منو به پشت بوم ببر
می خوام وقتی نفسم می ایسته دنیا رو ببینم
کبود میشم
بهم بگو عشق تموم نشدنیه
انقدر متظاهر نباش
ترکم کن همونطور که کردی
اگر بهم نیاز داری
میخوای که ببینیم
بهتره عجله کنی
چون به زودی میرم
متاسفم نمیتونم خودمو نجات بدم
متاسفم نمیدونم چطور
متاسفم راه خروجی نیست
جز پایین رفتن
منو بِچِش
این اشک های شورِ روی گونه هام
این کاریه که یک سال سردرد
باهات میکنه
من حالم خوب نیست حس میکنم خیلی شکسته شدم
نگو من خیلی اهمیت دارم
ترکم کن، دژاوو
Listen before I go – Billie Eilish
***
*لطفا اگر روحیه حساس یا بیماری قلبی دارین این پارت رو به هیچ وجه نخونید، این یه خواهشه برای آرامش خودتون، این پارت به شدت تلخ و نفسگیره*
صدای قدم های محکم مرد جوان رو شنید ولی به کارش ادامه داد و گلوله ها رو یکی پس از دیگری توی خشاب گذاشت. لبخند کثیفش از روی لب هاش کنار نمیرفت، بعد از مدت ها باختن به رقیبی که هر چقدر ضعیف میشد، باز هم برنده ی اون نبرد نا برابر بود، حالا میخواست به بهای کنار زدنش برای یکبار هم که شده طعم برنده بودن رو بچشه.
یک عمر بازنده بود چون یونگی توی ضعیف ترین حالشم مثل یک جنگنده ی پیروز زندگی کرد، چون اون پسر یه قلب بزرگ داشت که با عشق از هر گناهی تبرئهش میکرد. اما خودش چی؟ فقط میدونست یه بازنده وقتی توی رینگ زندگی پیروز اعلام میشه که رقیبی براش وجود نداشته باشه. میخواست یونگی رو از سر راهش برداره، مطمئن بود بعدا کسی تشویقش نمیکنه یا بهش آفرین نمیگه، مثل سال ها که در کنار هیون وو تلاش کرد زندگی یونگی طعم خون بگیره و حالا قرار بود تا آخرین قطره ی خون اون پسر رو از بدنش بیرون بکشه، تا رگ هاش از خشکی فریاد بکشن و به دشمنش حس پیروزی بدن.
سایه ی پسر روی تنش رو پوشوند، همیشه آرام و متین برخورد میکرد، درست مثل خودش. تا به حال ندیده بود جین فریاد بزنه یا ناسزا بگه، کلمات و هوش اون پسر حکم اسلحه ای رو داشتن که بین انگشت های ادوراد و هیون وو جابه جا میشد، عشق و پول هر بار ضامن جین رو میکشید و یه قربانی جدید میگرفت.
کلت کمریش رو توی دستش چرخوند و حین بلند شدن از جاش، سرش رو به سمت جین گرفت. پسر حتی پلک هم نزد، لب هاش کج شد و با تحقیر آخرین هنرنمایی ادوارد رو تماشا کرد. نفس عمیقی گرفت و دستش رو توی جیبش سر داد، میخواست اجازه بده اون پیرمرد حقیر برای چند لحظه هم که شده احساس پیروزی و قدرت کنه.
مرد از اینکه جین میتونه نقشه هاش رو بخونه و ازش نمیترسه خوشش نمیومد، دوست داشت وحشت رو تو نگاه یه آدم ترسناک ببینه، به یه حس قدرت قبل از جسورانه ترین تصمیم زندگیش نیاز داشت. اسلحه رو روی پیشونی جین گذاشت و با خنثی ترین حالت نگاهش کرد، اما پسر هیچ واکنشی نشون نداد، فقط لبخندش پررنگ تر شد. نمیتونست پیش بینی کنی چی توی سر جین میگذره و همین آزارش میداد. اینکه کارآموز به دیدنش بیاد و با آرامش مقابلش بایسته و هیچ چیزی نگه، وحشت انگیز و مرموز بود.
یک قدم به پسر نزدیک تر شد و چشم های سبزش رو تو نگاه گستاخ جین میخ کرد، اسلحه رو فشار داد و با اکراه گفت:
- اینجا چه غلطی میکنی کیم؟ من باید برم.
- عجله نکن!
با حفظ موضع و لبخندش گفت و انگشت هاش رو دور مچ ادوارد پیچوند، اسلحه از پیشونیش جدا کرد و ادامه داد:
- من و تو با هم میریم.
- میخوای همراهیم کنی؟میتونم اسلحه رو به تو بدم، توام به اندازه ی من از جون مین ها سهم داری، انتقام جونگها رو بگیر.
گره انگشت های جین رو از دور مچش باز کرد و تفنگ رو بین انگشت هاش جا داد.
- نوبت توئه... جیمین خوب بازی رو شروع کرد ولی اون هیچوقت برای تموم کردنش گزینه ی مناسبی نبود، سوت پایان رو تو بزن.
- حتما!
توی لجنزار نگاه اون مرد، جوانی خون گرفته ی معشوقهش رو میدید، صورتی که روز تدفین هیچ شباهتی به فرشته ی زیباش نداشت. توی صورت مردی که جلوی چشم های یه پسر بچه ی ده ساله به خواهرش تعرض کرد، یه حیوون رو میدید، یه قاتل که روح همشون رو سر برید، چون کینه داشت خفهش میکرد. جونگها قربانی هوس سیری ناپذیر اون شیطان شد، دختری که بعد از فهمیدن نقس هیون وو توی مرگ پدرش، فقط میخواست تهدید اون آدم رو از برادرش دور کنه، اما جین با افتادن توی تله ی دروغ های هیون وو فرصت خوشبختی رو از خودش و اون پسر گرفت و از یادگار جونگها یه بیمار روانی ساخت. جیمین میدونست کینه داغه و نمیتونه تن سوختهش رو تسکین بده، اما روح و روانش یه دلیل برای توجیه بدبختی هاشون میخواستن و جین یه راه اشتباه رو بهش نشون داد.
پشمون بود، به اندازه ی تمام سیزده سالی که باید حرف میزد و توی سکوت بازیچه ی یک دروغ شد، به اندازه تمام سه سالی که جیمین رو همراه حماقتش کرد، جین از کل عمرش پشیمون بود. حس کسی رو داشت که به دستش یه بیل دادن و گفتن زمین رو حفر کن، اونقدر دل زمین رو کنده بود که وقتی به خودش اومد توی چاهی عمیق گیر افتاده بود، چاهی که حتی اگر ازش بیرون میرفت، نمیدونست چطور باید پرش کنه، چند نفر رو دنبال خودش توی حفره ی تاریک دروغ به دام انداخت؟ قرار بود باقی مونده ی عمرش رو هم با مرور بلایی که سر جیمین و یونگی آورده سر میکرد؟ نه.. میخواست توی روز های آینده، نقطه ای رو توی زندگیش ببینه که بتونه ادعا کنه حداقل یکی از اشتباهاتش رو جبران کرده، حتی اگر اون نقطه قرمز باشه و بوی تعفن خون یه آدم رذل رو تا روز مرگش تو ذهنش ثبت کنه.
دستش رو دور اسلحه محکم کرد و نگاهی بهش انداخت، چشم هاش فقط خون میدید و انتقام، فقط میخواست جبران کنه چون بهتر از هر کسی میدونست ادوارد روز های زیادی با نگاهی تشنه و عریان از هر رحمی عشقبازی نابی و جیمین رو تماشا کرده، کسی که اون اسلحه رو برای گرفتن جون پروانه ی یونگی و جونگ کوک جلوی چشم های برادرش، پر کرده بود. اون مرد فقط میخواست ببینه که یونگی با از دست دادن خانوادهش به چه روزی میفته، کینهش خیلی بزرگ بود، به وسعت تحقیر هایی که یونگی سال ها نثارش کرد.
سرش رو به آرومی بالا اورد، اشک مژه های بلندش رو به بازی گرفته بود، دست هاش برای نقطه گذاشتن پایان خطِ بلند حماقت های کودکانهش میلرزید، اما این نمیتونست منصرفش کنه. جین ضربه خورده بود، وکیل عاشق و صادقی که دل بهش بسته بود، محکمترین تلنگر زندگیش رو با یه سیلی توی صورتش کوبید، دیر شده بود، تموم کردن درد یک قدم قبل از سقوط هیچ تفاوتی با افتادن نداشت، اما جین میخواست قدم آخر رو خودش برداره نه اینکه یکی دیگه زیر پاهاش رو خالی کنه.
پیر مرد پشت بهش در حال تماشای ساحل بود، تکون خوردن لب های یونگی رو میدید و لبخند میزد. براش اهمیتی نداشت پسر و دختری که کنار یونگی ایستادن هر دو قربانی این ماجران، چه جرمی بزرگترین از اینکه نابی دختر عزیز مین جونگین بود؟ اما جرم جیمین.. جرم اون پسر فقط تشنگی بود و ادوارد و جین یه آب لجن گرفته رو توی حنجره ی افکار اون پسر ریختن تا کینه و خشم رو غرغره کنه و بلای زندگی یونگی بشه.
تابی به سر و گردنش داد و به عقب برگشت، سردی اسلحه روی سرش و چشم های پر از نفرت و اشک جین چیزی نبود که انتظار دیدنش رو داشته باشه، تصور میکرد اون پسر رو در حال رفتن به ساحل و انجام آخرین دستورشه ولی حالا همه چیز رو وارونه میدید.
جین یک قدم بهش نزدیک تر شد و از بین دندون هایی که خشم رو آسیاب میکردن غرید:
- زانو بزن!
ادوارد مات برده نگاهش میکرد، نمیتونست درک کنه چه اتفاقی میفته و چرا سر اسلحه به طرفشه. فکر کرد جین هم مثل خودش داره شوخی میکنه ولی اون چشم ها و لحن رعب انگیز نمیتونست به یه شوخی منتهی بشه.
جین که این حال مرد رو دید، تحریک شد قبل از عملی کردن تصمیمش، حتی اون گرگ پیر رو به اندازه تمام ترسی که به زندگی هاشون رعشه انداخت، بترسونه. دستش و بلند کرد و اسلحه رو توی ابروی ادوارد کوبید، مرد پخش زمین شد و صدای فریاد جنون آمیز جین توی ویلا پخش شد:
- بهت گفتم زانو بزن... نفهمیدی حرومزاده؟
پیر مرد در حالی که روی زانوهاش افتاده بود و باریکه ی گرم خون رو روی صورتش حس میکرد، سرش رو بالا آورد. باید جین رو مهار میکرد، نمیدونست اون پسر چی فهمیده اما امیدوار بود جونگ کوک بهش چیزی نگفته باشه، چون اگر زنده میموند هر طوری که شده با دست های خودش اون پسر بچه ی چموش رو خفه میکرد.
- داری چه غلطی میکنی؟
جین پوزخندی به حال مرد زد، پوزخندی که از اشک های گم شده توی صورتش خیس بود. دوست داشت چشم های وقیح کسی رو که جونگها رو از زندگی نا امید کرد در بیاره و جلوی جیمین بذاره، میخواست به پسر بگه این همون چشم هاییه که اونشب توی بار دیدی، همون چشم هایی که به یادت موند چه بلایی سر آخرین سر پناهت آوردن.
- جونگها... تو کشتیش!
- کی این مزخرفاتو گفته؟ تو خوب میدونی که همه ی بلاهایی که به سرش اومد دستور یونگی بود.
نمیتونست تحمل کنه اون حیوون با گستاخی تمام دروغ هاش رو به خوردش بده، جین همه چیز رو میدونست. ضامن رو کشید و سر اسلحه رو روی چشم راست ادوارد گذاشت.
- این چشم ها اون شب خوب تماشاش کردن؟ مگه نه؟
صدای مرد لرزید، جین به خوبی ترسش رو حس میکرد. انگشت هاش روی پاهاش تکون میخوردن و این حقارت سهم اون مرد بود.
- نمیدونم از چی حرف میزنی؟
- آه...
فریاد کشید و اولین گلوله رو توی پای چپ مرد کاشت، نمیخواست قبل از اینکه ازش اعتراف بگیره بلایی سر چشم های سبزش بیاره. باید اون گوی های عصیانگر و گناهکار رو وقتی که از وحشت در حال التماس، تماشا میکرد و به خاطر میسپرد.
فریاد های بلند ادوارد توی ویلا میچرخید و لبخند جین رو پر رنگ تر میکرد، مرد به پهلو روی زمین افتاده بود و به خودش میپیچید. جین نسبت بهش هیچ دلسوزی ای نداشت، میخواست بلند تر ضجه هاش رو بشنوه، مطمئن بود معشوقهش درد بیشتری رو نسبت به اون مرد برای بستن چشم هاش به روی زندگی تجربه کرده.
پاش رو روی زخم ادوارد گذاشت و با نهایت زورش فشرد. مرد نعره ای از درد کشید و سرش رو روی زمین کوبید.
جین که مطمئن بود خوب بهش درد داده، پاش رو بلند کرد و با لحنی که توی اون وضع پیرمرد رو تا سر حد مرگ به وحشت می انداخت پرسید:
- چرا؟
- وقتی... توی کثافت دست و پا بزنی و نتونی ازش جدا بشی، باید باهاش کنار بیای... اه...اگر بهش عادت کنی، هر کاری میکنی که ... که توش دووم بیاری، من دووم آوردم.
بغض جین شکست، بعد از سال ها حالا دوباره برای اون دختر و خودش اشک میریخت. نسب به مردی که آرزو هاشون رو توی گرداب کثافتش خفه کرده بود هیچ رحمی نداشت، اسلحه رو روی چشمش گذاشت و اینبار پرسید:
- چرا جونگها؟
- از کسی میترسی؟...هاه.. ضعیفش کن. ما از مین یونگی میترسیدم...
- میگم چرا جونگها؟ چرا ما؟ چرا...ا؟
فریاد زد و اسلحه رو روی چشمش فشار داد. ادوارد ترسیده بود اما دیگه هیچ امیدی نداشت، حدس میزد اون جمله ها آخرین فرصتش برای حرف زدن باشن، مغزش داشت از درون منفجر میشد، انگار آماده ی خالی شدن بود.
- چون پدرشون اون خانواده رو داوطلب قربانی شدن کرد.
جین سرش رو تکون میداد تا اون واژه هایی که مثل میخ های کوچیکی توی مغزش فرو میرفتن با تلاشش برای انکار فرو بریزن، پذیرفتن اینکه اون سه تا بچه هیچ گناهی نداشتن براش سخت تر از این بود که بشنوه جونگها قاتی کثافت کاری های هیون وو بوده، داشت از شدت نفرتی که نسبت به خودش توی دلش حس میکرد از هم میپاشید و کسی نبود تا دستش رو بگیره و سر پا نگهش داره.
چشم هاش رو بست و ماشه رو کشید، صدای فرو رفتن گلوله توی مغز ادوارد توی سرش اکو شد.
- به خاطر جونگها.
به تقلا ها جسم مرد در حال جون دادن چشم دوخت و لبخندش عمیق تر شد. نگاهش رو از دایره ی بزرگ خونی که دور سر ادوارد شکل گرفته بود گرفت و به لکه های خون روی تن سفید رنگ دیوار داد، خون.. برای جین معنای عشق بود، عشقی که معناش رو از دست داد.
بدون اینکه چشم از دیوار برداره اسلحه رو بالا اورد و چشم هاش رو بست. صدای گلوله ی بعدی با حرکات لب هاش هماهنگ شد.
- جیهیو...
گلوله ی سوم رو شلیک کرد و زیر لب اسم پسری رو لب زد که بین امواج دریا و قطره های مرگی که روی تنش شناور بودن اسیر بود.
- جیمین...
گلوله های بعدی رو بدون توقف شلیک کرد و اسم تمام قربانی های اون نمایش رو با فریاد صدا زد، مرگ ادوارد بزرگترین تقدیر جین از بازیگر ها محکوم به صحنه ی پر از درد و اشک کینه ها بود. جین قصه رو همونجا متوقف میکرد و پرده ی سرخ نمایش رو میکشید. همه چیز تموم میشد و عقربه ها از مبدائی جدید شروع به حرکت میکردن. بازیگر ها به زندگی واقعیشون برمیگشتن، هر چند خسته و زمین خورده ولی اون ها بعد از شکستن نقاب هاشون به جایی که باید برمیگشتن، همونطور که نامجون ازش خواست و سرش فریاد زد لکه های اشک و بخار آه یونگی رو از روی شیشه زندگی هاشون پاک میکرد، تا اینبار بتونن رنگین کمان بعد از طلوع رو ببینن. مهم نبود خودش ابر خاکستری رو به دوش بکشه و زیر قطره هاش غرق بشه، وقتش بود خودش توی گردبادی که به پا کرده بچرخه و نا پدید بشه.
اسلحه رو روی جنازه ی بی جون ادوراد رها کرد و در حالی که به طرف در میرفت، آخرین قطره ای اشکش رو توی چشم هاش به دام انداخت و پلک هاش رو روی هم گذاشت. دیگه اشک نمیریخت، چون کاری ازش ساخته نبود، اشک فقط زخم های بازش رو بیشتر میسوزند.
موبایلش رو از جیب کتش بیرون کشید و بعد از تماس با شماره ای که قبل از ورود روی تلفنش ثبت شده بود، اون رو کنار گوشش گذاشت. توی تمام اون لحظه ها جین هیچ حسی جز رضایت توام با پشمونی نداشت، ذهنش خالی بود و دستش خالی تر، هیچ ریسمانی برای موندن نداشت، چون خودش آخرین بند رو رها کرد. صدای نا اشنای مردی بهش اجازه صحبت کردن داد و جین بالاخره نقطه ی قرمز رو سر خط اشتباهاتش کوبید، یه مهر پررنگ برای تقاص بابت گناهانش.
- میخواستم گزارش یه قتل توی ساحل وانگسان رو بدم...
***
سعی کرد در رو به حدی آروم باز کنه که اگر مسکن ها تونستن کمی هیونگش رو آروم کنن؛ سکوتی که بعد از مدت ها حقش بود رو ازش نگیره. سکوتی که اگر قبلا ترس داشت حالا به همون اندازه غمناک بود.
قدم هاش رو روی زمین کشید و خودش رو به کنار تخت یونگی رسوند. قدرت این رو نداشت که پاهاش رو از روی زمین بلند کنه، جونگ کوک توی اون روز ناجی دو تا غریق شده و هنوز با تصویر آخر نابی تو ذهنش کنار نیومده بود.
چشم های زخمی یونگی رو با باند بسته بودن و قفسه ی سینهش با اهرم ماسک اکسیژن بالا و پایین میشد. پسر نمیتونست تشخیص بده اون خوابه یا بیدار، اما اگر خواب بود باید به یونگی بودنش شک میکرد.
پسر بزرگتر انگار که شک و دو دلی ای که ملاقاتی آشناش رو به خودش درگیر کرده بود حس کرد، دستش رو بالا آورد، با چند قطره ی آخر توانی که توی ظرف وجودش باقی مونده بود، ماسک رو برداشت و سکوتش رو شکست.
- چی شد؟
جونگ کوک که به زمین خیره شده بود با سوال ناگهانی یونگی سرش رو با گیجی بالا آورد و خیره به صورتش با صدایی گرفته لب زد:
- کی ؟
یونگی دست متصل به سرمش رو بدون توجه به کشش و سوزشی که توی رگش حس کرد بالا آورد و روی چشم های بانداژ شدهش گذاشت.
- زندهس؟
- نمیدونم.
بدون مکث جواب داد.
حتی خدا هم تو دادن فرصت دوباره به جیمین دو دل بود که اون پسر بعد از دو ساعت هنوز از اتاق عمل خارج نشده و هنوز توی مرز باریک مرگ و زندگی تاب میخورد، جیمینی که نمیدونست با عشقش به پروانه همراه بشه و تن زخمیش رو روی بال های نابی تسکین بده یا دست خواهر کوچیکش رو بگیره و فرصت پرواز رو برای همیشه از دست بده. به هر طرف مرز که میرفت، باز هم دلتنگ میموند، انگار دلتنگی جزئی از وجود اون پسر بود، شاید دلتنگی قلبش بود و اگر توی سینهش نمیتپید و بین رگ هاش نمیچرخید زندگی اون پسر بی معنا میشد.
- پس اینجا چه غلطی میکنی؟
از فکر به وضعیت جیمین در اومد و به چهره ی یونگی نگاه کرد، میتونست اخم های در همش رو از زیر بانداژ ببینه.
- از پرستار بخش پرسیدم... گفت باید تا تموم شدن عملش صبر کنیم.
جشم هاش رو چرخوند و از کبودی روی دست خودش، به آنژیو کتی که به دست یونگی وصل شده بود رسید. انگشت هاش رو روی دست های یخ زده ی هیونگش گذاشت و فشارش داد. میفهمید یونگی داره تلاش میکنه که به خوب بودن حال نابی امیدوار باشه. به خاطر همین چیزی از اون دختر نمیپرسید، اما جونگ کوک تا اون حد خود دار نبود. نمیدونست چی بین اون سه نفر گذشته، با این حال مطمئن بود که اگر یک نفر توی دنیا مقصد سفر نابی رو بدونه، اون یونگیه.
- نابی...
این بار پسر بزرگتر پسش نزد و محکمتر دستش رو فشرد. با فشار دست هاش داشت جونگ کوک رو التماس میکرد که ادامه نده.
- هیونگ من فکر می کنم اون برگشته سئول... به تهیونگ گفتم دنبالش بگرده. با نامجون هیونگم که هرچی تماس گرفتم در دسترس نبود. بهم کمک بکن. باید پیداش کنیم... میترسم بلایی سر خودش بیاره.
چاره ای نداشت جز اینکه امیدوار باشه. امیدوار به اینکه اون اتفاق نابی رو طوری عوض نکرده باشه که حتی برادرش هم دیگه نشناستش.
- ویلا... رفته سراغ بابا.
با صدای کم جونی جواب جونگ کوک رو داد و ماسک اکسیژن رو روی صورتش برگردوند. با شنیدن اسم نابی تپش قلبش بالا رفته و نفس هاش کوتاه شده بودن، بدون نابی نمیتونست خودش نفس بکشه، گم شدن عشق خواهرش توی زندگیش هیچ فرقی با گم شدن نفس هاش نداشت.
جونگ کوک که خوب اون پسر رو میشناخت و میدونست برای غمگین بودن به تنهایی نیاز داره، فشار دیگه ای به دست یونگی آورد، از جاش بلند شد و بدون هیچ حرفی به سمت در رفت. باید با تهیونگ تماس میگرفت و آدرس مطمئن ترین مقصد نابی رو بهش میداد.
آخرین بار نیم ساعت قبل و پیش از ورود به اتاق یونگی باهاش حرف زده بود. تهیونگ که با فاصله ی چند کیلومتر توی فضای مشابهی قرار داشت، خبر پیدا کردن هوسوک و وضع وخیمش رو به پسر داد، اون پسر رو به بیمارستان رسونده بود و دکتر شکستگی استخوان ساق پاش رو تشخیص داده و به اتاق عمل فرستاده بودش. تهیونگ چقدر سرزنشش کرد که چرا تنها رفته و اگر اون مرد رو با خودش میبرد شاید کنترل اوضاع به قدری راحت تر میشد، که حالا همهشون از نگرانی نابی و بلایی که قراره سرش بیاد سر در گم نمیشدن. جونگ کوک هم فقط یک جواب کوتاه بهش داد.
"هیچ کس نمیتونست اون جهنم رو جمع کنه".
هیچی از حال خواهر کوچیکشون نمیدونست. اگر بهش میگفتن تو قضاوت کن، قطعا نابی رو به عنوان قربانی اون بی عدالتی معرفی میکرد. دختری که دقیقا وسط میدون جنگ ایستاده و برد هر کدوم از دو طرف به معنای از دست دادن نیمی از خودش بود، اما حالا که هر دو طرف بازنده ی این نبرد بودن، نابی دیگه تمام خودش رو نداشت...
جونگ کوک رسما یه سیر قهقرایی رو توی سبک کردن بارش طی میکرد. آلمان رو با انزجار از هیون وو ترک کرد و به سئول برگشت، تا کمی از لطف بیکران پدرش در حق اون خواهر و برادر رو جبران کنه. درگیر کار های مالی یونگی شد و گفتن حقیقت رو از یاد برد، عاشق شد و گفتن حقیقت رو از یاد برد، با خودش میگفت وقتی جیمین بیاد خودم باهاش حرف میزنم و واقعیت رو به گوشش میرسونم، تا دست از سر اعضای خانوادهم برداره ولی جیمین بی صدا اومد و نابی رو با خودش برد. یونگی بهش گفته بود که جیمین میخواد با کنار زدن پرده از صحنه ی زندگی من، نابی رو که تنها تماشاچی منه از زندگیم فراری بده، اما جونگ کوک صبر کرد. فکر میکرد وقتی جیمین بخواد یونگی رو روی صحنه ببره، میتونه جلوش بایسته یا حداقل به عنوان راوی قصه ی اصلی، صحنه ی دروغین حقیقت رو تغییر بده، ولی دیر رسید. تصورات احمقانهش از خودش که مثل یه قهرمان از مه غلیظ نفرت جیمین بیرون میاد و خانوادهش رو نجات میده، حالا از نظرش برآورده نشده ترین آرزوی زندگیش بود.
صدای پاهاش روی کف سرامیکی بیمارستان مثل این بود بدن غرق شدهش رو روی زمین میکشه، همونقدر سنگین و بی حال. هنوز سرگیجهش تموم نشده بود و بوی الکل دنیا رو با سرعت بیشتری دور سرش میچرخوند. صدای پرستاری که اسم دکتر رو پیج میکرد بی شباهت به جیغ خفاش نبود و توی غار تاریک مغز جونگ کوک میپیچید.
دستش رو به دیوار گرفت و به سمت پذیرش رفت. نمیدونست برای دومین بار بهش اجازه ی تماس با خط همیشه مشغول بیمارستان رو میدن یا نه. موبایل خودش الآن جایی بین مرجان ها بود.
مقابل پیشخوان توقف کرد، برای حفظ تعادلش یک دستش رو به سطح چوبی گرفت و با دست دیگرش چشم های دردناکش رو فشرد.
- میتونم یه تماس دیگه بگیرم.
پرستار نفس کلافه ای کشید و تلفن رو مقابلش گذاشت.
- امیدوارم آخرین بار باشه... فقط برای اینکه دو تا مریض بدحال داری، وگرنه تلفن بیمارستان برای استفاده ی شخصی نیست.
جونگ کوک حتی لحظه ای ذهنش رو با حرف پرستار درگیر نکرد. اگر تلفن رو هم بهش نمیداد از توی راهروی خلوت بیمارستان کسی رو پیدا میکرد که موبایلش رو قرض بگیره.
با عجله شماره ی تهیونگ رو وارد کرد و تلفن رو کنار گوشش نگه داشت. طولانی شدن اون بوق ها میتونست دو تا معنی داشته باشه، یا تهیونگ نابی رو پیدا کرده و با حال اون درگیر بود، یا اینکه پیداش نکرده و با خودخوری مشغول شده بود.
بالاخره صدای گرم مرد توی گوشش پیچید و جونگ احساس کرد قندیل هایی که قلبش رو بی حس کردن در لحظه ذوب شدنن.
- جونگ کوک؟
تهیونگ زودتر از اینکه خودش رو معرفی کنه، نفس های لرزون پسر رو شناخت. حال جونگ کوک رو خیلی خوب میفهمید، نیازی نداشت ضعف و نگرانی پسر ترسیدهش رو از بین واژه ها تشخیص بده، جونگ کوک که آه میکشید دنیا براش تنگ میشد و تهیونگ جنس تنگنای ترس های غمگین رو میشناخت.
- تهیونگا...
مرد در حالی که فرمون رو در حالت اتومات میگذاشت تا راحت تر با عزیز ترسیدهش حرف بزنه، حس کرد نفس های خودش توی سینه ی جونگ کوک لرزیدن و لب گزید.
- بگو عزیزم.
جونگ کوک با نوک انگشت هاش به لبه ی پیشخوان فشار آورد و تلاش کرد خودش رو کنترل کنه، در حضور تهیونگ نیازی به قوی بودن نداشت ولی حالا که اون مرد کنارش نبود باید سر پا میموند.
- پیداش کردی؟
مرد همونطور که گردن میکشید تا نابی رو توی پیاده رو های خیابون با ک بئوم پیدا کنه، حواسش رو جمع کرد تا اضطراب بیشتری رو به جونگ کوک تحمیل نکنه و جوابش رو داد:
- نه ... ولی دارم میگردم... نگران نباش، پیداش میکنم.
- بهم قول بده.
اگر قرار بود قول تهیونگ نفس ها جونگ کوک رو به ثبات برسونه، اون مرد حاضر بود بدون اطمینان هم قول بده و برای عملی کردنش تا آخر دنیا بره، اون پسر ارزش جونش رو داشت و اشکش میتونست زندگی تهیونگ رو به خطر بندازه.
- قول میدم.
میتونست تصور کنه که حالا یه لایه اشک روی چشم های خواستنی جونگ کوک نشسته و نوک بینیش به عادت هر بار که بغض میکرد قرمز شده.
- شرط می بندم الان خیلی زشت تر از همیشه شدی. یه صورت مچاله که داره سعی میکنه جلوی گریه کردنش رو بگیره و لب هایی که از همیشه کوچیک ترن، البته زبونی که بیتابه بهم بگه دوستم داره.
جونگ کوک خندید و اولین قطره ی اشکش آزاد شد، تهیونگ هم همین رو میخواست. حفظ شدن غرور دوست پسرش، به اندازه خسته شدن تنش زیر بار اون بغض ارزش نداشت.
- دوستت دارم.
تهیونگ دست آزادش رو روی قلبش گذاشت. از شدت عشقی که بین نوت های موسیقی صدای پسرکش به گوشش میرسید، احساساتش سر ریز شده بودن. اما همونقدر که اون نوای زیبا میتونست پشیمونی عشق نا فرجام قدیمی رو سبک کنه، همونقدر هم براش مسئولیت به دنبال داشت، باید به خاطر جونگ کوک، ایرا و حتی خودش هم که شده اون دختر روپیدا میکرد.
- منم دوستت دارم. میشه یادت نره؟
جونگ کوک نوک ناخونش رو روی میز کشید و به این فکر کرد که مگه میتونه از یادش که هنوز جای بوسه صبح تهیونگ روی تر قوهشه و حتی دریا هم نتونسته اون رد عشق رو توی خودش حل کنه.
- میدونی که اگر بخوامم از یادم نمیری.
- این یعنی لحظه ای بوده که آرزو کردی نباشم؟
بالاخره دست از بازی کردن با میز برداشت و از زیر بار نگاه سنگین پرستار که زیر لب غر میزد، فرار کرد.
- وقتی توی آب بودم یه لحظه زیر پام خالی شد و همون موقع بود که از دیدنت پشیمون شدم. بیا قبول کن نبودن عشق توی زندگی بهتر از نصفه موندنشه.
تهیونگ دست حامل موبایلش رو به لبه ی پنجره تکیه داد و شستش رو کنار لبش کشید. زمان احساسی شدن نبود و جونگ کوک دنبال تایید منطق پشت تصمیماتش میگشت، دنبال کسی که بهش بگه راهش درسته و باید بدون کم آوردن جلو بره، کسی که شکوفه دادن زندگیش بعد از درد رو تجریه کرده بود. تهیونگ دوتا از مهم ترین دلایل نفس کشیدنش رو بعد از پشت سر گذاشتن مراحلی از زندگیش به دست آورده بود، که میتونستن هر کسی رو از پا در بیارن.
- درسته... اما اینو بدون که تو همین حالا هم برای من کامل ترینی کوک... من فقط ازت یه چیزی میخوام، میدونم شاید بگی حتی منم به فکرت نیستم ولی تو توی اون شهر تکیه گاه دو تا مرد خسته ای که یکیشون داره با مرگ مبارزه میکنه. ازت میخوام فقط قوی باشی و بدونی هر جا که کم آوردی من هستم تا زیر بازوهات رو بگیرم و بلندت کنم. پس میشه فقط یکم به زندگی فرصت بدی که بایسته و خستگی در کنه؟ یکم نفس هامون رو حبس کنیم تا صبح بشه و این تاریکی بگذره.
اشک های پسر که بعد از پشت سر گذاشتن اون مصیبت، بهشون اجازه رهایی نداده بود، حالا فقط با امیدی که تهیونگ بهشون داد سر ریز شدن، اشک های شوقی که به امید دیدن صبح گرد و غبار رو از چشم های جونگ کوک میشستن.
- و اینکه بعد از خالی شدن، صورتت رو بشور... با اینکه خط تولید من خوابیده ولی برای پول درآوردن به چهره ت نیاز دارم.
- میدونی عاشقتم؟
تهیونگ جونگ کوک رو کنار خودش تصور و سرش رو بالا و پایین کرد. اون ها با قوی ترین راه ارتباطی دنیا به هم وصل بودن و اون عشق بود.. قوه ی بینایی و شنوایی در مقابل حسی که توی رگ هاشون جریان داشت یه هاله ی باریک روشنایی در مقابل چشمه ی نور بود.
- میدونم و تو هم بدون که...
نمی دونست چطور از ضربان قلبش بگه تا حسش رو توصیف کنه ولی جونگ کوک حرفش رو فهمید.
- میدونم.
بعد از یه مکث بالاخره زبونش به آوردن اسم نابی چرخید. باید یه راهی برای نجات اون دختر از خودش، پیدا میکرد وگرنه تا لحظه ی آخر زندگیش وجدانش توی هر ثانیه فریاد میکشید و بازخواستش میکرد.
- برو ویلا تهیونگ... نابی اونجاست.
- از کجا میدونی؟
حین پرسیدن، پاش رو از روی گاز برداشت تا با دقت بیشتری به حرف های جونگ کوک گوش بده. صدای پسر ناامید ولی پر از اطمینان بود، انگار خودش با چشم های خودش ورود نابی به ویلارو دیده بود.
- یونگی هیونگ میگه؟
- حتما به اون جا سر میزنم اما نمیدونم حدسش تا چه حد درسته.
- حدس نیست. اونجا پیداش میکنی.
جونگ کوک به سمت پرستار برگشت که حالا داشت در مورد حرف های عاشقانه ش با پسر پشت خط زیر گوش همکارش پچ پچ میکرد. بهایی به حرف های بی سرو ته اون دختر نمیداد، مگه اون ها صدای زمزمه های عاشقانه ی تهیونگ رو شنیده بودن که بدونن مقاومت در مقابلش چقدر سخته؟ مردمی که عشق رو محدود به جنسیت میدونستن و براش مرز تعیین میکردن، توی زندگی جونگ کوک جایی نداشتن. اون پسر فقط نگران خواهرش بود، پروانه ی سوخته و گم شده.
- برو تهیونگ... هر وقت خبری شد بهم زنگ بزن.
- به کی؟
جونگ کوک که با اون قضاوت های ریز گوش هاش اذیت شده و تمرکزش رو از دست داده بود، نفسش رو کلافه خارج کرد و گفت:
- خودم بهت زنگ میزنم. قولت یادت نره.
- نمیره.
مردد از خداحافظی که به نظرش زیادی زود بهش رسیده بودن، سکوت کرد. دوست داشت تهیونگ تا صبح باهاش حرف بزنه و بهش بگه که قوی بمونه، اونوقت حتی اگر نفسش به شماره میفتاد با ته مونده ی جونش ادامه میداد.
- برو کوک... برو و از اینکه جیمین مرگ رو شکست میده مطمئن شو.
- این همه بلا سرمون آورد و همهمون نگرانشیم.
تهیونگ فرمان رو از حالت اتومات درآورد و پاش رو روی گاز فشرد تا زودتر به نابی برسه، ایرا بهونه ی پروانه هایی که حوالی رویاهاش پرواز میکردن رو میگرفت، و خودش هم اونقدر به پرستار مهربون دخترش عادت کرده بود که نگرانش باشه.
چیزی از جیمین و کار هاش نمیدونست، اما میخواست بهش حق بده، میخواست از اون به بعد برای تمام متهم ها توی ذهنش جای دفاعی باقی بذاره، حقی که از هایون دریغ کرد هنوز روحش رو میخورد و از بین میبرد.
- بیا و به این فکر کن اون هم دلایل خودش رو داشه، دلایلی که شاید میتونست من رو هم قانع کنه.
جونگ کوک چه جوابی میتونست بده؟ میخواست بگه همه حق دارن به جز من؟ من توی این بازی مقصر ترینم؟ باز هم تعلل کرد و این بار خداحافظی رو جای حقیقت پشت لب هاش گذاشت. تلفن رو به دست پرستار داد و به طرف اتاق عمل رفت تا ببینه توی زندگی جیمین کی برندهست؟ عشق و دلبستگیش به نابی یا مرگ؟
***
ماشین رو مقابل درب ویلای سوخته متوقف کرد و نگاهی به ظاهر خوفناک خونه انداخت. با دیدن اون مکان تنها واژه ای که به ذهنش رسید "مرگ" بود. پیاده شد و بعد از فشردن ریموت، با قدم هایی آهسته به سمت خونه رفت.
چیزی توی دلش میلرزید، شاید یه شعله ی کوچیک امید که اسیر گام های نسیم بود، میترسید هر چقدر که جلو بره جریان هوا تند بشه و امیدش رو برای تاریکی تبدیل به یه خاطره ی تلخ کنه. تصاویر در هم ذهنش رو مثل یه گوی که بین صفحات موازی در گردشه، به هم پاس میدادن و تهیونگ نمیتونست پیش بینی کنه صحنه ای که در کمین چشم هاشه چقدر غمناک و درد آوره، چشمش از اولین قدم شروع به سوزش کرد، صدای التماسی رو از جایی دور توی ذهنش میشنید و فضا بوی ترس و غصه میداد.
همین که در باز رو دید، فهمید دیر کرده و نابی توی خونهست. با دست لرزونش در رو هل داد و از صدای جیغ لولاهاش صورتش جمع شد. نمیخواست اون دختر رو متوجه ورودش کنه، دلیلی نداشت جز اینکه خلوت احساسات نابی رو به هم نزنه، با این حال از ته دلش فریاد زدن رو میطلبید، احساساتش روی هم خط میکشیدن و مهر نقض توی سینه ی هم میکوبیدن و مرد درک نمیکرد چرا تا این حد با شَک و وهم درگیره، این چه ترسی بود که با هر قدم در آغوشش میکشید.
وسط حیاط بزرگ ایستاد و دور خودش چرخی زد؛ نمیدونست پروانه رو کجای اون خونه پیدا کنه. بین خاکستر هایی که روی تن سوخته ی خونه چنگ کشیده بودن یا بین زمزمه های تضرع آمیز تابی که با شیطنتی کودکانه با تکون های باد پرواز میکرد و به جایی عقب تر از ستون تنش قدم میگذاشت، درست عین حالی که تهیونگ برای دختر تصور میکرد، نابی داشت به طرف آسمون میرفت که حقیقت بالش رو گرفت و اون دختر رو به گذشته، به خاطرات حبس شده پشت میله های دروغ کشید، جایی که نباید هیچوقت دیده میشد، توی اون تاریکی بی پایان چیزی جز درد در انتظار روح دختر نبود و نابی انگار که گمشده ای تو دل اون وحشت در انتظارشه توی اغوش تاریکی ها خزید و گم شده بود. به زیر پاهاش نگاهی انداخت، چمن هایی که کف زمین رشد کرده بودن تا ساق پاهاش رو میپوشوندن و صدای تاب زنگ زده که به دست باد تکون میخورد، بیشتر اعصابش رو تحریک میکرد تا ترس هارو مثل اهنربا به خودش جذب کنه و قدم هاش سنگین بشه.
چشم هاش رو بست تا به خودش مسلط بشه، نباید به ذهنش فرصتی برای تصویر سازی میداد، چشم هاش میترسید، اون مرد به جونگ کوک قول داده بود و باید بهش عمل میکرد، حتی به قیمت تماشای تابلویی از تاریکی و درد، یه قاب سیاه که توی دلش یه پروانه ی آبی داشت. نفس عمیقی گرفت و روی صدا هایی که به گوشش میرسید متمرکز شد. با شنیدن صدای نفس نفس زدن و گاها هق های خفه ای که از پشت سرش به گوش میرسید، حس کرد چیزی توی دلش فرو ریخت. به آهستگی خودش رو به منبع صدا نزدیک کرد.
نابی رو نمیدید ولی هر چی جلو تر میرفت، صدا های ترسناک، واضح تر میشدن. محوطه ی سر پوشیده ای که حدس میزد پارکینگ باشه، خیلی تاریک بود. تهیونگ وحشت زده بود، حس میکرد تحمل دیدن صحنه ای که توی دل تاریکی خودش رو قایم کرده نداره، با صدا هایی که حالا بلند تر به گوش میرسیدن، بیشتر دست و پاهاش رو گم کرد ولی باید میرفت و میدید، باید مطمئن میشد اونی که توی نیستی اشک میریزه نابی نیست.
صدای ناله، گریه و گاها زمزمه های آرومی که حرف های نامفهومی رو تکرار میکردن، قلبش رو فشرد. اگر این صدا متعلق به نابی بود، باید به جونگ کوک چه جوابی میداد؟...
به ادامهش فکر نکرد؛ چون پای رفتنش رو سست تر میکرد. جلو رفت و سعی کرد لرزش دست و پاهاش رو کنترل کنه. بوی خاکستر و خون به مشامش رسید و توی سرش طوفانی از تصورات دردناک رو به پا کرد که توی دل هم فرو میرفتن و بزرگ تر میشدن. ایستاد و دستش رو روی سرش گذاشت. چشم هاش دنبال منبع صدا گشت و چیزی جز جسمی که تقلا میکرد، و نفس های تند و منقطع دختر رو تشخیص نداد. همین که نابی رو دید، کنترل خودش رو از دست داد. صحنه ی رو به روش برای کابوس دیدنش تا آخر عمر کافی بود؛ تا قبل از این خودش رو یه مرد قوی میدید ولی حالا شک داشت. خوشحال بود که جونگ کوکش همچین چیزی رو نمیدید، وگرنه دیگه جونگ کوکش نمیموند، تبدیل به یه مرده ی متحرک میشد که با خاطره ی نبش قبر مردی توسط دخترش شب و روزش رو به هم میدوخت.
*موزیک تم*
نابی چهار زانو روی کف خاکی پارکینگ نشسته بود و با دست هاش زمین رو میکند؛ از نوک انگشت هاش باریکه ی خونی جاری بود و هر بار که به خاک پر از سنگ ریزه چنگ میزد، زخم هاش عمیق تر میشد؛ خونریزی دستش به قدری زیاد بود که تمام خاک های توی مشتش رو سرخ میکرد. نه تنها درد رو حس نمیکرد، بلکه لبخند از روی لبش کنار نمیرفت. روی صورت و لباسش پر از لکه های خاک و خون بود. موهای پریشونش دورش رو گرفته و اون رو بیشتر به یه کابوس شبیه میکردن، تا پروانه ای که عادت داشت توی رویاهاش زندگی کنه.
تهیونگ میدید که تاریکی ها به بال آبی دختر چنگ میزدن و اون رو مثل گرداب توی خودشون میکشیدن، نابی تقلا میکرد تا خودش رو بیرون بکشه اما حالا اون سیاهی توی رگ هاش جریان داشت، بال های خوشرنگش سرنوشتی جز حل شدن توی نیستی رو نداشتن.
اما چیزی که اون صحنه رو بیشتر از همه دردناک میکرد نه ظاهر آشفته ی دختر بود و نه لبخند نامتقارنش . زمزمه های سوزناکی بود که همراه با نوازش استخوان های پوسیده از بین لب هاش خارج میشد. استخوان هایی که از قرار معلوم تنها اثر به جا مونده از پدرش بود.
- آبوجی، حتما خیلی ترسیدی، مگه نه؟
با پشت دستش موهاش رو از صورتش کنار زد و خوب پدرش رو تماشا کرد، دلتنگ آغوش گرم اون مرد بود، دلتنگ نوازش های بی منتش که توی دست های خونی یونگی به جا موند.
تهیونگ صدای گریه ی روح دختر رو بلند تر از هق هق های جسم نابی میشنید، روحی که انگار میخواست توی اون استخوان ها رسوخ کنه و تکونشون بده، ولی نه، نابی مثل یه مرده بود، مرده ها که نمیتونن کسی رو زنده کنن.
- از یونگی عصبانی ای، مگه نه؟ ولی من که کاری نکردم، پس چرا باهام حرف نمیزنی؟
با حس جسم سفتی زیر خاک لحظه ای مکث کرد و بعد از کشیدن انگشت های خونیش روی چشم هاش، با سرعت بیشتری کارش رو ادامه داد. مثل یه گور کن خاک ها رو کنار میزد و هق هق هاش با قهقهاش ترکیب شده بود، تصویر غم انگیزی بود، مثل تولد تاریکی از دل نور، مثل تلاش درد برای بافتن زنجیر غم به ریسمان شادی، نا خالص بود و نابی مثل برگ خشکیده ی شکوفه ای که برای فرار از ضربه ی باد زیر پاهای مرگ لگدمال میشد.
تهیونگ از همون لحظه ی ورود و دیدن دختر کنترل خودش رو از دست داده بود؛ لب هاش میلرزید و صورتش از اشک هاش خیس شده بود. دستش رو به سمت دختر دراز کرد و خواست به سمتش بره که پاش به قفل فرمون رها شده روی زمین گیر کرد و سکندری خورد. برای جلوگیری از سقوطش، دستش رو به دیوار گرفت، ولی احساسات غمگینی که به فضا حاکم بودن، مغلوبش کرد و کنارش سر خورد. سرش رو به دیوار تکیه داده و به دختری که عقلش رو از دست داده بود نگاه کرد. همیشه فکر میکرد دیوانگی به صورت آنی به سراغ هیچکس نمیاد و حالا تمام تصوراتش به هم ریخته بود؛ چیزی که میدید، حتی شناختش از خودش رو هم زیر سوال میبرد. اون یه پدر بود و فکر اینکه یک روز ایرا رو در این حال ببینه، تا مرز دیوانگی میکشوندش.
نه توان پیش رفتن داشت تا جلوی نابی رو بگیره و نه تحمل تماشای اون صحنه رو، عذاب میکشید و نمیدونست چطوری خودش رو رها کنه، دوست داشت فرار کنه چون هیچ امیدی به نجات دختر نداشت.
نمیتونست دوباره روی پاهاش بایسته و هر بار که از دیوار کمک میگرفت، مغلوب لرزشی که بی موقع سراغش اومده بود، زمین میخورد. صحنه ی سقوط هایون رو جلوی چشم هاش میدید، یه مرگ دیگه و تهیونگی که دستش به کسی که از بلندای زندگی میفتاد نمیرسید. حس میکرد از دیوار های پارکینگ خون چکه میکنه و اگر بیشتر توی اون فضا بمونن هر دو سرنوشتی جز خفگی از بغض ندارن. پس روی چهار دست و پا به سمت دختر رفت، لب هاش تکون میخورد و چشم هاش از همیشه درشت تر شده بود. چیزی نمونده بود بهش برسه که با شنیدن صدای جیغ دردناک نابی سرجاش خشکش زد. دختر جیغ میزد و جمجمه ای که پیدا کرده بود به سینش میفشرد. با صدای بلندی گریه میکرد و استخوان رو لمس میکرد، مثل یه دختر بچه برای پدرش سوگواری میکرد و بین اشک و لبخند سرگردون بود.
- آ...آبوجی، خیلی درد داری؟
از تکه بی جانِ باقی مونده از پدرش، جوابی نگرفت و به سختی ازش دل کند؛ دست خونیش رو روی حنجرهش کشید، نفس هاش کند شده بودن و کالبدش خالی بود. استخوان رو با ملایمت کنار بقیه گذاشت و برای پیدا کردن تکه ی دیگری از آغوش مدفون پدرش دست به کار شد. با هر ضربه ای که به خاک میزد ناله ای از دهانش خارج میشد و نفسی توی گلوش بغض میشد و میمیرد. تکه های وجودش دونه به دونه میمردن، قلبش چند ساعتی بود که نمیتپید و ذهنش خسته از یک عمر شمردن ثانیه های دروغ به خواب عمیقی فرو رفته بود.
تهیونگ از حال دختر وحشت زده شده بود، میدونست اگر اقدامی نکنه باید شاهد از دست رفتن نابی باشه، پس با سرعت خودش رو روی زمین کشوند. دختر رو از پشت بغل کرد و دست های زخمیش رو بین دست های مردونه ی خودش اسیر کرد.
تن دختر میلرزید و تقلا میکرد تا تهیونگ رو پس بزنه، برای چی عجله داشت؟ برای بیرون کشیدن پروانه ی آبی رنگی که بعد از بوسیدن بالش توی چشم های مادرش متولد شد؟ برای اینکه بوسه ی پدر و مادرش رو ببینه و اینبار چشم هاش رو نبنده، میخواست بدونه مقصد اون دو نفر کجای آسمون بوده تا به طرفشون پرواز کنه.
- ولم کن... اون سردشه.
اما تهیونگ با تمام توان دختر رو نگه داشته بود و اشک میریخت، باید نجاتش میداد، تحمل نداشت مرگ نابی رو به چشم ببینه، دختر با کنار زدن خاک از روی قبر پدرش، قبر جدیدی برای خودش حفر میکرد .
- کافیه نابی...میخوای خودت رو بکشی؟!
دختر با مکث، به سمت تهیونگ برگشت و لبخند زد، از روی لب هاش اشک میچکید و چشم هاش هیچ نوری نداشت، تمام چیزی که اون مرد دید یه تاریکی عمیق و ناتموم بود.
- من فقط دنبال بابام می گردم!
با این حرف، سد مقاومت تهیونگ تماما فرو ریخت؛ طوری که شونه هاش شروع به لرزش کرد و تن دختر رو هم توی آغوشش لرزوند. موهای نابی رو بوسید و لب زد:
- داری خودت رو گم میکنی...
نابی سعی کرد دستش رو عقب بزنه ولی نتونست، تهیونگ پدر ایرا بود و نابی پدر خودش رو میخواست، باید ازش میپرسید یونگی اون کار رو کرده یا نه؟ باید برادرش رو دوباره توی دلش زنده میکرد.
- من خیلی وقته گم شدم، برام آرزو کن دیگه پیدا نشم.
تهیونگ نمیتونست اجازه بده یک بار دیگه دست اون دختر به خاک برسه، به نبش قبر پدرش ادامه بده و به جاش خودش رو دفن کنه. نابی رو از خودش جدا کرد، با تمام توان تکونش داد و سرش فریاد بلندی کشید، حس میکرد داره ایرا رو جلوی چشم هاش میبینه.
- میخوای بمیری؟
دختر بالاخره دست های تهیونگ رو پس زد، دیگه ترسی نداشت، هر بلایی که روزی براش کابوس بود حالا توی زندگیش لباس واقعیت به تن کرده بود و هر چقدر که نابی جیغ میکشید، تموم نمیشد.
- من از مردن نمی ترسم، از زندگی کردن با آدمایی که منو کشتن میترسم.
گفت و به سمت گودالی که حفر کرده بود برگشت، میخواست ادامه بده اما دیگه جونی نداشت، جیمین جلوی چشم هاش از زندگیش رفته بود و نابی بخش بزرگی از خودش رو از دست رفته می دید، یونگی؟ یونگی توی ذهنش سفیدِ سفید بود، یه اسم بی معنی، یه غریبه که دیگه هیچ چیزی ازش نمیدونست.
- روحم خستهست و دلم میخواد فقط یکم بمیرم، به اندازه سهمم از این دنیا...
تهیونگ که از منصرف کردن دختر نا امید شد؛ روی زمین وا رفت و درد تماشا کردن صحنه ی دردناک خزیدن پروانه روی زمین رو به جون خرید، زانوش رو بغل گرفت و سرش رو بهش تکیه داد. دیگه خودش رو یه مرد سی و دو ساله نمیدید؛ پسر بچه ی بی دست و پا شده بود که هیچ کاری برای نجات عزیزانش از دستش ساخته نیست. اون محکوم بود به تماشای مرگِ روح دختر...
- این مردن نیست؛ اسمش خود کشیه.
نابی طوری که انگار تهیونگ هم بخشی از توهماتش بوده و هیچ وقت توی اون پارکینگ منحوس حضور نداشت، مرد رو نا دیده گرفت. تکه های استخوان رو توی آغوشش جمع کرد و از جاش بلند شد.
- من رو میبری پیش مامان؟
نگاه نم زده و ترسیده ی تهیونگ روی تنش بالا اومد و باز هم به دیدن اون چشم های تو خالی محکوم شد. نمیدونست منظور دختر از مادرش چه کسیه، فقط بلند شد تا نابی رو به جایی که میخواد برسونه. میترسید دختر رو با چند تا تکه استخوان پوسیده توی خیابون های سئول رها کنه، داشت از درد قلبش به گریه میفتاد ولی تحملش میکرد، دردی که میکشید حتی بخش کوچیکی از ضربه هایی نبودن که نابی رو به اینجا رسوند.
به کمک جونگ کوک نیاز داشت، زندگی باید تصمیمش رو در مورد جیمین میگرفت، چه فایده داشت اون پسر به امید پروانه ای برگرده که خیلی وقته پدرش رو بغل کرده؟
به دنیال نابی که تلوخوران به سمت در میرفت، روانه شد. حتی قدم های اون دختر هم بوی اشک میدادن، پاهایی که روی زمین کشیده میشدن و آغوشی که به یک مرده هدیه شده بود، چرا؟ چون زنده ها نوازش پروانه ها رو بلد نبودن؟
توی حال خودش نبود، فقط فهمید زیر بازوی نابی رو گرفته و دختر رو توی ماشینش نشونده، داشت نابی رو به کدوم مقصد میرسوند؟ ذهنش خالی بود و قلبش پر از غم. سوار شد و قبل از استارت زدن نگاهی به نیمرخ دختر انداخت. نابی لبخند میزد و با نوای آرومی یه لالایی آشنا رو زیر لب زمزمه میکرد، همون نوایی که هر شب برای بستن چشم های ایرا به روی بیداری سر میداد، تلخ بود مثل صدای فلوت کنار برکه ای که امید رو توی خودش غرق کرده، مثل گردبادی که خاطرات رو به هم میبافه ولی صاحبشون رو ازت دور میکنه.
با زنگ خوردن موبایلش شوکه شد، جوری خودش رو به حرکات نابی باخته بود که اصلا حواسش نبود باید با جونگ کوک تماس بگیره و ازش کمک بخواد. با دیدن شماره ی غریبه به امید اینکه اون پسر حالش رو فهمیده سریع جواب داد:
- چی شد؟
صدای خودش بود، صدای آرامش و عشقش که جویای زخم کشنده ی بال های دخترک یونگی میشد. چیزی برای گفتن نداشت، حتی یک آه..کمک میخواست و زبونش نمیچرخید تا چیزی که دیده رو برای جونگ کوک تعریف کنه.
- من نمیتونم کوک... برگرد سئول، من اینجا فقط سیاهی میبینم.
فهمید که پسر اشک میریزه، خیسی چشم های جونگ کوک رو پشت پلک های خودش حس کرد.
- برمیگردم... فقط تا وقتی بیام... مراقبش باش؛ التماست میکنم.
تلفن به روی تهیونگ قطع شد و مرد دیگه فرصتی برای بیان عجزش نداشت، فقط امیدوار بود جونگ کوک قبل از اینکه دیر بشه، خودش رو برسونه. استارت زد و راه افتاد، هر لحظه انگار که با یه مرده توی ماشینش تنهاست، از گوشه ی چشم نابی رو نگاه میکرد. لبخند دختر روی صورتش خشک شده بود، حتی ذره ای تکون نمیخورد، تهیونگ آرزو میکرد اون لبخند بشکنه تا نابی بتونه با غمی که توی دلش طغیان کرده کنار بیاد، اگر خودش رو به اون موج های سرکش میسپرد زیر اندوه دفن میشد.
- برو پیش مامان... مامان توی آرامگاهشه.
میدونست نابی مسیحیه و مادرش رو دفن کردن، پس به سمت قبرستانی که حدس میزد مدفن اون زن باشه روند. در حالی که هیچ تمرکزی روی رانندگیش نداشت، آدرس مقصدشون رو برای جونگ کوک فرستاد و به راهش ادامه داد.
دختر با دیدن ابر های وانگسان توی آسمون سئول خنده ی کوتاهی کرد و به پدرش نگاهی انداخت.
- همش بارون میاد، دارن منو دنبال میکنن آبا... آسمون هیچ وقت من رو تنها نمیذاره، نگرانم نباش.
تهیونگ نگاهش کرد، اگر نبش قبر انگشت های نابی رو ندیده بود باور نمیکرد اون دختر حقیقت رو فهمیده، اگر استخوان ها رو توی دست های کوچیک نابی نمیدید، دنبال پدرش میگشت و اون رو به دختر کوچیکی که دلتنگش بود میرسوند. اون حال نتیجه ی شکستن نابی بود، اونقدر غم روی سرش آوار شد که دختر توی خودش شکست و تکه تکه شد، جنون تنها راهی بود که میشد نفس های نابی توی مسیرشون باقی بمونن، هر چند حالا پشت سدی از بغض به دام افتاده بودن و آه های دردناکی رو متولد میکردن.
بارون هر لحظه تند تر میشد و دونه های درشتش روی شیشه قدم میزدن، چرا اون ابر از مقابل خورشید زندگیشون کنار نمیرفت؟چرا آسمون اونقدر نابی رو دوست داشت که از سوگش اشک بریزه، چرا برای یک لحظه اجازه نمیداد خورشید بال های یخ زده ی پروانه رو ذوب کنه،؟ خون مسمومی که توی رگ های دختر منجمد شده بود باید بیرون میریخت اما نه به قیمت مرگش.
تهیونگ هیچ درکی از دور و برش نداشت، فقط میروند تا به مقصد برسه، دست و پاهاش با غم بسته شده بود و چشم هاش از ترس نا بینا و بی نور. با دیدن سر درد بزرگ و آشنای قبرستانی که خونه ی امن جسم از هم گسیخته ی همسر سابقش بود، ماشین رو متوقف کرد و منتظر واکنش نابی موند.
دختر حتی کوچکترین توجهی بهش نداشت، استخوان های پدرش رو نوازش کرد و جمجمهش رو بوسید.
- مامان اینجاست...
در رو باز کرد و سر تهیونگ روی گردنش سنگین شد، از ماشین بیرون رفت و مرد از ناتوانی توی خودش جمع شد و اشک ریخت. ایرا جلوی چشم هاش بود، یعنی روزی که دخترش میفهمید تهیونگ چه نقشی توی مرگ مادرش داشته همچین حالی پیدا میکرد؟
پیاده شد تا دنبال نابی بره و از دور همراهیش کرد. جرات نداشت جلو بره، نمیتونست یکبار دیگه دست دختر رو بگیره و اون جمله ها رو بشنوه. همپای مرگ و سوگ پیش رفتن تا اینکه دختر کنار قبری از مرمر سفید و خوشتراش متوقف شد و جمله ای رو به زبون آورد که مثل یه نیزه ی تیز توی قلب آسمون فرو رفت و دلش رو شکوند.
- مامان... بابا برگشته.
به روی مادرش لبخند زد و اجازه داد قطره های بارون توی لحظه ی دیدار مادر و پدرش پایکوبی کنن، خانوادهش کنارش بودن، پدر و مادرش رو میدید و میتونست اونشب بینشون بخوابه، میتونست به سه سالگیش برگرده و پروانه ی اون ها باشه.
استخوان های رو به سمت دیگه قبر مادرش برد و روی زمین گذاشت. مثل بچه ای که برای چیدن پازل مورد علاقش هیجان زدست، چهار زانو نشست و با دقت تکه ها رو کنار هم چید. اشک میریخت ولی نه خیسی صورتش رو حس میکرد، نه درد کشنده ی قفسهی سینش رو...
قطره های بارون لا به لای برگ های سرو گم میشدن و بعد از به هم رسیدن با قدرت بیشتری دل خاک رو میشکافتن و خودشون رو گل الود میکردن. مثل نابی که حالا توی گل و لای غصه هاش غلت میزد و گیر افتاده بود. گاهی با جور کردن قطعه ها لبخندی به لبش میومد و گاهی دستش رو با ذوق به هم میکوبید؛ گاهی هم برای چند ثانیه به تیکه ای که توی دستش میگرفت خیره میشد و بعد میبوسیدش. دستش به طرز عجیبی میلرزید و از کنترلش خارج شده بود، ولی با هر زحمتی که بود اسکلت پدرش رو کامل کرد، انگار استخون های روحش رو میشکست و کنار هم میچید.
از جاش بلند شد و به سمت تهیونگ رفت. دست مرد رو گرفت و کشید؛ با انگشت لرزونش به استخوان ها اشاره کرد و گفت:
- یونگیا بیا، بابا برگشته. درستش کردم.
تهیونگ با ترس و درموندگی ای که کاملا هویدا بود، دست دختر رو پس زد. صورت سفید و زیبای نابی پشت مخلوطی از گل و خون پنهان شده بود و لب و چشم هاش قرمز و پف کرده بودن، انگار یکی از مرده ها از گور برخاسته بود و داشت به دست های تهیونگ چنگ میزد تا اون مرد رو همراه خودش به دنیای مرگ ببره. دوست داشت فریاد بزنه من یونگی نیستم، ولی توانش رو نداشت. با هر حرفی که از دهان دختر خارج میشد، هق هق مردونهش بلند تر میشد و سرش رو بیشتر خم میکرد، تا صحنه ی رو به روش رو نبینه.
نابی حتی نمیتوسنت تشخیص بده مرد رو به روش یونگی نیست؛ روح اون دختر مرده بود و تهیونگ برای عذاداری بدون توقف اشک میریخت. به چشم هاش خیره شد و دست هاش رو گرفت.
- نکنه میترسی؟...بابا تورو میبخشه یونگی؛ خودش بهم گفت.
گفت و دست های تهیونگ رو نوازش کرد. مرد نمیخواست، نگاه کردن توی اون چشم های تو خالی و نا آشنای سرخ رنگ میترسوندش، حس میکرد داره تقاص سال هایی که باید چشم های خیس و مرده ی همسرش رو میدید پس میده .
نابی از افتادن مردی که در شمایل یونگی به چشمش میومد، با غمی دو چندان نگاهش کرد، امیدی به یونگی نداشت، برادرش قرار نبود همراهش بیاد و نابی باید این مسیر رو به تنهایی طی میکرد، راهی که به پوچی میرسید. تهیونگ روی زانوهاش سقوط کرده بود و حالا از سر دلسوزی برای خودش گریه میکرد، چرا باید اون صحنه های تلخ رو میدید؟
دختر با تاسف به برادرش نگاهی انداخت، به جای قبلش برگشت و بالای سر استخوان ها ایستاد. صحنه هایی رو توی ذهنش میدید که انگار دژاوویی از حالش بودن، قدمی جلو میگذاشت و دختری همزمان کنارش میومد، اشکی از چشم هاش میغلتید و همین که تنش میلرزید دژاوو تکرار میشد، نابی شک داشت در گذشته این درد رو زندگی کرده باشه، اگر تجربهش کرده بود چرا حتی یک لحظه دل دنیا به حال اون پروانه نسوخت تا اون درد رو براش تداعی نکنه، یکبار زندگی کردن به جای اون پروانه حتی آسمون رو هم از خاطره ی پرواز میترسوند.
لبخندی به دختری که بغلش کرده بود و همراهیش میکرد زد و شروع به زمزمه ی آهنگی کرد که یونگی بهش گفته بود پدرشون عاشقشه، و رقصید؛ زیر بارون و توی دست های مرگ مثل یه عروسک کوکی رقصید و آسمون بلند تر برای بال هاش لالایی خوند. شاید قطره های بارون لبخند یک فرشته بودن که از بال های زخمیش روی زمین میبارید و غم رو به جریان می انداختن، غمی که به دریا برسه و یونگی رو با حس غصه ی مرگ آور خواهرش به گریه بندازه، صداش رو میشنید، داشت توی دریاش غرق میشد، روحش شناور بود و جسمش فقط خاطره ی درد رو تداعی میکرد.
دور استخوان ها میچرخید و با صدای بلند ولی گرفته ای آهنگ غمگینی رو زمزمه میکرد.
"بیا به چیز هایی که اتفاق افتاده فکر نکنیم
بیا همدیگر رو غریبه بدونیم
میتونی من رو آزاد کنی؟
تو حالا باید من رو فراموش کنی
ممکنه همچین کاری، آسون نباشه
قلبم به خاطرت درد میکنه
چون تورو میشناسم که منتظرم میمونی
من رو خسته کن
دیگه هیچ علاقه ای به من نشون نده
دوباره دنبال من نگرد
شاید قلبت رو بشکنم"
ای کاش میتونست فراموش کنه، ای کاش خاطراتش میمیردن و اینبار هم ذهنش شعله های سوزان خاطرات رو مهار میکرد. نابی آغوش باز پدر و مادرش رو میدید ولی باید منتظر یونگی میموند، دوست نداشت برادرش رو تنها بذاره.
تهیونگ فقط یه دختر بچه ی سه ساله میدید که وسط جهنم انتقام اطرافیانش گیر افتاده و برای رهایی دست و پا میزنه.
صدای کویش قدم هایی که به سرعت سینه ی گل گرفته ی زمین رو میشکافتن توی بارون باریدن گرفت. جونگ کوک رسیده بود، اراده ی گم شده ی تهیونگ برگشته بود تا بلندش کنه.
پروانه ی یونگی رو از دور دید، ولی مثل اون مرد شوکه نشد، فقط جلو رفت. از دور هم فهمیده بود نابی به یه آغوش برای آروم گرفتن نیاز داره، به دست هایی که محکم بگیرنش و اجازه ندن پرواز کنه.
از تهیونگ گذشت و خودش رو به نابی رسوند، دست هاش رو دورش پیچید، انگار که مادری برای نوزاد بیتابش گهواره ای میسازه، جونگ کوک باید توی اون لحظه گهواره ی نابی میشد، باید اون دختر رو به خواب میبرد، چون بیداری براش آزار دهنده بود. نابی باید چشم هاش رو میبست تا تکه های تیزش خودش رو زخمی تر از چیزی که هست نکنه. تن اون دختر پر از ترکش بود، هر قدمی که جیمین بهش نزدیک شد و یونگی ازش فاصله گرفت نابی رو مثل یه بمب درون منفجر کرد و حالا اون دختر یه جسم توخالی بود با زخم های سطحی.
نابی با حس آغوشی آشنا، بین بازوهایش به طرفش برگشت و به روش لبخند زد، چرا فقط اونطوری که باید داد فریاد نمیکشید و اشک نمیریخت؟ چرا لب هاش رو رها نمیکرد که به حال خودشون باشن؟
صداش مثل همیشه آروم بود ولی توش زندگی جریان نداشت، سرد بود و ازش برف میبارید.
- بابا برگشته یونگیا... ببینش!
نوک انگشت هاش، چشم جونگ کوک رو به استخوان های بد شکل و پوسیده رسوند، پسر آه بلندی کشید و نابی رو محکم تر بغل کرد، میتونست حدس که لکه های خون روی دامن و تن سفید نابی از کدوم زخم ها منشا گرفتن. پروانه کنارش بود، یونگی نفس میکشید ولی جونگ کوک آرامش نداشت، حس میکرد آرزوهاش زیر خاک قبرستون دفن شدن.
سر دختر رو به قلبش چسبوند و گفت:
- دیدمش نابی، حالا آرومی؟
دستش رو روی سر نابی گذاشت و اون رو پروانه رو محکم تر به تنش چسبوند، دست خودش نبود، حس میکرد همون لحظه که رهاش کنه نابی ناپدید میشه. روی موهای دختر رو بوسید و با اشک به تهیونگ خیره شد، مرد رو از هم پاشیده میدید و حالا میفهمید که چرا بهش گفت همه جا سیاهه، جونگ کوک هم همون حس گم شدن رو داشت. پروانه های سیاهرنگ رو میدید که دور پیکر نابی میچرخن و توی قلبش میخزن تا دختر رو با خودشون ببرن.
همونطور که دختر توی آغوشش بود کنار استخوان ها نشست و تن نحیف نابی رو به خودش چسبوند، کوچیک بود...پروانه ی یونگی برای اون درد خیلی کوچیک بود.
نگاهی به چهره ی بی حسش انداخت، دیگه نه لبخند میزد و نه چشم هاش شکوفه میزدن، خشک و بی حس بود، مثل ترک های عمیق تو دل خاکی که سالهاست بی آبه، مثل تن شکسته ی کویر زیر گرمای بی رحم خورشید. نابی گلی بود که تحمل تابش مستقیم درد رو نداشت و حالا داشت بین انگشت های جونگ کوک وا میرفت و پر پر میشد.
بدن نابی به آرومی توی آغوشش شل میشد، مردمک هاش تنگ شدن و دستش رو روی قلبش گذاشت. داشت درد میکشید و جونگ کوک باید تماشا میکرد، به خاطر سکوتش اون دختر به اینجا رسید، اگر حرف میزد شاید نابی رو نجات میداد.
موهاش رو از روی صورتش کنار زد و بابا نگرانی پرسید:
- درد داری؟ قلبت درد میکنه؟
دختر جوابی بهش نداد، فقط هر لحظه بدنش شل تر میشد و صورتش بی رنگ تر، دکمه هایی که یونگی و جیمین جای چشم هاش دوخته بودن پشت پلک هاش غروب میکردن و دنیای جونگ کوک تاریک میشد.
چشم هاش توی حدقه لرزیدن، بدن بی حال دختر رو تکون داد و وحشت زده اسمش رو صدا زد:
- نابی... صدامو میشنوی؟ با توام...
با فریاد و ترس گفت و تهیونگ با صداش سر بلند کرد، وحشت زده به طرفش دوید.
جونگ کوک نابی رو تو بغلش تکون میداد و اسمش رو صدا میزد، اما دختر چشم هاش رو بسته و جوری به خواب رفته بود که انگار هیچوقت بیداری رو تجربه نکرده.
پروانه های سیاهرنگ داشتن پیکره ی بی جون روح دختر رو با خودشون میبردن، کل قبرستون رو عطر و مه غلیظی برداشته بود و قطره های بارون از بین پلک های جونگ کوک روی چشم های بسته ی نابی میبارید.
- تهیونگ... نابی... کمکم کن.
مرد هم حال بهتری نداشت اما نفس های جونگ کوک داشت جلوی چشم هاش بند میومد، نتونست تاب بیاره. دستش رو جلو برد و نابی رو از بین دست های جونگ کوک کشید، تن دختر سرد و سنگین شده بود با این حال تهیونگ امیدوار بود وقفه ای توی تپش های قلبش نیفتاده باشه. نابی رو بلند کرد و به طرف ماشینش دوید، باید هر طور که شده اون پروانه رو به آسمون بر میگردوند وگرنه روح جونگ کوک همیشه توی قبرستان سرگردان میموند.
فرشته مرگ باید می دونست اون دختر برای مردن زیادی ناکامه، باید دست روحش رو گرفت و توی قفس جسم دخترک، حبسش میکرد...
جونگ کوک به دنبالش دوید، نابی آخرین باز مانده ی اون جنگ بود، که حالا اون هم مجروح شده بود و کی میدونست آسیب هایی که بهش رسیده، بهبود پیدا میکردن یا نه؟ تهیونگ نگاهی به صورت چند رنگ دختر انداخت؛ واقعا هم شبیه جنگ زده ها بود و حالا مرگ روی تنش پرسه میزد.
با اینکه می دونست جوابی نمی گیره و نفس هاش به خاطر دویدنش بند اومده بودن، پرسید:
- چجوری دلش اومد لبخند هات رو بدزده؟
نمی دونست به خاطر حجم احساسات ضد و نقیضیه، که توی کمتر از یک ساعت به قلبش سرازیر شده یا واقعیت، اما وقتی چشم هاش رو می بست، صدای خنده های نابی سه ساله ای که روی تاب زنگ زده عقب و جلو میرفت رو میشنید.
***
میگن پروانه ها اشک رنگین کمونن، وقتی قلب آسمون روی زمین میشکنه!
***
سلام
نقطه سر خط بارون و زمستون، این اوج سرما بود، بهار نزدیکه، بهارو میسازیم!
YOU ARE READING
Kiss my wings
Mystery / Thriller• Name: Kiss my wings • Couple: Sope, Yoonmin, Vkook، boyxgirl & ... • Writer: Polaris • Summary: شروع تاریکی زندگیش ساده به نظر می رسید. رسوایی یونگی در مطبوعات و برملا شدن رازی که به نظر بزرگترین پنهان کاری زندگیش بود، مقابل چشم هزاران تماشاگر...