part 05

579 104 54
                                    

لطفا دیگه برای من بهانه نیار
نمی تونی این کار رو باهام بکنی
همه ی چیز هایی که گفتی، مثل نقابی بودن
که حقیقت رو پنهان می کنه و قلب من رو پاره می کنه
دارم دیوونه میشم، از این وضع متنفرم
هر کاری هم بکنم، باز هم چیزی از دستم بر نمیاد
قطعا تقصیر قلب و احساساتمه
اما چرا به حرف من گوش نمیدن؟
I Need You- BTS
***


هر بار که پرده ی گوشش با صدای بوق به لرزه در میومد، بیشتر از اینکه اون شماره بعد از دو سال تغییر نکرده باشه نا امید میشد. به محض اینکه  گوشی رو از گوشش فاصله داد، صدای بم و آشنایی این بار لبخند امید رو به لب های غمگینش نشوند.
- وکیل کیم، بفرمایید.
نمیدونست بعد از مدت ها بی خبری خودش رو چطور به نامجون معرفی کنه، پس فقط به صدا زدنش بسنده کرد.
- هیونگ...
صداش آروم بود ولی نامجون تونست از بین نوای حزن انگیز صداش پسر شیطون گذشته رو بیرون بکشه.
- جونگ کوک! خودتی؟
حالا که نامجون شناخته بودش چه نیازی به تایید داشت؟
- حالشون...
- چرا میپرسی؟ بعد از شش ماه یاد حالشون افتادی؟
اخم هاش در هم شد.
- من تا پنج دقیقه پیش هیچی نمیدونستم.
- پس حالا هم خودت رو بزن به ندونستن... مثل اینکه خوب از پسش بر میای.
به نامجون حقی نمیداد که با اون لحن طلبکار باهاش حرف بزنه. با وجود نگرانیش هنوز اون ها رو کسانی میدید که مستحق ترک شدن بودن.
- تو حق نداری بهم سرکوفت بزنی... میتونستم بمونم و فرار کردم؟ راهی برام گذاشته بودن؟
- مسئله اینه که باید راه خودت رو میساختی.
خنده‌ش گرفت. چرا همیشه همه طرف یونگی میموندن؟
- میخوام برگردم که یه راه نجات برای یونگی و نابی بسازم.
- روحیه‌ش رو داری؟ یونگی چند برابر بد اخلاق تر از قبل، ساکت تر و بی حرکت تره...
گول زدن خودش بیشتر از روبه رو شدن با واقعیت قدرت میخواست، جونگ این روخوب میدونست و میخواست ریسمان دل تنگ شده‌ش رو به خانواده‌ش گره بزنه.
- انگیزه‌ش رو دارم.
- پدرت بهت این اجازه رو میده که دوباره ولش کنی؟
با شنیدن کلمه ی " پدر" خونش به جوش اومد و از بین دندون های قفل شده‌ش غرید.
- جاییه که اگر بخواد هم نمیتونه جلوم رو بگیره.
- هیون وو هر جا که باشه میتونه جلوی جریان زندگی رو هم بگیره... به قدرتش شک داری؟
- نه... اما زورش به فرشته ی مرگ نرسید.
فهمید نامجون شوکه شده.
بعد از چند ثانیه بالاخره صدای وکیل خودش رو از سئول به برلین رسوند.
- متاسفم... کی برمیگردی؟
- اول یه قرار داد محکم برام تنظیم کن، نه از اون هایی که ازم یه مین یونگی دیگه بسازه.
داشت تلافی زهر کلمات ابتدایی نامجون رو در میاورد. تیرش به هدف خورد و صدای دلخورد وکیل به گوشش رسید.
- اون قرارداد ها رو من تنظیم نکردم... تا نیومدی و از همه چی خبر دار نشدی، سعی نکن کسی رو مقصراین شرایط جلوه بدی.
- برمیگردم هیونگ...
نامجون آهی کشید و گرماش به قلب پسر نشست. با خودش فکر کرد آه های یونگی قراره تا چه حد جونش رو بسوزونه.
- اتفاقا به کمکت احتیاج دارم... باید بیای و ببینی اینجا چه جهنمی راه افتاده. پارک جیمین دنیامون رو وارونه کرده، انگار یه قلم جادویی تو دستش داشت، دیگه نمیتونم هیچ کس رو از بین خط خطی هاش تشخیص بدم.

جونگ کوک بی توجه به رومن که دست به سینه و با نگاهی سرزنشگر توی چهار چوب در ایستاده بود، با بند لباسش درگیر شد.
- وقتی کبریت و پیت بنزین رو دست یه دیوونه بدی همین میشه.
- تنظیم قرار داد یه مدتی طول میکشه... سعی کن خودت رو جمع و جور کنی.
- خدا نگهدار.
بعد از قطع کردن تلفن به سمت رومن برگشت و به چمدونش اشاره کرد.
- برام چمدونم رو میبندی؟
- مثل اینکه هنوز به خودت نیومدی... مگه با هم حرف نزدیم؟
جونگ کوک بلند شد و روبه روی دوست پسرش ایستاد. لبخندی به روش زد و با لحن ملایمی گفت:
- من باید برم عزیزم... دیر یا زود باید برم.
پسر که با نوازش هاش کمی نرم شده بود اخم هاش رو باز کرد. انگشت های جونگ کوک رو توی دستش گرفت و گفت:
- کی برمیگردی؟
- شاید بعد از چند روز...
نگاهش رو توی اتاق چرخوند و لپ هاش رو باد کرد، حالت متفکری به خودش گرفت و جوابی به رومن داد که دست روح طماعش رو رو کنه.
- شاید هم هیچ وقت.
- پ...پس من چی میشم؟
- تو؟
جونگ کوک سر تا پاش رو از نظر گذروند و تکرار کرد.
- تو؟
رومن ضربه ی محکمی تخت سینه‌ش زد و با فریاد گفت:
- مسخره‌م نکن... رابطه‌مون چی میشه؟
جونگ کوک بی رحم شد و حقیقتی که میدونست برای هیچ کدومشون واقعا دلخراش نیست روبه زبون آورد.
- اونقدر احمقی که نمیدونی با نبودن من این رابطه تمومه؟
جونگ کوک سنگدل نبود و هیچ وقت اون پسر رو جوری پاگیر احساساتش نکرد که حالا پشیمون باشه، اما مدت ها قبل متوجه بازی های رومن شده بود. میدونست پسر با ادوارد سر و سری داره و مدت ها پیش تصمیمش رو برای نقطه گذاشتن سرِخطِ کمرنگ رابطه‌شون گرفته بود.
- همین قدر راحت؟ من برات چی بودم جونگ کوک؟
حلقه های دروغین اشک توی چشم های آبی پسر، منقلبش نکرد. دنیای جونگ کوک پر از بازیگر های ماهری بود که هیچ وقت پاشون به صحنه ی نمایش نرسید.
- یادم نمیاد برای شروع رابطه ای که فقط توی خلسه ی نیاز هامون گذشت سختی کشیده باشم که حالا تموم کردنش ناراحتم کنه.
رومن که میدونست به محض رها شدن از دست های جونگ کوک سقوطش حتمیه، خودش رو به پسر چسبوند و لب هاشون رو به هم رسوند. هنوز بوسه‌شون رو شروع نکرده بود که جونگ کوک پسش زد.
- تمومش کن... خوشت میاد دلم برات بسوزه؟
پسر همه ی راه ها رو بسته میدید وتکیه زده به بن بست آرزو هاش اشک میریخت. حتی فکرش رو هم نمیکرد اونقدر زود برای جونگ کوک تبدیل به یه مهره ی سوخته بشه.
- میسوزه؟ من دوست دارم...
جونگ شروع به خندیدن کرد و ضربه ای به شونه ی پسر آلمانی زد.
- من... یا پول هام؟
پسر بالاخره ماسک مظلومیت رو از صورتش برداشت و لب به تهدید جونگ کوک باز کرد:
- میدونی وقتی همه بفهمن گی ای چه بلایی سرت میاد؟
خنده طوری امون جونگ کوک رو برید که روی زمین نشست و دستش رو روی سینه‌ش گذاشت تا ریه هاش رو مجبور کنه هوای بیشتری بهش برسونن.
- فقط... گمشو.
رومن بالاخره چشم هایی که تضاد جالبی از قرمز و آبی رو به وجود آورده بود، از جونگ کوک گرفت و از اتاق خارج شد.
با رفتنش صورت جونگ کوک از هر حسی تهی شد و بیشتر از اون سعی نکرد لب هاش رو برای حفظ لبخندش خسته کنه. مشغول جمع کردن اتاقش شد. حتی به صدای کوبیده شدن در خروج و پارس های لوک هم واکنشی نشون نداد.
باید میرفت...

Kiss my wings Where stories live. Discover now