part 17

382 98 46
                                    

من دارم میمیرم (داغون میشم)، و میترسم کسی نباشه که نجاتم بده
این وضعیت یا همه یا هیچ (نداشتن گزینه دوم) واقعا یه راهی برای دیوونه کردن من داره
من به یکی نیاز دارم خوبم کنه (التیام بدتم)، یکی که بشناسمش
یکی که داشته باشمش، یکی که بغلش کنم
گفتنش آسونه، ولی هیچوقت مثل دفعه قبل نیست
فکر کنم یجورایی طوری که همه دردامو بی حس کردی رو دوست دارم
حالا روز تبدیل میشه به شب
و تو اصلا اینجا نیستی تا کمکم کنی بگذرونمشون
من بهت اعتماد کردم و تو بهم پشت کردی
یجورایی داشتم به اینکه کسی که تو عاشقشی ام عادت میکردم
من دارم میمیرم، و ایندفعه، میترسم کسی نباشه که بهش رو کنم
این عاشق بودنه بدون انتخاب دیگه، باعث شده بدون تو بخوابم
الان، به یکی نیاز دارم که بشناسمش، یکی که خوبم کنه
یکی که داشته باشمش فقط واسه اینکه بدونم چه احساسی داره
گفتنش آسونه ولی هیچوقت مثل دفعه قبل نیست
فکر کنم یجورایی هستی که باعث میشی فرار کنم رو دوست دارم
Someone you loved- Lewis capaldi
***

چشم هاش بسته شد و خواب راحت رو با یه لبخند آروم به آغوش کشید. لب هاش بعد از مدت ها نشونی از یه هلال شیرین برای خواهرش و جونگ کوک داشت.

دیگه خبری از یونگی ای نبود که مثل یه پدر بهشون لبخند بزنه، پدری که روی تخت آسایشگاه دراز کشیده بود و گاهی شمار ساعت ها با خیرگی به پاهاش از دستش در میرفت، حالا فقط یه پسر تنها و شکست خورده بود.

حالا نهال هایی که یک عمر با شیره ی جونش و نوازش های بی منتش پرورش داده بود، هر کدوم درخت های پر شاخ و برگی شده بودن که یونگی بتونه بهشون تکیه کنه. نوبت نابی و جونگ کوک بود تا حتی اگر میتونن با قطره ای از دریای محبت های بی منت یونگی، کویر خشکیده ی قلب پسر رو به یاد زندگی و امید داشتن بندازن.

نابی برای آخرین بار انگشت های کشیده ی برادرش و رگ های متورمش رو نوازش کرد، پروانه ای از گوشه ی هلال لبخندش بال زد و روی گونه ی یونگی بوسه زد. کاری که صاحب اون لبخند هنوز از انجامش مطمئن نبود.

نمیتونست روز های دوری یونگی رو به اون زودی فراموش کنه، روز هایی که برای موندن کنار برادرش اشک ریخت و التماس کرد، روز هایی که حسرت پرتوی گرم نگاه یونگی توی وجودش شعله ور میشد و قلب دخترک رو میسوزوند. دروغ نبود اگر میگفت اون دوری بزرگ و قویش کرده، ازش دختری ساخته که بتونه بار خودش و غم هاش رو به تنهایی به دوش بکشه، دختری که دیگه با کوچکترین تلنگری بغض نکنه و بلور شفاف چشم هاش نشکنه.

بعد از مدت ها خانواده‌ی کوچکشون کنار هم جمع شده بودن و لبخند میزدن، ولی چیزی که قلب هر سه‌شون رو میفشرد این بود که دیگه هیچ چیز مثل قبل به نظر نمیرسید، نه ظاهرشون نشونی از گذشته داشت و نه افکار و دغدغه هاشون، اما چیزی که میتونست اون ها رو کنار هم نگه داره ته مونده ی احساساتی بود که هنوز جام شکسته ی قلبشون رو به مقصد بی اعتنایی ترک نکرده بود.

Kiss my wings Where stories live. Discover now