part 45

451 68 29
                                    

همه به یه چیز الهام بخش نیاز دارند
همه به یه آهنگ نیاز دارند
یه ملودی زیبا
وقتی که شب خیلی طولانی میگذره
چون تضمینی وجود نداره
که این زندگی آسون باشه
آره ، وقتی که دنیای من در حال سقوط کردنه
وقتی که نوری وجود نداره تا تاریکیو در هم بشکنه
اون موقع ست که من ، من
من به تو نگاه میکنم
وقتی که امواج
به سمت ساحل به شدت طغیان میکنند و من نمیتونم
دیگه راه برگشتمو به سمت خونه پیدا کنم
اون موقع ست که من ، من
من به تو نگاه میکنم
وقتی به تو نگاه میکنم ، گذشت رو میبینم
حقیقت رو میبینم
تو منو همونطوری که هستم دوست داری
مثل ستاره ها که ماهو نگه داشتند
درست همونجا که بهش تعلق دارند
و من میدونم که تنها نیستم
تو درست مثل یک رویا در برابرم ظاهر میشی
مثل رنگ های کلایدسکوپ (زیبابین) که
منو تو خودشون پوشش میدن ، همه چیزی که بهش نیاز دارم
هر نفسی که میکشم
تو نمیدونی که زیبایی ؟
Miley Cyrus- When I look At You
***




موبایلش رو روی میز پرت کرد و صورتش رو بین دست هاش فشرد. تا به اون روز هم خیالش از بابت خواهر کوچیکش چندان راحت نبود ولی حالا که نامجون با وجود خونسردی ذاتیش اینطور برای نابی ابراز نگرانی کرده بود، حس میکرد دیواری که به زحمت روی خرابه ی جسم و روحش ساخته با یک باد سهمگین به لرزه در اومده.


آه غلیظی سینه‌ش رو ترک کرد، توی اون قفس استخوانی گردبادی داغ از خاکستر هایی به پا بود که هنوز سرخ بودن و میسوختن.


انگشت هاش رو از روی چشم هاش کنار زد تا صحنه ی در هم آمیختن تاریکی و روشنایی صبح رو از دست نده. جدال نفسگیری بین رنگ ها جریان داشت، کفه ی ماه سنگین شده بود و از قطب دیگه ی آسمون سقوط میکرد. خورشید ولی سبک بود، ابر های ارغوانی رنگ به تن درخشانش چنگ میزدن تا با نارنجی سوزانش هم آغوشی کنن. 


یونگی همون ارغوانی بی تابی بود که نیاز داشت هوسوک رو با تمام نورش در آغوش بگیره. جز اون پسر هیچ راه گریزی برای فرار از تاریکی ای که درونش شعله میکشید نداشت. محتاج بود خورشید رو توی بغلش بگیره و از نورش برای چند لحظه کور بشه؛ زندگی چیز در خوری برای تماشا کردن نداشت و یونگی هر چه که چشم میچرخوند جز دلبستگی های از دست رفته‌ش هیچی نمیدید.



برای مقابله با هجوم لشکری از دلواپسی ها که آرامشش رو به یغما میبردن، به شکستن سکوت نیاز داشت؛ دلهره هاش توی سکوت جایی زیر گوشش نفس میکشیدن و یونگی از پچ پچه هاشون یخ میزد، نفسشون سرد بود و جای خالی هوسوک رو بین بازوهاش  خالی تر میکرد.


قلب یونگی حتی با خودش هم دشمنی داشت، با محکم تر تپیدن اونقدر به حس های تلخش قوت میبخشید که حالش رو دگرگون کنه. با این حال اون پسر تمام لحظه هایی رو که نابی با فکرش درگیر میشد از راه دور حس میکرد، میفهمید دخترکش چقدر دلتنگه اما نمیدونست چرا اسمش هر بار از سرنوشت نابی خط میخوره، چرا اون دختر بهش اجازه نمیداد تکه های آواره و سرگردانش رو به هم بند کنه؟


از جاش بلند شد و روی پاهایی که تا چند وقت قبل از حس کردن سرمای کف پوش هم عاجز بودن، به طرف گراند پیانویی که گوشه ی سالن قرار داشت رفت. انگشت هاش برای لمس تک تک کلاویه ها بی قرار بودن و پاهاش از شوقی که برای لمس پدال ها داشتن میلرزیدن.


نزدیک پنجره در مقابلش ایستاد و با عشق تماشاش کرد. بعد از نقل مکانشون به خونه ی جدید اولین اسبابی که از هوسوک سراغش رو گرفت پیانو بود. دیدن اون ساز و هوس نواختنش اونقدر یونگی رو تشنه کرده بود که بعد از هر فیزیوتراپی پشتش بشینه و عطر چوپ و گرد غباری رو که با لمس کلید ها به پرواز در میومدن به مشامش بکشه.
حالا دو سال از اون روز ها میگذشت و یونگی میتونست با انگشت های سرد پاش پدال ها رو حس کنه و پیانو بنوازه، وقتی غمگین میشد حزن انگیز ترین سمفونی قلبش رو روی کلاویه ها میکشید و نابی رو صدا میزد. 


هیچ وقت جنگی که با رفتن نابی بینشون در گرفت رو فراموش نمیکرد. یونگی که بعد از رفتن اون دختر به خودش اومده بود، با داد و بیداد و ناسزا تهیونگ رو وادار کرد که هر چیزی رو در مورد مقصد و تصمیم های نابی میدونه مو به مو براش توضیح بده. اون مرد هم که انگار با رفتن دختر راه تنفسش باز شده بود و دیگه میتونست راحت حرف هاش رو بزنه، با وجود اینکه جونگ کوک ازش عصبانی بود و نگاهش هم نمیکرد، زبون باز کرد و گفت که نابی قصد داره باقی عمرش رو به برآورده کردن آرزو هاش سپری کنه و هلند رو برای ادامه ی زندگی انتخاب کرده.


برای یونگی درد داشت که حتی نتونسته بود آرزو های کوچک خواهرش رو برآورده کنه. اما شوک تصمیم های نابی همونجا به پایان نرسید. تهیونگ از حساب بانکی مشترک جیمین و نابی بهشون خبر داد که بعد از نا پدید شدن اون پسر، با موجودی و اوراق سهامی معادل با قیمت کل MYN پر شده بود. جیمین درست بعد از رسیدنش به کره مالکیت اون حساب و ویلای سوخته رو کاملا به نابی واگذار کرده و حالا اون دختر صاحب تمام اون میراث خونین بود.


اما نابی حتی یک وون از اموالی که عشق و جوانیش رو تلخ کرده بودن نمیخواست. هر چیزی که داشت رو با وکالتنامه ای به تهیونگ واگذار کرده بود تا در نبودش اون میراث رو به صاحب اصلیش، یعنی یونگی برسونه. پسری که از نوجوانی جور گناهی سنگین رو کشیده بود و حالا حق داشت یک زندگی آروم رو شروع کنه. برادرش باید به اوج قدرت و اعتبار برمیگشت، باید به همون مین یونگی تبدیل میشد که اسمش هم برای عقب نشینی رقیب هاش کفایت کنه، نابی میخواست برادرش رو جایی ببینه که لیاقتش رو داره.


دخترک عزیز کرده ی یونگی، با پس انداز اندکی که از حقوق های پرستاریش جمع کرده بود یه زندگی ساده ولی خوشرنگ رو شروع کرد. توی دو سال به همشون ثابت کرد، هیچوقت اون دختر ضعیف و بی دست و پایی  نبوده که تصورش رو میکردن. نابی فقط عاشق خانواده‎ش بود و همین میتونست بزرگترین نقطه ضعفش باشه، ضعفی که با جداییش از بین رفت اما اون عشق هر روز بزرگتر و نابی دلتنگ تر میشد.


در این بین یونگی برخلاف گذشته ای که مرگ رو تبدیل به آرزویی کرده بود تا دلیل هر روز بیدار شدنش به پایان رسیدن باشه، با وجود رفتن دختری که به خاطرش تن به خواسته های جیمین داده بود، هنوز امید داشت کنار هوسوک به بخشی از آینده برسه که نابی هم جزوی از زندگیش باشه. روز هایی که دخترکش پشت اون پیانو بشینه، انگشت های افسونگرش رو روی کلاویه ها برقصونه و برادرش رو مسخ کنه.


همین امید مانع از این شد که مرد رویایی قصه ها بشه و اموالی رو که تمام جوانیش رو برای جمع کردن و منسجم نگه داشتنش دویده، رد کنه. اون دارایی ها به یونگی تعلق داشت و حالا که فهمیده بود قاتل پدرش نیست، به نظرش حق داشت باقی زندگیش رو با آسایش سپری کنه، آسایشی که توی دوران ورشکستگیش به خوبی فهمیده بود شاید در گروی پول نباشه، اما بدون اون هم به دست نمیاد.


در گذر روز هایی که قلب یونگی توی کوله بار اون دختر به یک مسافرت طولانی رفته بود و پسر چیزی جز تنگی سینه‌ش حس نمیکرد، هوسوک خیلی خوب نبض زنده ی زندگیشون رو توی دست هاش گرفت و به مردی تبدیل شد که واقعا میخواست رویای گذروندن روزهاش کنار یونگی رو محقق کنه، و حالا اون دو نفر بعد از پشت سر گذشتن درد های متمادی رویاهاشون رو توی بیداری نقاشی میکردن.


مدت زیادی طول نکشید تا هوسوک یه خونه ی گرم براش بسازه، یه چهاردیواری با عطر عشق و صدای بوسه هاشون. مهم نبود که دنیا نخواد صداشون رو بشنوه یا پسشون بزنه، هوسوک محکم تر از همیشه یونگی رو بغل میگرفت.

خونه ی جدیدش به بزرگی اون ویلایی نبود که روح عاشق یه پدر برای نوزده سال توش سرگردان بشه. یونگی بعد از سال ها درمانی که با انتقام جیمین بی فایده شده بود، هنوز هم از پارکینگ و انباری های تاریک وحشت داشت، از هر حیاطی که با صدای تاب اون رو به یاد پروانه ی زخمیش بندازه، از هر درخت گیلاسی که نابی بین شاخه هاش دنبال خودش بگرده.


به نظرش حرف روانشناس هایی که میگفتن باید با ترس هاش، با گذشته ی دردآورش رو به رو بشه فقط روی کاغذ ارزش داشت، اون ها تا به حال زجر مرور مداوم درد رو تجربه کرده بودن؟ وقتی زبونشون اینقدر تند جمله ها رو به هم میبافت میدونستن کسی که یکبار مرده نیاز به انگیزه نداره، نیاز به فراموشی داره، یه خلا برای بی حس شدن.  یونگی ترجیح میداد از خاطراتی که زور مقابله باهاشون رو نداشت فرار کنه، بالاخره اونقدر ازشون دور میشد که هر چند کوتاه، ولی اینبار خاطرات یونگی رو فراموش کنن.


آپارتمان نورگیرش با هوسوک خیلی زود گرم شد، خیلی زود شکل یه خونه رو گرفت. خیلی چیز ها عوض شد، یونگی عاشق تر شد و دوباره تونست روی پاهاش راه بره، دیگه میتونست مسافت طولانی تنهایی تا آغوش هوسوک رو بدون کمک اون چرخ ها پشت سر بذاره، دیگه میتونست به جای تمام روز هایی که مسکوت و ساکن یه گوشه آروم نشست تا دلخوشی هاش به تاراج برن، اون ها رو از زیر خاک بیرون بکشه و بهشون جون دوباره ای ببخشه.


هوسوک همون آرزویی بود که یونگی برای برآورده شدنش از خواب پرید، حالا بیداری توی تاریکی هم ترس نداشت، چون دست هایی بودن که تنهایی رو بی معنی کنن.


وقتی تونست روی پاهای خودش راه بره، اولین جایی که برای آروم شدن بهش سر زد مزار پدر و مادرش بود؛ اینبار بدون پشیمونی و عذاب مقابلشون تعظیم کرد و گفت" من خوب زندگی کردم، مگه نه بابا؟ من پسر خوبی برات بودم؟!"، جوابی نگرفت اما دیگه وجدانش روی گلوش سنگینی نکرد تا نتونه اشک بریزه و گرد و غبار سال های طولانی خیره شدن به انعکاس اشک هاش توی آینه رو، از روی چشم هاش کنار بزنه.

دوری از نابی سخت بود، منکرش نمیشد که هنوز یکی از پایه های زندگیش میلنگه و قرار نیست بدون برگشتن وزنه ی محبت اون دختر توی جاش ثابت بشه، اما همین که بعد از سال ها تمام قلبش درد نبود، همینکه بخش عظیمی از اون عضو تپنده با ضرب میکوبید، برای مردی که زندگیش سیاهه ای از خداحافظی ها بود یک شروع دوباره به حساب میومد.

قرار بود خاطرات فراموشش کنن ولی حالا مغزش داشت درد رو توی گرگ و میش بالا میاورد، تا وقتی خورشید طلوع کرد اثری ازش نمونه، تا زیر تاریکی ها خفه بشه و برای چند ساعتم که شده رهاش کنه، تا یونگی بتونه به خورشیدش لبخند بزنه و خیالش رو راحت کنه که خوبه.

با حلقه شدن دست هایی به دور گردنش و حس نفس های داغی که زیر گوشش پخش میشدن و به وجودش گره میخوردن، دل از خاطراتش کند و دستش رو روی کلاویه کوبید تا با آخرین نوت به زنجیر بلند فکر هاش پایان بده و به لحظه ای برگرده که هوسوک با تشنگی پوستش رو به جنگ بوسه هاش دعوت کرده.

ساق دست پسر رو گرفت و بدن کرختش رو با ملایمت توی بغلش کشید. چشم های سرخش نشون میداد چقدر به یه خواب آروم نیاز داشته ولی بی قراری های یونگی قرار رو از چشم هاش گرفته و به بیداری دعوتش کرده بود.

***سلام عزیزانم، خب از اونجایی که امکان داره روزه باشین یا به هر دلیلی اسمات نخونید بهتون بگم که این پارت +23 میباشد***

انگشت اشاره‌ش رو روی لب های خشک هوسوک کشید و چهره ی خواب آلودش رو با لبخندی شیرین برانداز کرد.
- بیدارت کردم؟ قبلا خوابت عمیق تر بود...


هوسوک که متوجه گرمای نگاه دوست پسرش شده بود، حلقه ی دستش رو به دور گردن یونگی تنگ تر کرد و سرش رو جلو تر برد تا از فاصله ی نزدیک تری هُرم نفس هاش رو حس کنه.

- قبلا نصفه شب ترکم نمیکردی تا با این پیانو معاشقه کنی.
- او! نکنه میخوای با تو این کارو کنم؟!


چونه تیز یونگی رو که مقابل چشم های هوس آلودش قرار داشت، عمیق و با عطش بوسید اما لب هاش رو جدا نکرد و با صدایی خشدار زمزمه کرد:
- چه اشکالی داره؟


خوندن حرف چشم های هوسوک براش کاری نداشت، چون اون نگاه پر از نیاز  انعکاس میلی بود که توی وجود خودش موج میزد. پسر رو محکم تر به خودش چسبوند و به کمرش چنگ زد.
- هیچی... تو هم خوش آهنگ تری، هم خوش لمس تر...


اون جمله مثل تیر خلاصی بود که تمام صبر و خودداری هوسوک رو در هم شکست، زبونش رو با عطشی هویدا روی لب های یونگی کشید و با لحنی اغواگرانه پسر رو به آتشی فراخوند که مشتاق قدم گذاشتن درونش بود.
- پس معطل چی هستی یونگ...


وقتی هوسوک به نوشیدن تشنگی لب هاش دعوتش میکرد، وقتی نگاهش احساسش رو عریان به تصویر میکشید، وقتی یونگی پیچ و تاب تنش، پوست درخشان و نفس های خوش عطرش رو با تمام وجود میطلبید؛ بهش اجازه نمیداد حتی کلامی رو به زبون بیاره، تا به هم رسیدن جسم های نیازمندشون به تاخیر نیفته.


عشقش رو روی لب های هوسوک جاری کرد تا بهش بفهمونه معطل چیزی نیست و همه ی غصه هاش توی وجود درخشان اون پسر خاکستر میشن. همونطور که الماس سرخ لب هاش رو میبوسید، کمر پسر رو بین دست هاش گرفت و بلندش کرد.


ضرباهنگ بوسه هاش رو پر حرارت روی لب های هوسوک کوبید و بهش ثابت کرد برای یونگی از هر سازی خوش آهنگ تره، انگشت هاش رو با عطش به تن پسر کشید و بهش فهموند لمس تنش مثل بوسیدن شعله های خورشید سوزانه و یونگی رو تبدار میکنه.


با اینکه لب هاشون به هم امان نمیدادن و دنبال به زنجیر کشیدن و در هم تنیدن بودن، اما بی طاقتی و شهوتی که مثل سرب داغی توی رگ هاشون به جریان افتاده بود اجازه نمیداد برای برهنه شدن توی آغوش هم صبوری کنن.


یونگی همونطور که پسر رو به سمت اتاق خوابشون هدایت کرد، با عجله به تیشرت نازکش چنگ زد و بی تاب برای دیدن و لمس پوست شفافش، اون تکه پارچه ی مزاحم رو که جلوی پیشروی آزادانه ی انگشت هاش رو میگرفت، با حرص از تن پسر بیرون کشید.


پسر کوچکتر ساکت و بی حرکت خودش رو به دست های یونگی سپرده بود، میدونست مردی که قلبش رو در گرو داره، به بهترین شکل بهش لذت رو هدیه میکنه، نیازش رو به اوج میرسونه و جسمش رو آرام میکنه.


یونگی که نگاه گیرا و مسلطش رو دید نتونست بی صداییش رو تحمل کنه، دست هاش رو داخل شلوارک کوتاه پسر برد و به باسنش چنگ زد، بدن هاشون رو به هم فشرد تا به هوسوک بفهمونه چقدر برانگیخته و بی قراره.
همینکه با برخورد عضو هاشون پلک های پسر از لذت روی هم فرود اومد، یونگی نیشخندی زد و هوسوک رو روی تخت به هم ریخته‌شون هل داد.


در حالی که لب هاش از بوسه ی داغشون خیس بود روی تنش خزید. خیره توی چشم هایی که منتظر حرکتی از جانبش بودن، بدون لحظه ای درنگ شلوار و باکسر پسر رو از تنش بیرون کشید و روی زمین پرت کرد. دست خودش نبود که چشم های شیدا و بی قرارش دوست داشتن تا ساعت ها روی نقطه به نقطه ی تن خورشیدش میخکوب بشن، دل کندن از اون بت پرستیدنی کار یونگی نبود.


دست هاش رو چند بار روی پهلوی چپ هوسوک کشید و در حالی که عمق و گرمای نفس هاش بیشتر از لمس هاش پسر رو بی تاب میکرد، بوسه ی محکمی روی سینه های برهنه‌ش گذاشت. جای بوسه‌ش رو با حرکت زبونش داغ کرد و نوک سینه ی پسر رو گزید. هوسوک آه غلیظی از شهوت خشم آلود یونگی کشید و پیراهن پسر رو توی مشت هاش گرفت.  میخواست حرارت تن یونگی رو از روی پوستتش حس کنه.


پسر بزرگتر بعد از دو سال زندگی مشترک، به تمام امیال و عادت های هوسوک هنگام رابطه واقف بود، شب و روز های زیادی اون چهاردیواری رو با ناله های هوس انگیزشون پر کرده بودن؛ پس بدون هیچ درخواستی از سمت هوسوک، مک عمیقی به سینه ی راستش زد و روی زانو هاش بلند شد. بعد از اینکه با نگاهی تیز تن هوسوک رو خراشید، لب هاش رو زبون زد و پیراهنش رو از تنش بیرون کشید.


دستش رو بین پاهای هوسوک برد و نوک انگشتش رو از روی عضو پسر تا بالا تنه و بعد سینه هاش کشید، انگار خطی فرضی روی پوست ملتهبش رسم میکرد اما هوسوک با همون لمس تیز و برنده تسلیمش شده بود.


وقتی پلک های لرزون و دهان باز مونده ی پسر رو دید، خودش رو روی بدن  هوسوک کشید و سرش رو توی گودی گردنش فرو کرد تا گاز ریزی از پوست صیغلی شونه هاش بگیره، جای دندون هاش رو مکید و پوستی که به تازگی یکدست شده بود رو با عشق مارک کرد.


با اینکه روی ترقوه های پسر نشونه های سرخی از عشق بازیشون گذاشت، اما سیب برجسته ی گلوی هوسوک که که با شدت نفس نفس میزد و ناله های ریزش رو زیر گوش یونگی سر میداد تا مجنون ترش کنه، چشم های تب آلود پسر رو گرفت. زبونش رو روی اون برجستگی لغران کشید و عمیقا مکیدش.



هر لحظه بیشتر طاقت از کف میداد، نرمی شیرین لب های خوش طعم هوسوک رو میخواست. مک های ریزش رو مثل دونه های مروارید به هم بافت و اون زنجیر رو تا لب های پسر بالا کشید.
پاهاش رو باز کرد تا برای حس عضو هوسوک، دور کمرش حلقه‌ش کنه. بوسه ی کوچیکی روی لب های بازش کاشت و با لحنی سوزاننده پرسید:
- نواختن همیشه برای ساز دردناکه... اما شنیدن تو تمام چیزیه که من میخوام.


هوسوک که با آرام گرفتن یونگی از بند نفس های نیمه رها شده بود، دست هاش رو روی کمر پسر گذاشت و پنجه هاش رو نوازشوار روی پوست روشنش کشید.
- فلسفه نباف یونگی... وگرنه خودم به فاکت میدم، طولش نده!


یونگی که اولین بار نبود از شوق هوسوک جا میخورد، لبخند معنا داری به چشم های منتظرش هدیه داد و حین جا کردن دست هاش توی فاصله ی بدن هاشون لب زد:
- اینو میخوای؟


با حرصی ناشی از نیاز که توی رفتار هاش به چشم میخورد، به باسن پسر چنگ زد و انگشت های بلندش رو بین پاهاش کشید. آه کشدار و ناله ضعیفش رو که شنید پوزخندی بهش زد. عضوش رو بین انگشت هاش گرفت و در حالیکه نوازش هاش آرام و عاشقانه بودن با لحنی هشدار آمیز پرسید:
- میخوای من رو به فاک بدی؟


شستش رو روی نوک خیس عضو پسر کشید و با حس مرطوب شدنش از پریکام، کمی ازش فاصله گرفت.


- بهم نشون بده ...اون فاکری که توی تصوراتم من رو به گریه می انداخت خودِ...خودِ احمقت بودی یونگی.


با این حرفش غرور پسر بزرگتر رو هدف گرفت و زودتر از چیزی که فکر کنه به خواسته‌ش رسید.
- اینقدر بهت سخت گذشته؟...من خیلی بهتر از تصوراتتم بیبی بوی!


از تخت پایین رفت. خیره به صحنه ی نفس گیر پیش روش، گوشه ی لب هاش رو به دندون گرفت و دکمه ی شلوارش رو باز کرد. تن براق از عرق هوسوک بین ملحفه ی سرمه ای رنگ تختشون پیچ خورده بود و پسر با شهوتی بی انتها نگاهش میکرد.
انعکاس هاله های نارنجی و ارغوانی آسمان روی پوست براق هوسوک نفسش رو بند آورد، لب به اعتراض باز کرد تا پسر تکونی به خودش بده و بیشتر از اون خودش رو از یونگی دریغ نکنه. 
- خودتو لمس کن!


چشم های خمار هوسوک درشت شد. فهمیدنش سخت نبود که یونگی میخواد توی اون حال تماشاش کنه.  اما محال بود همچین کاری رو بکنه و لذت آماده شدن توسط دوست پسر جذابش رو از دست بده، لذتی که شیدا و از خود بی خودش میکرد.
- بسیار خب...


نیم خیز شد و روی دست و پاهاش به سمت دیگه ی تخت رفت. دست خشک شده ی پسر رو از روی شلوارش پس زد، انگشت هاش رو روی عضو برآمده ی یونگی کشید و با شنیدن هیس کوچیکی از بین لب هاش، شلوارش رو پایین کشید.
با دیدن باکسر خیسش دندان قروچه ای کرد و یکی از ابروهاش ناخوداگاه بالا رفت.
- فکر کنم اینبارم نوبت منه... تو زیادی آماده ای!


خوب میدونست چطور دوست پسرش رو وحشی و بند محبت و آرامش رو ازش جدا کنه. یونگی حرص زده دستش رو بین موهای پسر فرو برد و با کشیدنشون مجبورش کرد نگاهش کنه. از بین لب های چفت شده‌ش غرید:
- هوسوک...زود باش...



پسر که بی طاقتیش رو دید، باکسرش رو به آرومی پایین کشید و با رها شدن عضوش، نگاه دیگه ای به چشم های یونگی انداخت. دستش رو دور عضو برآمده و حالت گرفته‌ش حلقه کرد. بعد از نفس عمیقی مک محکمی بهش زد و تمام عضوش رو توی دهنش فرو کرد.



سرش رو عقب و جلو برد و حس کرد پاهای یونگی لرزید. پسر داشت کنترل خودش رو از دست میداد، اعصاب پاهاش هنوز ضعیف بود و نمیتونست فشار زیادی رو تحمل کنه.

کمی ترسید، دستش رو دور کمر یونگی و رو گرفت و بدنش رو سفت نگه داشت. شنیدن صدای آه غلیظ دوست پسرش که از سر لذت به موهاش چنگ میزد و خودش رو بهش نزدیک تر میکرد باعث شده بود به سختی تحریک بشه.


به کارش ادامه داد اما یونگی که داشت به عقب هلش میداد و ازش میخواست روی تخت دراز بکشه، بهش اجازه نداد ادامه بده؛ فهمیدنش سخت نبود که توانش برای ایستادن تحلیل رفته.


عضو پسر رو از دهانش خارج کرد و کمرش رو کشید تا یونگی رو روی تخت بخوابونه.
پسر بزرگتر نفس نفس میزد و چشم هاش سرخ بود. زبونی به لب هاش کشید و برای اینکه هوسوک حس بدی پیدا نکنه دستش رو گرفت و تشویقش کرد روی تنش قرار بگیره.
- لعنتی... بیا یه جور دیگه انجامش بدیم.


هوسوک که منظورش رو فهمیده بود، زانوهاش رو دو طرف بدن یونگی گذاشت و روشون بلند شد، جوری روی پسر رفت که عضوهاشون به هم برخورد کنن و روی رون های پُرش جا گرفت. دستش رو روی شونه های یونگی گذاشت و خودش رو حرکت داد، و با لذت به عقب رفتن سر دوست پسرش که روی آرنج هاش نیم خیر شده بود، چشم دوخت.


یونگی طاقت از کف داده بود، پهلو های هوسوک رو گرفت و عضوش رو روی حفره ی پسر که با ترشح پریکامش خیس شده بود کشید:
- بشین روش...


با حرفش چشم های هوسوک برق زد، نفس عمیقی گرفت و بدون معطلی روی عضو برجسته و تحریک شده ی پسر قرار گرفت. با حس گرمایی که توی حفره‌ش پیش میرفت و دردی که کم کم توی پایین تنش به جریان میفتاد، لب گزید و متوقف شد.



یونگی میدونست دوست پسرش داره چه دردی رو برای لذت دادن بهش تجربه میکنه، پس پهلوهاش رو گرفت و ثابت نگهش داد، به کمرش قوسی داد و همونطور که نفسش بند اومده بود، عضوش رو به آرومی داخل حفره ی تنگ پسر فرو برد.
- درد داره... کمی تحمل کن!


عضو هوسوک رو بین دست هاش گرفت تا با لمس کردنش کمی حواسش رو از درد پرت کنه و کاملا واردش شد.

پسر کوچکتر ناله ی بلندی کرد و دستش رو روی سینه های یونگی گذاشت تا روی تنش سقوط نکنه. میتونست عضو پسر رو روی نقطه ی حساسش حس کنه و این همون تجربه ی یونگی توی روابط متعددش بود که به کمک هوسوک اومد تا به محض چشیدن درد، لذت رو تجربه کنه.


یونگی هیسی از لذت کشید و لب هاش رو اسیر دندان هاش کرد.  با حس حفره ی داغ و تنگی که دور عضوش بود، نفس توی سینه‌ش حبس شد، هوسوک میتونست با کوچکترین حرکتی دیوانه‌ش کنه.
ضربه ی آرومی روی باسنش زد و غرید:
- حرکت کن بیبی بوی.


پسر که حالا به درد عادت کرده بود و تقلا میکرد تا لذت رو بچشه، شروع به تکون دادن خودش و بالا و پایین شدن روی عضو یونگی کرد. کافی بود تکون بخوره تا یونگی از حس حلقه ی تنگی که دور عضوش جابه جا میشد، و خودش از برخورد ضربه ها با نقطه ی حساسش، آه های شهوتناکشون رو سر بدن. اتاق پر از دم نفس های داغشون شده بود و ناله هاشون فضا منعکس میشد.


یونگی که دیگه چیزی جز لذت حس نمیکرد و پلک هاش رو روی هم میفشرد، همونطور که هوسوک رو روی خودش نگه داشته بود تنش رو بالا تر کشید، دست هاش رو روی گونه های تبدار پسر گذاشت و لب هاشون رو روی هم کوبید تا جدال پر سر و صداشون از سر بگیره.



به لب های پسری که از بی نفسی به تنش تاب میداد و سریعتر روی تنش جابه جا میشد مکی زد، زبونش رو توی فاصله ی لب هاش فرو برد و توی حفره ی خشک دهانش چرخوند. همونطور که لب هاش رو میمکید و دستش رو روی سینه ی هوسوک میکشید، عضوش رو بین انگشت های کشیده‌ش گرفت و هماهنگ با ریتم جابه جایی پسر بالا و پایینش داد.


هوسوک کاملا تحریک شده بود، پریکامش به شدت ترشح میشد و با عث میشد با هر بار لغزیدن دست یونگی صدای لزجی تولید بشه که حرارت بدن هاشون رو بالا ببره.
حالا بین زوزوه های ارغوانی رنگ آسمان، صدای بوسه هاشون به جای ناله های بلندشون گوش هاشون رو پر کرده بود و بدن هاشون با نوای شهوت انگیزی به هم برخورد میکردن تا  هر دوشون رو از لذت اینکه در هم آمیختن به اوج برسونن.


هوسوک با هر ضربه عضو یونگی رو بیشتر و بیشتر حس میکرد و نفس کم می آورد، لب هاش رو از پسر جدا کرد و پیشونی های خیسشون رو به هم چسبوند. دستش رو روی انگشت های یونگی که پهلو هاش رو گرفته بودن گذاشت و حرکتش رو تند تر کرد. دست های پسر مثل سنگ های آتش خورده و داغی بودن که پوستش رو میسوزوندن و این بیشتر تحریکش میکرد.
- لعنت بهت یونگی... این... این...آه...خیلی...


با ضربه ی محکمی که یونگی با کنترل بدنش توی وجودش کوبید، حرفش نیمه موند و ابرو هاش رو در هم کشید. لاله ی گوشش توی حفره داغ دهان یونگی فرو رفت و صدای بم و گرفته ی پسر رو زیر گوشش شنید.
- بیشتر میخوای؟... بگو که داری از خواستنش...
- دارم.. فاک... خیلی میخوامت..آ...آره..


حس لرزش هوسوک روی تنش، حرکات نامنظم و عمیقش، صدای خشدار و حرف های تحریک کننده‌ش باعث شد یونگی ظرف سرریز صبرش رو سر بکشه و  ضربه ی دیگه ای به رون پسر بزنه، موهای هوسوک رو از روی چشم هاش کنار زد.
- بیا با تصوراتت آشنات کنم...


گفت و در مقابل چشم های خمار هوسوک که به اوج نزدیک بود، بند لذتش رو درید و عضوش رو بیرون کشید. تن سست پسر رو به روی شکم جای خودش خوابوند و بین پاهاش جا گرفت.


حفره ی نبض دارش پیش روش بود، کف دست هاش رو روی باسنش کشید و دستش رو دور شکمش حلقه کرد تا کمرش رو بالا بکشه. هردوشون پر حرارت و مست از نیاز بودن، نمیخواست وقفه ای توی رابطه‌شون بندازه.


کمر هوسوک رو محکم گرفت و روی زانوهاش بلند شد. عضوش رو با یک ضربه واردش کرد و از شنیدن آه بلند پسر شهوت مثل یه حیوان درنده توی وجودش غرید.


- فاک... تکون بخور...

یونگی به شنیدن اون جمله نیازی نداشت، بعد از دو سال میدونست انتظار دوست پسرش رو بیشتر از هر چیزی توی معاشقه هاشون عصبی میکنه. به سرعت شروع به حرکت کرد و ضربه هاش رو با قدرت توی تن هوسوک کوبید.


نفس های پسر کوتاه شدن و ناله هاش اوج گرفتن، نزدیک بود و یونگی هم دست کمی ازش نداشت. میل شدیدشون به رهایی بدن هاشون رو به لرزه انداخته بود. یونگی از لذت دیوانه واری که توی بدنش میپیچید و مسخش میکرد، ضربه ای به رون هوسوک کوبید و دندون هاش رو چفت کرد.
- فاک بهت... داری دیوانم میکنی.


خودش رو محکم به تن هوسوک کوبید و پسر رو بعد از لرز عجیبی که سراسر تنش رو فرا گرفت، به کام رسوند.
با به اوج رسیدن هوسوک غرشی کرد و چشم هاش رو روی هم فشرد، عضوش رو محکمتر داخل اون حفره ی داغ فشار داد. با سوزی که توی تنش پیچید و حس گرداب داغی زیر شکمش سرش به عقب پرتاب شد و داخل حفره ی نبضدار هوسوک به اوج رسید.


بدن خسته و بی اختیارش روی تن خیس پسر فرود اومد. نایی نداشت که خودش رو عقب بکشه، پنجه های خیسش رو روی دست های هوسوک که روی بالش وا رفته بودن گذاشت.  بیشتر بهش چسبید و عضوش رو بیرون کشید. ناله ی آروم پسر رو که به خاطر خالی شدن حفره ی ملتهبش بود شنید و لب گزید، درد زیادی بهش داده بود.


نفس عمیقی از عطر تن معشوقش گرفت، بوسه هاش رو مثل برگ های نازک گلی روی کتف هوسوک نشوند. میبوسیدش تا گرمای بدن هاشون به آرومی فرو کش کنه. وقتی لب هاش رو روی گردن هوسوک گذاشت دید که پسر خنده ی ریزی کرد، قلقلکش اومده بود و یونگی نمیخواست بیشتر اذیتش کنه.


با لبخند از روی بدنش کنار رفت و خودش رو روی تخت انداخت. دستش رو روی سینه‌ش گذاشت و اونقدر نفس نفس زد تا خودش رو پیدا کنه و نگاهی به خورشیدش بندازه.

***پایان اسمات، خجالت آلودم؛ چرا خوندین؟! درتی بود؟ پس من نبودم، باور کنید!***


دیدن پلک های هوسوک که با خستگی همدیگه رو به آغوش کشیده بودن لبخندی روی لب هاش کشید، حالا که معشوقش رو نواخته بود اون هم میتونست با آرامش بیشتری روی گوشه های خالی قلبش چشم ببنده.


پسر رو با ملایمت توی بغلش کشید و بعد از بوسیدن پلک هاش، فارغ از امواجی که تلاطم بیداری رو توی وجودش به حرکت در میاوردن به پنجره ی باز اتاقشون نگاهی انداخت. جدال رنگ ها توی دل آسمان به پایان رسیده بود و بعد از سقوط ماه، نوبت حکمرانی خورشید بود؛ درست همون لحظه ای که ارغوانی بی تاب یونگی نور رو در آغوش گرفته و از تاریکی گریخته بود.

Kiss my wings Where stories live. Discover now