part 07

551 113 87
                                    

من رو میخوای یا نه؟
من یه چیزی شنیدم و الان دارم یه چیز دیگه میشنوم
خوشبختی مثل یه پروانه میمونه
سعی میکنم بگیرمش، هرشب و هرشب
از دست من در میره به سمت مهتاب
هر روز مثل یه لالایی میمونه
هر شب پشت تلفن زمزمه‌ش میکنم، هرشب
و برای عشقم میخونمش
من همین الآنشم صدمه دیدم
اگر همونقدری که مردم میگن بد باشه، پس فکر کنم طلسم شدم
در حالی که توی چشم هاش نگاه میکنم
فکر میکنم اون همین الآنشم صدمه دیده


Happiness is a butterfly – Lana Del Rey

***


چند ماهی بود که هزینه های زندگیش رو با کار های روزانه و نیمه وقت تامین میکرد. هنوز هم پولی برای دانشگاه خواهرش جور نکرده بود، با این حال نمیتونست یونگی و خودش رو نا امیدتر از اون بی نهایتی که درگیرش بودن بکنه.
دوست نداشت بی مسئولیت به نظر برسه، اما نمیدونست چه بلایی سرش اومده که یونگی هم مالک عقلش شده و هم احساسش. هیچ کدوم از اعمال ریز و درشتش نبود که بدون فکر به حال و وضعیت اون پسر انجام بگیره. گاهی این حس بهش دست میداد که بخش قدرتمندی از روح یونگی تسخیرش کرده و اختیارش رو به دست گرفته. از روزی که اون پسر خودش رو از دست داد هوسوک حتی بیشتر هم عاشقش شد، و این چیزی نبود که بتونه کنترلش کنه.
گاهی فکر میکرد یونگی یه قدرت ماورایی داره که همه تا اون حد دوستش دارن و دست کشیدن ازش براشون سخته، ولی وقتی یاد جیمین و ضربه برنامه ریزی شده ای میفتاد که به زندگی یونگی زد، انگار کسی سرش رو به دیوار میکوبید و دودستی اون فکر احمقانه رو ازش بیرون میکشید.

روز سختی برای هوسوک بود، نه اینکه از نظر جسمی متحمل کاری سخت یا طولانی شده باشه، ولی از نظر روحی متحمل فشاری برابر با وزنه ای بود که میتونست موقع فرود سالن بزرگی رو به لرزه بندازه، هوسوک همه ی اون وزنه ها رو بلند میکرد به جهت سبک شدن ولی هر بار وقتی به نیمه راه میرسید توانش تحلیل میرفت و وزنه ها روی روحش سقوط میکردن، با این تفاوت که توی سالن هیچ تماشا گری به نظارش ننشته بود؛ این هم براش خوب بود و هم بد، بد از این جهت که گاهی اون سکوت چنان وهم انگیز میشد که صدای خنده های یونگی و نابی و حتی جونگ کوک هم توسرش چرخ بزنن و در نهایت مثل یه موشک کاغذی روی قشر خاکستری مغزش فرود بیان و خوب از این جهت که کسی شکست هزار باره در مقابل احساسات منفیش رو نمیدید.
حالت متفکری که چشم هاش رو شبیه به ماهی کرده بود رو تو شیشه های رفلکس شکسته ساختمون روبه روش دید، انعکاس تصویرش مثل توری اطراف اون دو تا ماهی پهن شده بود و هر چه که چشم های پسر ریز تر میشد اون تور بیشتر در برشون میگرفت، غرق در افکارش با ریز و درشت کردن چشم هاش با دیوار آینه کاری شده بازی میکرد.
حالا که توی اولین قدم برای پیدا کردن جیمین شکست خورده بود، باید ذهنش رو با روشنایی خیال پردازی های شیرینش تغذیه میکرد تا بتونه همراهیش کنه.
به روز هایی فکر کرد که حال یونگی اونقدری خوبه که روی پاهاش راه بره و تو آپارتمان کوچیکی همراه نابی زندگی آرومشون رو از سر بگیرن، روزی که هوسوک بدون دغدغه پس زده شدن بتونه دم از علاقه‌ش بزنه و زندگی بخش بودن و وفاداری  عشقش رو به یونگی ثابت کنه، از اون پسر بخواد به خودشون فرصتی بده، و در نهایت ببوستش.

لبخند برای نقش بستن روی لب هاش مثل دونده ای که از موانع میگذره  از گره های عصبیش گذشت، اما چهره ی غیر قابل تحمل واقعیت با صدای بلند بوق ماشینی که به سرعت از کنارش رد شد، جای دروغ شیرینی که رویاهاش تو گوشش زمزمه میکردن رو گرفت.  اون دونده به انتهای جاده ای رسید که به یک دره ی عمیق راه داشت و اگر میخواست هم نمیتونست راهش رو ادامه بده، پس مغموم راه اومده رو برگشت و به چشم هاش رسید، سوز عشق مدفونش توی تمام تنش پیچید و به پلک هاش رسید، چشم هایی که اگر میخواستن هم گنجایش اون همه درد رو نداشتن و سر ریز شدن ولی خالی نه.
چند روزی بود به قدر کافی یونگی رو نمیدید، آخرین بار که به مدت طولانی از اون پسر دور شده بود، تن له شده ی یونگی رو بین آهن پاره های به جا مونده از ماشینش پیدا کرد. بعد از اون حادثه، دیدن روزی که یونگی روی پاهای خودش قدم برداره و شنیدن صدای خنده هاش برای هوسوک تبدیل به آرزویی غریب و دست نیافتنی شد.
میترسید این ندیدن ها فرصتی بشه که دنیا بهش ثابت کنه "بالاتر از سیاهی هم رنگی هست"، باید یونگی رو ملاقات میکرد، چشم هاش هنوز به سیاهی عادت نکرده بودن چه برسه به رنگ جدیدی که سرنوشت روی پالت، با یک پیشبند و قلمو بدست براش آماده کرده بود.
هوسوک میدونست اون و یونگی توی دنیا های وارونه ای زندگی میکنن، هر چقدر برای نگاه کردن بهش بیشتر تلاش کنه در نهایت سرگیجه تمام سهمش از اون عشق بی فرجام میشه، با لبخند تلخی از تمام رویا های رنگی ولی محالش خداحافظی کرد.
انگشت های همراهی که اون روز ها لمس های دست گرمش رو روی ذهن و قلبش حس میکرد رو فشرد، هوسوک برای داشتن یونگی هم آغوش شیطان شده بود و اجازه میداد بوسه های وسوسه انگیزش رو روی تنی بنشونه که مدت ها بود در تب خواستن اون پسر میسوخت و با سرمای نفس  هاش یخ میبست.
- انقدر عاشقت بودم که حتی شیطان در مقابلم زانو زد ولی تونه...

نگاهش رو با هر ضرب و زوری که بود از سنگ ریزه ای که با وجود کوچیک بودنش، بخشی بزرگی از درگیری هاش رو حل کرده بود گرفت. چشمش به لاستیک های پنچر شده ی ماشینش افتاد و بار دیگه این سوال به ذهنش رسید که جیمین با اون قیافه و استایل بی نقص واقعا توی اون محله بزرگ شده؟ هر چند که پرس و جو هاش از مردم نشون میداد که مورد دیگه ای هم به لیست بلند بالای دروغ های جیمین اضافه شده.

مجبور بود تا اومدن ماشین گیربکس همون جا صبر کنه. پس تصمیم گرفت از باری پرس و جو کنه که معلوم بود کوچیک ولی محبوبه که اون موقع از ظهر هم فعاله.
باتکون دادن دستش راننده های کمی که از خیابون اصلی اون منطقه عبور میکردن رو متوجه خودش کرد و سریع از خیابون گذشت.
باری که واردش شد مثل همه ی بار های دیگه بود، یه جای تاریک و گرم با نور های رنگی که  برای خاص نشون دادن فضا نور افشانی میکردن ولی همون نور ها کلیشه ای ترین بخش همه ی بار ها بودن. هوسوک از بو، رنگ و هر چیزی که توی اون فضا میدید متنفر بود.

با ورودش به بار تقریبا سر هر کسی که کمی هوشیار بود به سمتش چرخید. پسر براشون غریبه بود، و غریبه ها معمولا برای مست کردن به اون بار نمیرفتن. برای غریبه ها اونجا یا پاتوق موادشون بود و یا هم خوابه های یک شبه.
با قدم هایی که به زور زیر اون نگاه ها محکم باقی موندن، به سمت پیشخوان رفت و از متصدی درخواست یه سوجو ی سبک کرد. نمیخواست مست بشه ولی خوب میدونست توی همچین محله و باری، فقط کافیه کسی بهش شک کنه و کارش رو بسازن.
هیچ وقت به مصرف نوشیدنی الکلی علاقه نشون نمیداد و جنبه ی بالایی هم نداشت، درست برخلاف یونگی و همینطور جیمین. توی سال های اخیر جیمین همپای نوشیدن یونگی بود و اون پسر حتی دیگه هوسوک رو به یه نوشیدنی بدون الکل هم دعوت نمیکرد.

بیشتر از دو شات بالا نرفت. نگاهی به اطرافش انداخت و متصدی بار رو صدا زد. حالا که کمی توجه ها از روش برداشته شده بود، میتونست راحت تر پرس و جو کنه.
پسر که ظاهرش حدس هوسوک رو به سمت بای سکشوال بودنش برد، سرش رو جلو آورد و گردنش رو برای هوسوک، که کمی آدم حسابی تر از مشتری های همیشگیش به نظر میرسید، تاب داد.
بوی سیگار و عطرش توی دماغ هوسوک پیچید و چینی روی بینیش انداخت.
- یه چیزایی میخوام...
متصدی بدون دور شدن به چشم های هوسوک خیره شد و با لبخند معنا داری گفت:
- جای درستی اومدی...اینجا همه چیز گیرت میاد.
سرش رو جلو برد و زیر گوش هوسوک لب زد:
- حتی آدم!
هوسوک که حالا بوی آدامس نعنایی پسر چین های بینیش رو عمیق تر کرده بود، به امید فقط چند جمله سرش رو به بارمن نزدیک تر کرد.
- از یه نفر اطلا...
پسر وسط حرفش پرید، بوی پول هولش کرده بود.
- اینجا اطلاعات از همه چی گرون ترن... حتی از آدما!
حرفش رو تموم کرد و از هوسوک فاصله گرفت، بهش خیره شد تا تاثیر حرفش رو روش ببینه.
- در عوضش چی میخوای؟
پشت به هوسوک مشغول ریختن نوشیدنی شد و در همون حین جواب داد:
- اسمش رو بگو تا نرخش رو بگم.
- پارک جیمین.
پسر به فکر فرو رفت و بعد از مدتی با بالا انداختن شونه‌ش اظهار بی اطلاعی کرد.
- اینجا کمتر کسی رو با اسم و فامیل میشناسن، به چی معروفه؟
هوسوک سرش رو با نا امیدی به چپ و راست تکون داد. از جیمین هیچ چیزی جز اسمش و اینکه ویران کننده ی دنیای یونگیه، نمیدونست.
پسرک چشم های سیاه شده از خط چشمش رو ریز کرد و راه دیگه ای جلوی پای هوسوک گذاشت.
-ازش عکسی داری؟
یکم فکر کرد و با یادآوری عکسی که نابی قبل از رفتن کوک از هر چهارتاشون گرفته بود، با عجله گوشیش رو درآورد؛ بعد از پیدا کردن عکس گوشی رو سمت پسر گرفت؛ جیمین رو بهش نشون داد.
چشم های بارمن ریز تر شد و مردمکش بین سیاهی خط چشم گم شد. بعد از کمی مکث گوشی رو به هوسوک پس داد.
- نه... نمیشه!
بارمن  با اخم های در هم از پشت پیشخوان بیرون اومد و وارد راهروی تاریک و خلوتی شد. هوسوک با تمام وجود حس میکرد پسر چیزی بدونه، پس فکر پنچری ماشینش و گیر بکس رو از سرش بیرون انداخت و دنبال بارمن رفت.
دید که وارد یکی از اتاق ها شد. حدس می زد اون اتاق ها برای چه کاری در نظر گرفته شدن، دوست نداشت وارد شه ولی الکلی که وارد خونش شده بود و قولی که به نابی داده بود پاهاش رو سمت اون اتاق کشید.

چه فایده داشت وفاداری به مردی که هر وقت هوسوک میخواستش نبود؟
یونگی هر وقت حال خوشی داشت و مست میشد سرش زیر گوش جیمین بود و باهاش حتی نظم دنیارو هم به تمسخر میگرفت و آخرم همون نظم مغلوبش کرد.

الکل توی خونش پمپ میشد و حالا دنیاش برای خودش هم وارونه بود. روحش دست روی سینه‌ش گذاشته بود که خودش رو با خیانت و عذاب بعدش مجازات نکنه، ولی جسمش روحش رو کنار همون راهرو پرت کرد و پیش رفت.
نمیتونست هیچ دلیلی برای مغزش بیاره که فرمان به متوقف شدنش بده. خوب میدونست اگر خودش رو توی آینه نگاه کنه هوسوک چند ساعت قبل رو نمیبینه. ای کاش یونگی کمی دوستش داشت تا میتونست جلوی خودش رو بگیره.
نا امیدی داشت همه شون رو عوض میکرد و این وسط هیچکس زورش به کسی جز خودش نمیرسید. همین میشد زمینه ای برای کشتن خودِ قبلیشون و متولد شدن انسان جدیدی که تا چشم هاش رو باز میکنه که زندگی رو بشناسه باید برای چالش بعدی سرنوشت آماده بشه. مثل زخمی که هر بار قبل از بسته شدن با تیزی برخورد کنه ، بال هاشون داشت به زخمی بودن عادت میکرد. دیگه نمیتونستن پرواز کنن و چی میتونست برای یه پروانه ترسناک تر از این باشه که به زمین گیر شدن عادت کنه و بوی آسمون رو از یاد ببره؟

به محض ورودش به اتاق در رو پشت سرش بست. از چیزی که انتظارش رو میکشید نمیترسید. چند وقتی بود که امیالش رو نا دیده میگرفت و بارمن هم بدون در نظر گرفتن بوی عطرش، بد به نظر نمیرسید.
چند قدم جلو رفت و دید پسر روی تک صندلی چوبی نشسته و در حال دود کردن سیگار از پنجره به خیابون خیره شده.
- پس می شناسیش؟
با سوالش پسر رو متوجه حضورش کرد.
- گفتم که نه!
هوسوک به سمتش رفت و سیگارش رو ازش گرفت و زمین انداخت. خوب میدونست که میتونه اون پسر رو با کمی توجه خام کنه، عین خودش که خیلی زود خام یونگی شد، در بسته ی اتاق بهش این رو میگفت.
بازوی پسر رو گرفت و اون رو بالا کشید.
- میدونم که میشناسیش... چقدر؟
- اون فروشی نیست!
هوسوک پوزخندی زد که برای پسر رو به رو جذاب ترش کرد.
- چرا؟ نکنه خوب به فاکت میداده؟
بار من هوسوک رو به عقب هل داد و فریاد زد:
- اون پسر باز نیست.
حرفش هوسوک رو به خنده انداخت، اگر جیمین پسر باز نبود، پس باید به جنسیت یونگی شک میکرد؟
فقط فکر کردن به روز هایی که اون ها رو کنار هم میدید و مجبور بود ساعت ها نگاه شیفته ی یونگی روی تک تک حرکات جیمین رو تحمل کنه، باعث میشد چشم روی تمام احساسات خالصش که بی ارزش شمرده شده بودن ببنده و خودش رو به هوس های زودگذرش بسپاره.
با گذاشتن دستش پشت گردن پسر، خیره تو چشم هاش لب زد:
- ولی من هستم.
با تموم شدن حرفش شروع به بوسیدن بارمن کرد.
بدش میومد از روابطی که پشتش احساسی نباشه، ولی هورمون هایی که تو پیک خودشون بودن و الکل تو خونش یه رابطه، و نفس هاش برای تداوم به امید نیاز داشتن، شاید گرفتن خبر هایی از جیمین و فکر به بلایی که قرار بود سر اون پسر بیاره بهش امید میداد.

Kiss my wings Where stories live. Discover now