part 37

285 72 25
                                    


ما در آخر خط هستیم
نمیذاره چشمام بسته بشن
منو شب ها از خواب بی خواب میکنه
اجازه نده من برم
ما صحبت میکردیم در حالیکه
همه چیز رو به طور واضحی میدیدیم
نوشت و ازم پرسید من خوبم
فقط نذار من برم
یک زمانی میرسه
وقتی که تو تنها هستی
تو تنها کسی هستی
تنها کس
شاید میتونستم تنها داشته ات باشم
شاید میتونستی این نور سفید رو روشن نگه داری
حتی وقتیکه من در حال ترک کردنت هستم
تو هنوز باور داری که من تلاشم رو کردم
شاید ما بتونیم یک قطعه طولانی موسیقی باشیم
و شاید بتونم یاد بگیرم که بنوازمش
تو میتونی این داستان رو بنویسی
در حالیکه من فقط سوار موجم
ما در انتهای خط هستیم
اون منو در آغوشش نگه داشته
سعی میکنه که مطمئن بشه خوبه
نذار من برم
ما صدها مرحله رو پشت سر گذاشتیم
چطور با ناراحتی گفتی خداحافظ
حالا وقتی بهش فکر میکنم
خواهش میکنم اجازه بده برم
یک زمانی میرسه
وقتی که تو تنها کسی
تو تنها کس هستی
تنها کس
اما زندگی هرگز مثل این نیست
اون منو با خودش برد و حالا هنوز احساسش میکنم
نه زندگی هرگز مثل این نیست
Ending - Isak Danielson
***




دکمه ی پیراهنش رو بست، دستی بین موهای مرطوبش کشید و روی مبل نشست. میخواست دراز بکشه چون توی کمرش درد خفیفی رو حس میکرد و حتی حموم آب گرم نتونسته بود بهش کمکی کنه. اما برای اطمینان از سلامت یونگی و غلبه به دلشوره ای که آرامشش رو مثل گردآبی پر جاذبه درون خودش میکشید، به خبر گرفتن از احوال هوسوک و هیونگش نیاز داشت.


حس عجیبی قلبش رو توی سینه به پایکوبی وادار میکرد، نه از شادی، احساساتی که چند ساعت قبل با تهیونگ تبدیل به شعله های سرکشی شدن و جسم هردوشون رو سوزوندن، حالا به خاکستری از اضطراب تبدیل شده بودن و فقط به یک نسیم ملایم برای گرفتن سوی چشم های جونگ کوک نیاز بود، شاید نسیمی از جنس دلواپسی هایی که با بی جواب موندن تماسش با خونه‌ش و تلفن همراه هوسوک، به گردبادی از ترس ها بدل شد.


بی جواب موندن بوق ها نفس هاش رو توی ریه‌ش به هم گره میزد و زنجیری از نگرانی میساخت تا ذهن پسر رو به افسار بکشه. بعد از طی کردن چند باره ی طول و عرض پذیرایی خونه ی تهیونگ، گوشی رها شده‌ش روی میز لرزید و رعشه ای به جون دست و پای تحلیل رفته ی پسر انداخت.


شتاب زده خودش رو به گوشیش رسوند و بدون فوت وقت صفحه ی پیام هاش رو باز کرد، با دیدن اسم جین ابروهاش به هم نزدیک شدن و زبونش برای توهین به کارآموز منقبض شد، اما دیدن جمله ی کوتاه روی اسکرین سطلی از آب یخ رو روی آتش عصبانیت و کینه‌ش خالی کرد.
چشم هاش روی گوشی دو دو میزدن و نمیدونست باید به جین اعتماد کنه یا این یه تله‌ست و امکان داره توی دام ادوارد بیفته، اونوقت چه بلایی سرش میومد؟ مثل مادرش سر به نیست میشد و هیچکس نمیفهمید مرده‌ست یا زنده؟



اونقدر اون جمله رو خوند که حروفش روی تار های عصبیش حکاکی شدن، سرش رو توی دست هاش گرفت و بار دیگه مرورش کرد.
"ساحل وانگسان، عجله کن جونگ کوک... داره دیر میشه."



کارآموز حتی بهش نگفته بود چرا باید عجله کنه، جونگ کوک از بلا هایی که جین و ادوارد میتونستن به سر خودش و خانواده‌ش بیارن میترسید، اون پسر هنوز از آدم هایی مثل پدرش وحشت داشت و در مقابلشون دچار ضعف میشد.


دوباره با هوسوک تماس گرفت تا مطمئن بشه یونگی در سلامته، اینطوری ذهنش دغدغه های کمتری برای درگیری داشت. موبایلش رو توی دستش چرخوند و برای چندمین بار شماره ی پسر رو گرفت، باز هم بعد از بوق های ممتدی که قرار نبود به صدای هوسوک منتهی بشن، حفره ی تاریک توی دلش عمیق تر شد.


هجوم سیلابی عظیمی رو به چهارستون تنش، که آماده شده بود سدی برای محافظت از خانواده‌ش باشه، حس میکرد. ای کاش کسی رو کنارش داشت تا دست روی شونه هاش بذاره و به ایستادن تشویقش کنه، پشتوانه ای از جنس قدرت و حمایت که فقط از بین انگشت های یونگی میچکید.
توی اون لحظه حتی عشق سر زنده ی تهیونگ هم دلش رو گرم نمیکرد، فقط میتونست برای چند لحظه لبخند رو روی لب هاش بدوزه و اشک رو از چشم هاش پاک کنه. فکر میکرد هنوز مزه ی عشق رو کنار تهیونگ نچشیده، چون تلخی توی هر ثانیه، به جسم رنجور دلبستگی هاش لگد میزد و به یادش میاورد از جایی که باید باشه، خیلی عقبه.


مملو از نگرانی روی مبل نشست که صدای قدم های نرم تهیونگ رو از راه پله ها شنید، مرد در حالی که یه حوله ی کوچیک دور گردنش انداخته بود، با بالا تنه ی برهنه وارد پذیرایی شد. دیدن رنگ پریده ی جونگ کوک و اینکه در حال جویدن پوست لبشه، ته دلش رو خالی کرد، حدس میزد پسر خبر بدی شنیده که اینطور آشفته و در همه.



جلو رفت و خواست کنار جونگ کوک بشینه که گوشی پسر با لرزشی دوباره مثل قار قار منحوس کلاغی، سکوت فضا رو در هم شکست. جونگ کوک از جا پرید و بهش چنگ زد تا پیام جدید جین رو بخونه.
" زودباش پسر... یونگی داره از دست میره! من فرصتی برای نجات جونش ندارم، چون در نهایت این منم که باید همه رو از شر تماشاچی راحت کنم تا این صحنه برای همیشه فرو بریزه! من میکشم تا تو بتونی زنده نگه داری..."


ترس هاش دیگه توانی برای غلبه بهش نداشتن، حالا عشقش به یونگی و نابی و تصویر غم زده‌ ی خودش در صورت توقف قطار زندگی اون دو نفر توی ایستگاه مرگ، توی ذهنش جون گرفته بود و هیچ قدرتی ترسناک تر از کوبش گام های فرشته ی مرگ حوالی ناجی زندگیش نبود.


سوییچش رو از روی میز چنگ زد و به سمت در پا تند کرد، باید میرفت. هیچ وقت همچین نیروی عظیمی برای غلبه به اصطکاک بیم رو توی دلش حس نکرده بود، برای یکبار هم که شده باید خودش ناجی میشد.


حین پوشیدن کفش هاش و برداشتن کتش، با صدای بلندی که بیشتر به فریاد شباهت داشت تهیونگ رو خطاب قرار داد:
- هوسوک هیونگ... هر جوری شده پیداش کن ته، حتما یه بلایی سرش آوردن که یونگی هیونگ توی وانگسانه، وگرنه محاله هوسوک بذاره هیونگ رو ازش جدا کنن.


مرد دهن باز کرد تا جویای مقصد معشوقه ی رنجیده‌ش بشه ولی دری که پشت سر گام های استوار پسر کوبیده شد، دل تهیونگ رو به اراده و قدرت جونگ کوک قرص کرد. وقتی میدید یه پسر بیست و دو ساله برای خانواده‌ش اینطور شجاع میشه و بی مهابا توی دل خطر میزنه، دیگه واژه ای برای ابراز نگرانی هاش باقی نمیموند.


دلواپس عزیز کرده ی دلش بود، پسری که به تازگی لباسی پدرانه برای دخترکش به تن کرده و توی قامت یک مرد، تکیه گاه استواری برای خستگی های تهیونگ بود. لب گزید و از پنجره به رفتن تپش های قلبش چشم دوخت، جونگ کوک بهش برمیگشت و تهیونگ از همون لحظه دلتنگ به آغوش کشیدن جسم خسته ی پسر از مبارزه با سرنوشت ناخواسته‌ش بود.

Kiss my wings Where stories live. Discover now