part 21

430 83 27
                                    

بهشت در فوم منه( در سرشت من)
من از اشتباهات گذشتم یاد گرفتم
تا حد کروموزم محو شده
پنهان شدن پشت سایه های پلاستیکی
شرم تو چشم های منه
من دروغ هایی رو که به خودم گفتم باور دارم
نه، من هرگز خوب نخواهم شد
دختر من این زندگی رو انتخاب کردم
من هرگز برنخواهم گشت
میتونم تو شب ببینم که چراغ ها بدون تو نمیتابند
میتونم تو شب ببینم که آسمان احساس یکسانی نداره
عزیزم من تنها شدم
برای شب های زیادی
عشق معامله شده برای پول
مواد مخدر و پروازهای روزانه
عزیزم من خودخواهم
تو رو برای خودم میخوام
تو مال من هستی و نه برای کس دیگری
عزیزم بعضی چیز ها هرگز تغییر نمیکنند
میتونم تو شب ببینم که چراغ ها بدون تو نمیتابند
میتونم تو شب ببینم که آسمان احساس یکسانی نداره

Parisse – In The Night
***




کتش رو تو تنش مرتب کرد و سوییچش رو برداشت که از ماشین پیاده بشه، ولی قبلش خودش رو تو آینه چک کرد که از همیشه بی نقص تر به نظر برسه.
نوک بینیش به خاطر اثر دارو هایی که سانگمی با امیدواری به خوردش میداد سرخ بود، برای خودشم جای سوال داشت وقتی هنوز تو مصرف الکل  و سیگار همونقدر یک دنده‌ست اون دختر چطور به ترک کردنش امیدواره؟!


جز بینی و لب های ورم کرده‌ش میتونست بگه با اختلاف جذاب تر از همیشه شده، موهاش طلاییش رو مرتب کرد و بینیش رو بالا کشید. حس قدرت داشت، مدت ها روی خودش کار کرده بود تا روزی که با چشم هاش ببینه چه بلایی سر یونگی آورده، تا روزی که بیاد و مثل یه دلال روی باقی مونده های اون مرد قیمت بذاره، بهش ثابت کنه میتونه مثل خودش از یه حیوون هم بدتر باشه. حالا وقتش بود. روز موعد رسیده و مار زهراگینی که تو وجود جیمین خونه داشت اونقدر قوی و قدرتمند شده بود که خودش هم نتونه جلوی نیشش رو بگیره.


تمام مدتی که منتظر خروج جونگ کوک از آپارتمانش و تنها شدن یونگی بود، به این فکر میکرد حالا چی جز دیدن نابی تو اون حوالی میتونه از آتیش زدن یونگی منصرفش کنه؟ ولی نه، پروانه های اون شهر حضور شکارچیشون رو حس کرده و برعکس همیشه یونگی رو تنها گذاشته بودن.


هیچ تصویری از اوضاع روحیش تو ذهنش نداشت، میدونست صدا هایی که گاهی میشنوه، عصبانیت های ناگهانی و خنده های تلخی که بعد از هر اسپاسم اتاقش رو پر میکنه طبیعی نیست.
مدت ها بود ارتباطش با آدم ها تو همنوشی های شبانه خلاصه میشد ولی توی همین تعاملات کوتاه هم نسبت به همشون بدبین بود و در مقابلشون گارد میگرفت.


اوضاع جسمیش به عقیده ی دکتر که تصور میکرد مریضش از مصرف الکل دست برداشته و تشویقش میکرد ادامه بده رو به بهبودی بود، ولی جیمین هنوز طعم خون و جوشش معدش رو حس میکرد، درد های کبدی که صبح ها بعد از پشت سر گذاشتن یک کابوس مفصل نفسش روبند می آورد خبر های خوبی براش نداشت، میدونست اتفاق وحشناکی تو بدنش در حال وقوعه اما کار های مهم تری برای انجام داشت، بلاهایی که حتما باید مست میبود تا به سر خودش و دیگران می آورد، تو وجود جیمین هیولایی زندگی میکرد که اون پسر مجبور بود سیرش کنه تا خودش بلعیده نشه.


در این بین قلبش...
قلبش حتی از جسم و روحش هم حال بدتری داشت.  هر بار که به احساساتش فکر میکرد، تصویر قلبی تو ذهنش نقش میبست که با باند های خونی و پاره پوشیده شده. حقیقت داشت، قلب جیمین اونقدر زخم خورده بود که بی حس بشه. شاید  همون باند های کهنه و چرکین باعث میشدن نتونه دوباره نفس بگیره، دوباره زنده بشه. اون قلب از حفره ی به جا مونده ی بند هایی که میتونست به زندگی امیدوار نگهش داره پر بود، زخم هایی که با تصور دست و پا زدن جیهیو وسط شعله ها، التماس های جونگها تو اون کوچه ی خلوت  به عوضی هایی که میخواستن کارش رو بسازن و البته تصور اشک هایی که مطمئن بود نابی بعد از رفتنش هر دقیقه تو چشم هاش مرور کرده.


بالاخره نگاه سنگینش رو از کفش های براق و واکس خورده‌ش جدا کرد. دستی به صورتش کشید، فکر کردن و حسرت خوردن کار هر روزش بود ولی مگه این میتونست زخم های دوباره سر باز کرده‌ ش رو ببنده؟ مگه میتونست سروان پارک وظیفه شناس رو سر پستش برگردونه که شب ها با تمام خستگی هاش به پسرش لبخند بزنه، پدری که وظیفه ش رو به بیماری قلبی دختر کوچیکش فروخت تا فقط یک شب، یا شاید چند ساعت بیبنه قفسه ی سینه ی جیهیو بدون تقلا بالا و پایین بشه، پدری که برای جونگها بهترین آرزو ها رو داشت، و قرار بود روزی پسرش رو تو لباس وظیفه ببینه ولی حالاچی؟ جیمین یه کلاهبردار شده بود که داشت عین بلاهایی که سر خودش اومده رو برای یونگی تداعی میکرد.


نگاه سر ریز از نفرتی به جیمین توی آینه انداخت و پوزخندی زد که به جای دندون های یه دست و سفید خودش، نیش تیز و خونین انتقام رو نشونش میداد. با اینکه سیگار نکشیده و خودش رو با الکل خفه نکرده بود ولی چشم هاش پر از خون بود، دیگه براش مهم نبود یونگی رو در حالی ملاقات کنه که استوار. حالا باز هم میخواست صدا های توی سرش رو خفه کنه. صدای خنده های دلبری که دست های کوچیک و معصومش رو جلوی جیمین دراز میکرد که قرص صورتیش رو کف دستش بذاره و بتونه زندگی کنه ولی یونگی به وحشیانه ترین شکل ممکن به همه ضربات ناتموم اون دختر پایان داد، جیمین هنوزم صدای نفس های جا مونده ی خواهرش رو زیر گوشش میشنید.
"اوپا، بابا کی برمیگرده؟ تو بهم قول دادی وقتی این بسته تموم شد خوب میشم."


انگشت هاش رو شقیقه‌ش گذاشت و ماساژش داد، تا کی قرار بود با اون زمزمه های آروم کَر بشه؟...

وقتی به این درجه از تنفر میرسید دچار حمله میشد و نه تنها توانایی راه رفتنش رو از دست میداد بله نفس کشیدن هم براش سخت میشد. پس زودتر از فضای خفقان آور ماشینش بیرون زد  و به سمت آپارتمان پا تند کرد. درش باز بود.
میدونست با بت گرون قیمتی که از خودش ساخته به راحتی میتونه از لابی بگذره، خوب که فکرش رو میکرد هیچ وقت برای رسیدن به یونگی سختی چندانی نکشیده بود.


سری برای پسر جوونی که پشت پیشخوان مشغول تماشای کُمِدی پر سر و صدایی بود تکون داد و با نفس راحتی از اولین  مانع  گذشت، ولی صدای گوش خراش پسر  بند  موفقیتش رو پاره کرد.
- میتونم کمکی بکنم؟


اخمش رو محو کرد و با لبخندی متظاهرانه به سمت پسر برگشت.
- برای ملاقات یکی از اقوامم اینجام.

- تا حالا ندیدمتون، کدوم واحد؟

پسر تو بد مخمصه ای انداخته بودش، اگر شماره ی واحد جونگ کوک رو میگفت و نگهبان جویای اسمش میشد امکان داشت به گوش اون پسر برسه که فردی با مشخصات جیمین اونجا بوده و جونگ کوک خیلی زودتر از چیزی که باید گارد دفاعیش رو ببنده. از طرفی هم اگر شماره ی واحد دیگه ای رو میگفت اسمی از صاحب آپارتمان سراغ نداشت که مجوز ورودش بشه. دستی به لب هاش کشید و بدون اینکه وقت تلف کردنش باعث کنجکاوی پسر بشه، گفت:
- واحد 14...


شماره ی واحد رو به رویی جونگ کوک رو گفت تا اگر تیرش به سنگ خورد و پسر نام صاحب خونه رو جویا شد، اسم جئون رو ببره و شماره ی اشتباه واحد رو با حواس پرتی توجیه کنه، حتی گیر افتادنش توسط جونگ کوک هم نمیتونست از دیدن یونگی منصرفش کنه.


- اوً! آقای چو مدت هاست تنها هستن، شما پسرشونین؟!
جیمین تو دلش به اینکه پسر احمق رو دست بالا گرفته پوزخندی زد و روش رو برگردوند.
- بله، میتونم برم؟
پسر به مردی که به نظر میتونست فقط با انگشتر قیمتیش حقوق یک سالش رو تامین کنه تعظیم کوتاهی کرد.
- البته...


جیمین برای اینکه روی نگهبان تاثیر بیشتری بذاره، تا زمانی که سوار آسانسور بشه نگاه سنگینش رو از روی پسر برنداشت. دکمه ی طبقه ی هفت رو فشرد و بعد از بسته شدن درب آسانسور، نفس مضطربش رو با چند بازدم کوتاه تخلیه کرد.


باید خودش رو جمع میکرد تا بیش از این آشفته حال به نظر نرسه، یونگی اونقدر تیز بود که سریعا متوجه نقابش بشه ولی جیمین نباید خودش رو میباخت، نباید جلوی یونگی حتی لحظه ای از جایگاه پیروز این بازی پایین میومد.


با متوقف شدن آسانسور وقت رو تلف نکرد و سریعا خارج شد، مقابل آپارتمان جونگ کوک مکثی کرد، نفس عمیقی گرفت و گلوش رو صاف کرد. لبخندی که زودتر از نگاهش میتونست یونگی رو آشفته کنه روی لب هاش نشوند و زنگ در رو فشرد.


با توجه به شرایط یونگی، خودش رو برای یه انتظار طولانی آماده کرده بود ولی نمیدونست اونطرف در پسری با تصور برگشتن معشوقه درخشانش و از سر دلتنگی هر روز بعد از تنها شدن ساعت ها به در چشم میدوزه.


در به آرومی باز شد و چشم هایی که مدت ها قبل پرده های دروغ رو از مقابل هم کنار زده بودن به هم رسیدن، تلاقی دو ابر خاکستری که تبدیل به جرقه های رعدآسای طوفانی مهیب شد.


مردمک هاشون در حالی به هم قفل شد  که قلب یونگی برخلاف آخرین دیدارشون اینبار به جای علاقه از تنفر میلرزید. پیش بینی میکرد خودش اولین مهره ی دو مینو باشه که جیمین برای دوباره آوار کردنش از زیر تکه های دیگه بیرون میکشه، اطمینان داشت اولین کسی که جیمین به دیدنش میره تا از پیروزیش مطمئن بشه خودشه، پس آماده بود. متحیر نشد و دست و پاش رو گم نکرد، در عوض اجازه داد جیمین تا جایی که میتونه بر طبل پیروزیش ضربه بزنه و مقابل چشم هاش از سرخوشی پای کوبی کنه


توی همون یک نگاه هم حیوون گرسنه ای که درون جیمین لونه کرده بود رو دید. سیرش میکرد و بهش توهم پیروزی میداد، ولی یونگی بهتر از هر کسی بوی شکست هر دوشون رو حس میکرد، بویی که مشامش رو از دلتنگی کسانی که از دستش میرفتن آزار میداد. فکر به رهایی از گذشته ای که اون همه سال فقط بهش حس گناه میداد توان هر دفاعی در مقابل جیمین رو ازش میگرفت.


با اینکه حتی یادش نمیومد کی جنایت هایی که اون پسر به پاش نوشته رو مرتکب شده، حاضر بود به جای همه تاوان بده، شاید جیمین دست از سر نابی و جونگ کوکی که میتونست بیشتر از همه درگیر بشه برداره.


آرامش یونگی بالاخره جیمین رو کلافه کرد، طوری که با نوک پا ویلچیرش رو به جلو هل داد و وارد شد. در رو به آرومی بست و با بازیابی لبخندش برگشت.


- دلم برات تنگ شده بود عزیزم!


با تمسخر گفت و دستش رو دو طرف چرخ یونگی گذاشت و عقب و جلوش کرد.
- چطوره؟ سواری روی پاهای جدیدت لذت بخشه مین؟


یونگی ولی برخلاف شیطانی که در درون جیمین با صدای بلند قهقه میزد، آروم بود. میدونست این کارش بیشتر از هر پاسخی پسر رو عصبی میکنه.

_ این نگاه چه معنایی داره؟! من اونقدر خوب تورو میشناسم که بدونم همین حالا حس معلق بودن از چه ارتفاعی رو داری، فقط منتظری من تکلیف سقوط یا نجاتت رو مشخص کنم. خودت باش یونگی!... نیازی نیست حتی وقتی از این فاصله نگاهت میکنم به چیزی وانمود کنی که نیستی.


قد راست کرد و دست هاش رو به نشونه ی تسلیم بالا آورد.
_ من اومدم نجات بدم، هم خودمو...


نگاهی به فضای نسبتا خالی خونه انداخت و مسیر امید بخش حرف هاش  رو در حالی کج کرد که گوش های یونگی برای شنیدن اسم نفر دوم تیز شده بود.


_ خوب دور و برت رو نگاه کن، تو حتی پسر لوس اون مرتیکه ی آشغال رو هم وادار کردی به خاطرت تو این آلونک دلگیر زندگی کنه، تو بگو... باید نجاتت بدم؟!


تعجب تو نگاهش که لا به لای رگ های خونی و هاله ی زرد چشم هاش موج میزد و حالت سوالی صورتش، لب های ورم کرده ای که غنچه شده و تو صورت سفید و رنگ پریده ی پسر خود نمایی میکرد، همه و همه باعث میشد وجدان یونگی بیشتر از قبل گلوش رو فشار بده.


اگر نبود، اگر تو همون پونزده سالگی همه رو از شر خودش راحت میکرد، حالا هم مادرش به خاطر نابی دست از خودکشی میکشید، هم جیمین جویای یه انتقام پوچ نمیشد.


اما تمام این افکار با فکر کردن به تهدید هیون وو برای مادر و خواهرش، یا حتی برای آدم های بی گناه دیگه که زیر سایه ی طمع های گناه آلود اون مرد گرفتار میشدن  از سرش میپرید، وجدانش دستش رو پس میکشید و در مقابل صبر و سکوتش به زانو در میومد، در مقابل مردی که میتونست با هر کدوم از ضربه هایی که تو اوج جوانی تجربه کرد خورد بشه ولی هیچوقت تسلیم نشد، مثل فولادی آب دیده بار ها تو کوره ی زندگی خم شد ولی نشکست.



پوزخند صدا داری به پسر رو به روش زد که در عرض دو سال به اندازه ی تولد و زندگی دوباره عوض شده بود، شاید این تاثیری بود که زهر کینه رو آدم ها میگذاشت. حرکات لب هاش  بعد از ماه ها اینبار جیمین رو از نزدیک به آتیش کشید:


_  پول مفت اونقدر بهت ساخته که یادت بره از چه لجنزاری اومدی؟! روزی تمام آرزوت نفس کشیدن تو همچین خونه ای بود، اما حالا مطمئنم اونقدر بدبخت شدی که یه قصرم به اندازه تابوت تاریک و تنگی برات کوچیک بشه، چون تو در خودت زندانی شدی.

در مقابل حرف های پر از تاسف یونگی، دستش رو روی شکمش گذاشت و جوری قهقهه زد که حتی اون پسر هم متوجه دروغی بودنش شد، با لحنی کشدار گفت:
_ خفه ش...و، علاوه بر پاهات عقلت رو هم از دست دادی. هیچ حواست هست خیلی وقته جامون عوض شده؟!



_آره، پس باید خوب بدونی میتونی روزی جایگاهت رو از دست بدی، روزی که یک نفر با وجود تمام داشته هات، تورو از خودت بگیره... شاید هم تا آخر عمر تو آرزوی داشتن کسی دست و پا بزنی که هیچوقت نمیتونی داشته باشیش.



صورت جیمین گرفته شد، با صدایی که به وضوح  ضعیف تر شده بود جوابش رو داد.
_ من هیچ وقت مال خودم نبودم...


با نگاهی مملو از حرص و نفرت به پسر خیره شد و ادامه داد.
_ همیشه مال تو بودم، مال زخمی که به تن نحیف خانوادم زدی؟ توی عوضی چطوری تونستی جیهیو رو از من بگیری و نابی رو نوازش کنی؟


- من چیزی یادم نمیاد.

همین جمله، کوتاه به قدری سوزاننده بود که جیمین مثل یه گوی داغ از کینه بهش حمله کنه و یقه ی تیشرت سفید پسر رو تو مشت هاش مچاله کنه. از چشم هاش خون چکه میکرد و ضربان قلبش طوری بالا رفته بود که فکش به وضوح بلرزه و گوشه ی پلک هاش از شدت فشاری که بهش میومد با چروک های ریزی جمع بشه. همونطور که صدای سقوط آخرین قطره های قلبش رو تو صحرای خشک احساسش میشنید و از انعکاسش وحشت زده تر میشد، گفت:


- خفه شو وگرنه خودم ازت همون یونگی ای رو میسازم که اون پسره ی احمق مدت ها بی زبونیش باورش کرده بود. شنیدی چه بلایی سرش آوردم؟ یه کاری کردم یاد بگیره دور و بر آدم های من نپلکه... تو گوشت فرو کن من هر چی که باشم، در مقابل شیطانی مثل تو از فرشته هم پاک ترم.


میدونست پسر احمق از نظر جیمین خورشید گرم و روشنشه، ولی وقتی حرف از آسیب به هوسوک وسط میومد مهم نبود پسری که از حرص حتی نمیتونه اسم خودش رو درست تلفظ کنه، هوسوک رو چطور خطاب میکنه.


- چه بلایی سرش آوردی؟


خنده های هیستریک جیمین  و شل شدن دستش از روی یقه‌ش حس خوبی بهش نمیداد، از نگرانی برای هوسوک در حال جون دادن بود.
خشم جیمین بهش سرایت کرد، به یقه ی پسر چنگ زد و صورتش جلو کشید.


- مین، ای کاش انقدر احمق نبودی که هی بهم نقطه ضعف هات رو نشون بدی، چون من اونقدر فشارشون میدم که نفست بند بیاد.


صورت جیمین رو جلوتر کشید و در حالی که پیشونیشون مماس هم قرار گرفته بود و بین لب هاشون کمتر از یک بوسه فاصله بود غرید:


- اگر بلایی سرش بیاری، برزخت رو تبدیل به جهنم میکنم، هزار بار آتیشت میزنم و دوباره زندت میکنم تا بیشتر عذاب بکشی... من هنوزم میتونم مثل گذشته ترسناک باشم... از نابی و هوسوک فاصله بگیر، طرف حساب تو منم!


- حتی با وجود اینکه برای یک سانتی متر جا به جا شدن به این چرخ ها نیاز داری، باز هم با اون شیطانی که ازت میشناسم هیچ تفاوتی نداری یونگی، هنوزم ترسناکی، ولی نه برای کسی که چیزی برای از دست دادن نداره... این بازی وقتی جذاب تر خواهد شد که نبردمون تن به تن بشه، وقتی هیچکس نباشه که گرمای عشقش رو کنارت حس کنی، یک خلا با دو تا شیطان... هنرمندانه‌س. فقط در عجبم نابی کدوم تیکه از وجود توئه که مثل خودت بوی خون نمیده، ببینم چیزی میدونه؟


نفس عمیقی که بیشتر از دست های یونگی بوی خون میداد رو روی لب های پسر رها کرد.
- او معلومه که نه! چون تو یه بزدلی.
چشم های یونگی درخشید و قطره ی اشکی با درد عظیمی که ناتوانی و ضعف بهش میداد متولد شد، ولی نچکید...
لب هایی که فاصله هارو به صفر رسوند یونگی رو تا هیچ شدن برد. خشکش زد و اینبار تمام تنش به جای پاهاش فلج شد، قدرت تکلمش با سدی از لب های سرد جیمین از دست رفت، لب هایی که با همون اغواگری و هنرمندی لمسش میکردن اما اینبار نه برای شیفته شدنش، نه برای گول زدنش این بوسه فقط برای تحقیر کردنش بود، برای یادآوری علاقه ی کور و احمقانه‌ ای که قاتل تمام آرزو هاش شد، و اینکه با هر بار بوسیدن اون پسر قبر بزرگی برای خودش کند، قبری به وسعت اعتمادش به جیمین، اعتمادی که تبدیل به گور دسته جمعی خودش و عزیزانش شد.


جیمین هنوزم جوری میبوسید که بتونه یونگی گذشته رو مسخ کنه، لب های پسر بزرگتر بی حرکت مونده بود اما جیمین یکی پس از دیگری مک های ریزی بهشون میزد و باعث میشد تن یونگی هر لحظه بیشتر بی حس بشه، انگار که مرده بود و شیطان ذره ذره روحش رو میبلعید، با چشم هایی وق زده به پلک های بسته ی جیمین خیره بود و از شوکی که بهش وارد شده حتی نمیتونست بلرزه.


گستاخی جیمین رو میدید...
تپش های قلبش رو میشنید که بی جون شده و فقط برای زنده موندنش کش میومدن، به سینه‌ش ضربه میزدن تا شاید یونگی دستشون رو بگیره و برای امتدادشون راهی پیدا کنه. اما نمیتونست، دست جیمین درست روی نقطه ضعفش بود...


حالا حتی خوشحال بود که هوسوک رو نبوسیده، که جای بوسه ی پاکشون با ردپای نفرت جلادش خاک نگیره.



جیمین که از مغلوب شدن یونگی با همون بوسه مطمئن شده بود، بالاخره لب هاش رو با صدایی که حال هر دوشون رو به هم میزد از پسر جدا کرد. از همون فاصله ی باریک به گونه های یونگی که تا چند لحظه قبل از ضعف و بیماری بی رنگ و حالا از گرمای خونش رنگ گرفته بود خیره شد، شستش رو به آرومی روی گونه های پسر کشید.


_ هنوزم با کوچکترین لمس من گُر میگیری، چطوری میتونی ادعا کنی ازم متنفری؟! من هنوزم تورو به تپیدن واردار میکنم.


اما اون سرخی نه از عشق بود و نه از نیاز، اون گرمای سوزاننده ی تحقیر و رگه های خون غلیظ از خشم بود که به پوست پسر رنگ میبخشید.


دو دستش رو روی سینه ی جیمین گذاشت که پر حرارت جا به جا میشد و با تمام توان به عقب هلش داد، عصبانیت اونقدر زورش رو زیاد کرده بود که پسر رو نقش زمین کنه.


درست مثل جیمین از خشم کنترل عضلاتش رو از دست داده و با فریادی که مدت ها جایی تو گلوش خفه شده بود حقیقتی که ماه ها با فهمیدنش عذاب کشید رو به خودش اعتراف کرد، گفت تا باورش بشه جیمین با چه ترفند کثیفی همزمان خودش و خواهرش رو بازی داده، گفت تا دلش ذره ای برای پسر بیرحمی که پیش روش قهقهه میزد نسوزه.


- آشغال... حتما حالا تو ذهنت تصور میکنی اگر بعد من نابی رو میبوسیدی چه لذتی داشت؟! حتما حالا داری نقشه ی دزدیدن بوسه هاش رو با لب های کثیفت میریزی... چطور انقدر حقیری جیمین؟!  این میزان عوضی بودنت مبهوتم کرده، چطور میتونستی همزمان من رو ببوسی و به نابی بگی عاشقشی، چرا اونقدر ساده لوحانه باور کردم یه عقده ای تشنه ی محبت مثل تو بی هدف به پروانه ی من نزدیک شد؟!


- اشتباه نکن یونگی.

تکیه از دستت هاش گرفت و روی زمین دراز کشید، نفس نفس میزد ولی حقیقت وجودش رو برای پسری گفت که هیچ تصوری از درد های جیمین نداشت، یونگی حال جیمین رو میدید، ولی از گذشته ای که اون پسر کشون کشون پشت سر گذاشته بود خبر نداشت.


- من، جیمینم؟ نمیدونم... یه کسایی میتونن پرواز کنن، ولی گاهی نمیشه... هرکاری کنی نمیشه. چون شیطان بال هات رو بوسیده... من هم بال های اون رو بوسیدم تا پرواز کنم ولی نشد... اما تو اینو میدونی که نابی مال منه و من مال تو نیستم...


- اشتباه میکنی، تو نابی رو هم مثل خودت سرگردون کردی، اون دیگه حتی واسه خودشم نیست، منتظره یکی از ما دوتا نجاتش بدیم ولی... لعنت بهت، تو کاری کردی که هر چی بهش نزدیک تر بشیم بیشتر بشکنه، پروانه ی من داره سقوط میکنه.


- من دوباره بال هاشو میبوسم، پروازو بهش یاد میدم... ولی قبلش نابی باید تو رو جوری که هستی بشناسه، باید بدونه نه تنها سر خانواده ی من بلکه سر خانواده خودت و بقیه چه بلایی آوردی، اونوقت برای همیشه لب هام رو بهش میرسونم و تو نمیتونی از هم جدامون کنی.


یونگی پوزخند زد، خوش خیالی جیمین و نا امیدی خودش واقعا دردآور بود.


_ کدوم بال؟ جای خالی بال هایی که با بوسه ی خودت خاکستر شد. تو خود شیطانی جیمین، هیچوقت بالی برای پرواز نداشتی، خودت رو گول نزن.


- تو هم مثل منی، تو عاشق شباهت های من شدی یونگی... نابی با یه شیطان بزرگ شده، پس چیز عجیبی نبود جذب من بشه، با خودت روراست باش ، من این وحشی گری هارو از کسی جز تو یاد نگرفتم!


_ تو شاگرد دست پرورده ی کینه هاتی.


بعد از مکث کوتاهی نگاه از جیمین گرفت و ویلچیرش رو عقب کشید، تحمل نداشت بار دیگه اسم خواهرش رو از زبون اون پسر بشنوه، داشت از نگرانی متلاشی میشد.


_ اگر فقط ذره ای حست بهش حقیقیه، با واقعیت رو به روش نکن، من رو بکش، هزار تکه‌م کن، تمام نفرتت رو روم خالی کن ولی نابی، اون بین من و تو له میشه جیمین، این کارو با دخترم نکن... تو چیزی از رحم و احساس سرت میشه؟!

آخرین سوالش رو با فریاد پرسید و چشم بست تا اشکش بیشتر از اون به جیمین حس قدرت نده.


- بیشتر از تو، تو چی؟ میتونی حدس بزنی هر شب چطور صدای زجه های جیهیو رو بین آتیش با خودم مرور میکنم، صدای نفس نفس زدن های جونگها چی؟! یه چیزی بگم که بدونی چقدر بهت رحم کردم و نابی رو دوست داشتم، من قرار بود از دختر تو یه جونگهای دیگه بسازم، اما حالا حتی از عشقم بهش متنفرم... میخوام داشته باشمش، و برای همین باید از تو بگیرمش، حقیقت بُرنده ترین تیغ برای جداکردن شما دو نفره.


_ نه، این تیغ تو قلب نابی فرو میره، نه جیمین...


با نا باوری سر تکون دادن و ویلچیش رو چرخوند، حاضر بود برای رسوا نشدن به پای جیمین بیفته، دوست نداشت اینبار قاتل خواهرش باشه، به اندازه ی کافی دستش به خون آغشته بود.


جیمین از جاش بلند شد و در حالی که هیچ ردی از خستگی چند دقیقه قبل تو حرکاتش نبود، پشت به یونگی کرد تا در رو باز کنه ولی قبل از رفتن باید کاری و ترسناکترین ضربه رو به  روح یونگی وارد میکرد.



- چرا! من تمومت میکنم مین. برای همیشه جنازه ت رو میسوزونم و خاکسرت رو به دست باد میسپارم تا با ذره ذره ی وجودت عذابی که بهم دادی رو مرور کنی.


_ جیمین!


با تحکم اسم پسر رو صدا زد ولی جیمین پا تند کرد و از اون خونه خارج شد تا بیشتر از اون با یادآوری علاقه ش به نابی سست نشه، یونگی و صدا و کلام رسوخ کننده ش میتونست اراده ش رو در هم بشکنه ولی نه وقتی شیطان زنجیر ضخیمی از کینه به دور تنش تنیده بود.
دور تن پسری که بال هاش رو گم کرده بود، نه اینکه بالی نداشته باشه...

Kiss my wings Where stories live. Discover now