part 10

562 106 143
                                    

منی که مدام میگفتم همه چیز رو بسوزون
پ

ایین ترین قسمت یا عمیق ترین جا، بدون شک دوباره قراره بسوزه
روشنش کن، بیشتر روشنش کن، در آخر چی باقی میمونه؟
نمیدونم
نمیدونم بعد از سوزوندن همه چی فقط خاکستره یا همه چیز مثل قبل میمونه؟
خاکسترهایی که از پنجره‌ت میفتن رو میبینی
اونی که تو آینه‌س رونمیشناسی
همه چیز اشتباه بود
پس همش رو آتیش بزن تا تموم بشه
AgustD_ Burn it
***

کالوادوس فرانسوی رو توی گیلاس چرخوند، زبونی به لب هاش کشید تا طعمش رو یاد آوری و در مقابل وسوسه ی نوشیدن جامی که مجددا پر شده بود مقاومت کنه.

دکتر بهش گفته بود اگر به نوشیدن ادامه بده وضعیت کبدش بدتر میشه و امکان داره به سیروز پیشرفته مبتلا بشه، این بلایی بود که جیمین طی سال ها مصرف الکل نامرغوب و برای فرار از واقعیت غمناک زندگیش سرخودش آورده بود.

چند روز قبل، وقتی در حال ور رفتن با جمجمه‌ش بود که کمتر دفتر بدشکل خاطراتش رو ورق بزنه، تنگی نفس وسرفه های بی امانش شروع شد، اما اینبار با ایفای نقش اون مار افعی که عظلاتش رو میشکافت خاتمه پیدا نکرد، سرفه هاش اونقدر طول کشید تا لخته های خون از دهانش بیرون ریخت و به دنبالش درد شدیدی تو قفسه ی سینه‌ش پیچید.

به اصرار سانگمی که نگران از دست دادن برادر کوچیک و حامی مالی خوشگذاونی هاش بود، به دکتر مراجعه کرد و بعد از چند آزمایش خون و اندوسکوپی بهش گفته بودن سطح آنزیم های کبدیش در حد مطلوب نیست. به خاطر مصرف الکل و سیگار تحت درمان های دوره ای با چند تا قرص و کپسول قرار گرفت، که از کل بسته هاش فقط خوش رنگ و بی فایده بودنشون رو تشخیص میداد.

قرار نبود با نگرانی سانگمی و هشدار های دکتر دست از سبک مرگ آور زندگیش برداره. اگر سالم میشد و کمتر درد میکشید، مغزش که به خونی ترین دشمنش بدل شده بود، با مشت های کوبنده تری روحش رو هدف میگرفت.

برای منحرف کردن فکرش از نوشیدن و مستی حواسش رو به چرخش نوشیدنی داد، طوری که تمام دیواره ی ظرف به یک اندازه خیس بشه. از صدای تکون خوردن مایعات خوشش میومد، مثل صدای آبشار، اوج گرفتن و برخورد موج دریا با دل سنگی زمین، سقوط قطره های آب توی ظرفی شیشه ای، مثل بارون...

طوری روی کارش تمرکز کرده بود که وقتی به خودش اومد و انعکاس چشم های ریز شده‌ش رو توی در شیشه ای تراس دید، فقط تونست بخنده، خنده ای که بیشتر برای شکستن سکوت و بی محلی به کلافگی هاش بود. روز های برعکسی رو پشت سر میگذاشت، هیچوقت منتظر سانگمی نمونده بود ولی حالا چند ساعتی بود که برای حرف زدن دختر معطل شده بود.

در تراس رو باز کرد تا به سر پرنبض و داغش کمی هوا بخوره. عاشق هوای بارونی اون شهر بود و از بچگی آرزو داشت روزی بتونه میان مه و ابر های برگن نفس بکشه. حالا تو مرکزی ترین نقطه ی آرزو هاش ایستاده بود، اما همون هوای ابری حالش رو به هم میزد، هم از خودش و هم از بارون.

Kiss my wings Where stories live. Discover now