه تشکیل بشه و گوش های من رو از شنیدن صدای نفرت انگیز جین نجات بده.
دندون هاش رو روی هم سایید و تو یک قدمیم ایستاد، حتی بوی عطر قویش هم نشون میداد چقدر عقده تو دلش نگه داشته. خوشحال بودم که مثل دفعه ی قبل به راحتی با اعصابش ور رفتم و لبخند ساختگیش رو در هم شکستم، ولی این برای من حتی یه دلخوشی کوچیک هم به حساب نمیومد.
- جیمینو پیدا میکنم و خودت همه چیزو بهش میگی... میتونی فکر کنی ترسیدم یا ضعیفم، اگر بخوای اعتراف میکنم که دیگه نمیتونم مهارش کنم، اما میخوام به نابی کمک کنم. اون کسی نیست که باید تاوان بده.
- بهت اعتماد ندارم.
سرش رو با تاسف تکون داد و فاصله ی بین چشم هاش رو بین دو انگشتش فشرد، خنده هاش آروم بود ولی نشون میداد چقدر کلافه و سردرگمه.
- نیازی نیست بهم اعتماد کنی، فقط قراره با جیمین حرف بزنی... تو این اعترافو به یونگی و نابی بدهکاری؟
- توچی؟ تو چی بهشون بدهکاری؟
کم آورد، پشت بهم کرد و به طرف ماشینش رفت. گام هاش دیگه نه تعادل داشت و نه قدرت. قبل از سوار شدن، از روی شونه هاش نگاهم کرد و زمزمه وار گفت:
- هر وقت پیداش کردم باهات تماس میگیرم. تا اون موقع خوب به جمله هات فکر کن.
بعد از تموم کردن حرفش و چرخوندن چشم هاش تو فضای چراغونی پل، سوار شد و استارت زد، طوری برای دور شدن ازم عجله داشت که پاش رو روی گاز گذاشت و ماشینش تقریبا از جا کنده شد.
نگاهم با بخاری که از اگزوز ماشینش بیرون زد همراه و زمین گیر شد. با فکری درگیر سوار شدم، هوا اونقدر سوز داشت که نخوام بیشتر از اون نسیم سرد رودخانه رو تحمل کنم.
کشی که داشت موهام رو از ریشه میکند با حرص جدا کردم و روی صندلی انداختم، باید کوتاهشون میکردم چون توی اون شرایط فقط دست و پا گیرم میشدن و کلافهم میکردن.
دست هام رو دور فرمان حلقه کردم و سرم رو روش گذاشتم. محال بود بتونم به جین اعتماد یا خزعبلاتش رو باور کنم، اون پسر و ذهن مریضش کم به من و خانوادهم آسیب نرسونده بودن.
وقتی تو چشم هام زل میزد و تهدیدم میکرد که من رو جای یونگی مینشونه، معامله باهاش مثل این بود که با پای خودم وارد آتیش بشم. من و هوسوک تنها کسانی بودیم که از اون مخمصه جون سالم به در بردن، پس باید تا وقتی مه و جاده های پر پیچ و خم جنگلی تموم میشدن سر پا میموندیم.
نمیتونستم در لحظه برای پذیرفتن یا رد کردن پیشنهاد جین تصمیم بگیرم، باید خوب فکر میکردم و با احتیاط پیش میرفتم، یه ضربه ی دیگه همهمون رو از هم میپاشوند.
استارت زدم تا بخاری رو روشن کنم و فضای ماشین کمی گرم بشه. تابستون شروع شده بود ولی هوا هنوزم رخت بهار و زمستون رو به تن داشت، بیشتر از قطره های عرق منتظر دونه های برف بودم که روی پیشونیم برق بندازن.
دست هام رو به هم مالیدم که گرم بشم، گرسنهم بود ولی جونی برای رانندگی نداشتم. صندلی رو خوابوندم و بعد از دراز کشیدن، توی خودم جمع شدم تا زود تر گرم بشم و خوابم ببره اما صدای موبایلم بلند شد و چُرتم رو پاره کرد.
فکر کردم جینه و به این سرعت قرار ملاقاتمون رو ترتیب داده ولی شماره ی ناشناسی که یه عکس رو برام فرستاده بود، توجهم رو به خودش جلب کرد. به نظر آشنا نمیرسید، ترجیح دادم عکس رو دانلود کنم تا ببینم اون پیام غافلگیر کننده و بی موقع چی برام به ارمغان آورده.
تپش قلب عجیبی گرفته بودم و حس خوبی به اون عکس نداشتم، تا باز بشه چند باری خواستم گوشی رو خاموش کنم و به خوابم برسم ولی به همون اندازه که از پیام های ناشناس خوشم نمیومد، در موردشون کنجکاو میشدم.
عکس که باز شد هیچ چیزی جز تاریکی و چند تا چراغ تو زمینه ندیدم، کمی زوم کردم و با تشخیص زوجی که در حال بوسیدن همدیگه بودن ابرو هام در هم شد. چرا باید همچین عکسی برای من ارسال میشد؟
روی صفحه کلیک کردم تا کپشن عکس رو بخونم. یه جمله ی کوتاه که به صدای قدم های مصیبت جدیدی رو توی سرم منعکس کرد.
" من برگشتم!"
اینبار با دقت بیشتری عکس رو نگاه کردم، حالا دیگه به راحتی میتونستم اون زوج رو تشخصی بدم؛ پروانه ی آبی یونگی تو آغوش شکارچیش. اونقدر کنار هم بی نقص به نظر میرسیدن و عاشقانه همدیگه رو میبوسیدن که اون تصویر رو به یه نقاشی بی بدیل تو پس زمینه ی دریا تبدیل کنن ولی نه تا وقتی که جیمین داشت قطره قطره جون نابی رو با بوسه از تنش بیرون میکشید، نه تا وقتی من و یونگی از نگرانی به جنون رسیده بودیم و افکارمون خده هامون رو دار میزدن.
جیمین با چه ترفندی تونسته بود دوباره نابی رو تحت کنترلش بگیره؟ نابی چطور راضی میشد وقتی ما از دلتنگیش پرپر میزدیم اونقدر راحت تو آغوش جیمین آروم بگیره؟ میخواستم از خواهرم و بی فکری هاش عصبانی باشم، اما میدونستم نه حقش رو دارم و نه دلم باهام همراهی میکرد، اگر نابی برای نفس کشیدن و آروم گرفتن به کس دیگه ای پناه برد، همش تقصیر من و یونگی بود که هوای دورش رو مسموم و ذهن پر از تشویشش رو از فکر پس زدگی و تنهایی خالی نکردیم. نابی تو بدترین وضع خودش از کنارمون رفت، اون به طور مشهودی تعادل روانیش رو از دستت داده بود.
حدس سخت نبود که تماشاچی عشق بازی مرگ آور نابی و جیمین چه کسیه. مردی که تمام این سال ها انتظار روزی رو کشیده که من و یونگی رو با هم مغلوب خودش کنه.
- عوضی!
زیر لب گفتم و گوشی رو بین انگشت هام فشردم.
فکر میکردم اون حیوون رو شکست دادم و زهرش رو کشیدم ولی حالا اون مار افعی چند برابر سمی تر به جونمون افتاده بود و نیشش رو تو تک تک دلخوشی هامون فرو میکرد و جونشون رو میگرفت.
قلب فاسد اون حرومزاده بوی تعفن و لجن میداد، ای کاش قبل از اومدنم به سئول اون عضو بی مصرف رو از سینهش بیرون میکشیدم تا حداقل دنیارو از شر نفس های مسومش راحت کنم...
YOU ARE READING
Kiss my wings
Mystery / Thriller• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی یونگی در مطبوعات و برملا شدن رازی که به نظر بزرگترین پنهان کاری زندگیش بود، مقابل چشم هزاران تماشاگر...