part 43

296 75 65
                                    

باچهره‌ای بی حس
پشت به خورشید ایستاده بودیم
چیز زیادی به یاد نمیارم، اما جوان و نترس بودم
ما تبدیل به پژواک شدیم، اما پژواک ها محو میشن
همینکه زیر امواج فرو رفتیم، توی تاریکی افتادیم
(شنیدم که گفتی)
شیاطین روی شانه ت نشستن، غریبه ها توی سرتن
انگار به یاد نمیاری
انگار میتونی فراموش کنی
این فقط یک لحظه بود
این فقط یک عمر بود
اما امشب تو غریبه ای
مثل یک شبح
بیا از شعله های آتش بیرون بیاییم
تا همه بدونن ما کی هستیم!
چون دیوار های این شهر
هرگز نمیدونن که ما میتونیم تا اینجا پیش بریم
ما پژواک شدیم
اما پژواک ها کم کم از بین میرن
پس بیا مثل دو تا سایه برقصیم
و یک روز باشکوه را بسوزونیم
شیاطین روی شانه ت نشستن، غریبه ها توی سرتن
انگار به یاد نمیاری
انگار میتونی فراموش کنی
این فقط یک لحظه بود
این فقط یک عمر بود
اما امشب تو غریبه ای
مثل یک شبح
فقط منو نگه دار
Aquilo - Silhouette
***





انگشت هاش رو بین ریشه ی موهاش فرو کرد، پوست سرش از عرق خیس بود، و خورشید با تمام توان شعله های بی رنگش رو به سمت پسر روانه میکرد. کلافگی روی دونه های درشت عرق از تیغه ی کمرش جاری میشد و وقتی به پاهاش میرسید خستگیش رو دو چندان میکرد.


دوست داشت از دست اون پیر مرد حراف و یک دنده سرش رو روی کاپوت ماشینش بکوبه و دیگه اون لهجه ی ساتوری رو که بی منطقی و ترس رو روی زبونش تفت میداد نشنوه. اون پیرمرد کله شق نمیخواست باهاش راه بیاد. یک ساعت بود که زیر تیغه های آفتاب و زبونش، هر دو نفرشون رو یک لنگه پا روی هوا نگه داشته بود، تا فقط از پیرمرد بدعنقی که به طرز عجیبی تمام دیده و شنیده هاش رو انکار میکرد، یک جواب مثبت بگیرن.
اونقدر توی نقشش فرو رفته بود که حتی اسمش رو هم گردن نگیره، انگار تیغ تیزی رو روی شاهرگش حس میکرد که قرار بود به محض زبون باز کردن پوستش رو بشکافه.


تمام نیم ساعتی که جونگ کوک به هر زبونی سعی کرده بود باغبان رو قانع کنه برای شهادت به دادگاه بیاد، پیرمرد با اخم هایی در هم به عقب هلش داده و با فریاد ازش خواسته بود باغش رو ترک کنه. از شدت ضربات پی در پی مرد، توی قفسه ی سینه‌ش احساس درد خفیفی میکرد.


نمیدونست تهیونگ که با خونسردی ازش خواست توی ماشین منتظرش باشه، چطور حدود یک ساعت در حال گپ زدن با اون مرد عصا قورت داده بود. هیچ صدای بحث و جدلی از باغ به گوش نمیرسید و در همچنان به روی پسر هیون وو بسته بود.


رنگ پریدگی پیرمرد به محض شنیدن اسمش مشکوکش کرد. پدرش اون مرد رو نکشته بود، ولی انگار خوب ترسونده بودش که جرات نداشت دست از پا خطا کنه.
به محض اینکه به هویت جونگ کوک پی برد، شروع کرد به هوار کشیدن و پسر رو از باغ کوچیکش بیرون انداخت. از تک تک شیار های صورت آویزان اون مرد متنفر بود، کسی که با کینه ای متعلق به هیون وو، پسرش رو مجازات میکرد.

نوک کفشش رو روی آسفالت کهنه و پر از پستی و بلندی خیابون کشید و به صدای سنگریزه هایی که زیر پاش خراشیده میشدن گوش داد، مثل صدای قلب خودش بود، وقتی که به جرم یک اسم زیر گام های تحقیر و ترس له میشد؛ وقتی کسی نمیتونست از زمین بلندش کنه و باید اونقدر صیغل میخورد و کوچک میشد تا با یه نسیم از زیر پای مردم جدا بشه و ترکشون کنه، تهیونگ نسیمش میشد؟ از هر جاذبه ای جز عشق خودش جداش میکرد؟


حاضر بود قسم بخوره کوچک ترین نسبتی با پدر پست فطرتش نداره، حاضر بود و مثل یک برگ توی دست باد سرگردان بشه، اما به ریشه ای گیر نکنه که حتی زیر خاک طوفان به پا میکنه.

دستش رو تکیه گاه تنش کرد و حین نشستن روی کاپوت ماشین، توجهش به خزه های سبزی جلب شد که رنگ زرد چهارچوب رو زیر خودشون پنهان کرده بودن. پورخندی به شباهتشون زد، جونگ کوک هر رنگی که بود زیر لجنزاری که از پدرش به ارث رسیده گم میشد، کی بهش فرصت میداد خودش رو ثابت کنه؟


حقایق دردناکی به سمتش قدم برمیداشتن و باهاش رو به رو میشدن، نفرتی که از باغبان دید، در مقابل مسیری که پیش روش قرار داشت، مثل گذشتن از ورودی تونل تاریکی بود که معلوم نیست تا کجا ادامه پیدا میکنه. حدس میزد قراره خیلی بیشتر از تصوراتش به خاطر خونی که توی تنش جریان داره بازخواست بشه. وراثتی که حتی قدرتی برای نابودیش نداشت!



سرش رو بین دست هاش گرفت و آرنجش رو به زانو های سست شده‌ش تکیه داد. دوست داشت سر از کار تهیونگ در بیاره یا حداقل اون مرد زودتر به دادش برسه، تا زیر فشار سرزنش ها نفسش بند نیاد.


پنجه های قوی تهیونگ برای دست های بی پناهش حکم کلبه ای روی اقیانوس رو داشتن، اون مرد نمیگذاشت جونگ کوک روی درد ها شناور بمونه یا خودش رو غرق کنه، اون ها رو به پسر نشون میداد و جلوش رو میگرفت تا باهاشون دست به گریبان نشه. جونگ کوک باید با چیزی که بود کنار میومد عوض کردن ریشه و بنی که ازش متولد شده بود امکان نداشت، اما میتونست ساقه ی کج شده ی تنش از مسیر رشد اون بوته ی نفرت رو به همه نشون بده. و در تمام این مسیر، تا خشک شدن قطره ی آخر اون اقیانوس کلبه ای بود که سر پناهش باشه، زیر باران اشک هاش، زیر دونه های درشت نفرتی که به دنبال سفید کردن تار جوان موهای پسر قرار بود روی سرش ببارن، تهیونگ با عشق پناه اون ساقه ی کج میشد تا مسیرش رو به سمت نور ادامه بده.


اون مرد تن جونگ کوک رو بی توجه به خار هایی که دست هاش رو زخمی میکردن به آغوش میکشید و سرش رو توی سینه‌ش پنهان میکرد تا از تاریکی مسیرشون خم به ابرو نیاره؛ همونطور که روزی جونگ کوک از ورطه ی نفرتی که بعد از مرگ هایون نثار خودش میکرد نجاتش داد و چشم های اون مرد رو، رو به سایه ی سرخی که از شب مرگ اون زن پشت پلک هاش زندگی میکرد بست.

موهاش رو به هم ریخت و از روی کاپوت پایین پرید، دیگه نمیتونست منتظر بمونه. خواست به طرف در بره و دوست پسرش رو از توی اون باغ بیرون بکشه، که در باز شد و تهیونگ با چهره ای مسلط و راضی بیرون اومد.

نگاهی به چشم های منتظر پسر انداخت و لبخند آرامش بخشی به روش زد. خوب میدونست معشوق ترسیده‌ش چه اضطرابی رو تحمل میکنه اما نمیخواست با بروز شدید احساساتش جونگ کوک معنایی شبیه به ترحم یا دلسوزی رو از کمک هاش برداشت کنه.

- چی شد؟

پسر حین قدم برداشتن به سمت سایه بان قلبش لب زد و توی چشم هاش خیره شد تا جواب صادقانه تری از مرد بگیره.


- راضیش کردم، کار سختی نبود... کافی بود بهش بگی که پدرت دیگه زنده نیست.

با این حرفش لب های جونگ کوک وا رفت و چهره‌ش خسته تر شد. اون مرد به جرم فرزند هیون وو بودن حتی بهش اجازه نداده بود قصدش رو بگه. کف دستش رو روی شونه های پهن تهیونگ گذاشت و فشار کمی بهش وارد کرد.
- چطوری راضیش کردی، اون حتی اجازه نداد من حرف بزنم!


مرد بدون اینکه نگاهش رو از چهره ی مغموم جونگ کوک بگیره،  دست پسر رو با ملایمیت از روی شونه هاش برداشت و بین انگشت های خودش حبسشون کرد. دست هاش توی اون گرمای طاقت فرسا زیادی سرد و تنها به نظر میرسیدن، و تهیونگ اونجا بود که شکاف بین انگشت هاش رو پر کنه و دل و جرات سرما رو برای پیچیدن بین بی کسی های جونگ کوک بگیره. موهاش رو از پیشونی خیسش کنار زد و نوازشوار به عقب هدایتشون کرد.


همونطور که دست توی دست های محبوبش به سمت ماشین میرفت زیر لب زمزمه کرد:
- ترسیده بود، فکر میکرد از سمت پدرت اومدی تا کارش رو بسازی... مثل اینکه خیلیا ازش میترسن کوک، راه سختی در پیش داریم!

- یعنی دوشنبه توی دادگاه شهادت میده؟


حین فکر کردن به پاسخ سوال جونگ کوک، در رو براش باز کرد و بعد از نشوندن پسر بی طاقت روی صندلی شاگرد دستش رو بالای سقف ماشین گذاشت و روی صورتش خم شد. زبونی به لب هایی که زیر نگاه تشنه ی جونگ کوک خشکیده بودن کشید. مطمئن نبود دوست پسرش چه واکنشی به ترفندی که برای باز کردن دهن مرد پیاده کرده نشون میده، اما ساده و سریع ترین راه رو برای به حرف آوردن یه آدم خود فروخته انتخاب کرده بود.


- بستگی داره، چکی که براش کشیدم کی پاس بشه.
- چیکار کردی؟!


جونگ کوک با تعجب به چشم های بسته ی مرد خیره شد و پلک های تهیونگ رو از کنار رفتن منصرف کرد. باورش نمیشد دوست پسرش برای شهادتی که وظیفه ی اون مرد بود چک کشیده و بهش رشوه داده. انگار باید قبول میکرد که "عدالت هزینه ی گزافی داره و توی دنیایی زندگی میکنن که برای داشتن اندکی از حقشون باید چوب حراج به باور هاشون بزنن".


لب هاشون رو به دندون گرفت و نگاهش رو از چهره بی تفاوت مرد دریغ کرد.
- چک... کسی که توی گذشته قفل زبونش رو فروخته بود، حالا برای فروختن کلیدش هم باج میخواد.
گفت و بدون مکث در رو به روی چهره ی در هم جونگ کوک بست.


تهیونگ خیلی خوب با اجبار های زندگی کنار اومده و یاد گرفته بود طمع دنیا داروغه ایه که به ازای هر لبخند ازش باج خواهی میکنه.
باور کردنش برای کسی که کمتر با درد مواجه شده سخت تره، اما انسان با سبکی و فراغ به دنیا میاد و با کوله باری سنگین از سنگریزه هایی که به حقایق تلخی آغشته ان زندگی رو ترک میکنه؛ حقایقی که روی اسرار سخت و بی جونی کشیده میشن و به عنوان جواهری که جاودانگی رو در خودش پنهان کرده به قیمت وجدانمون به ما فروخته میشن.


- پس چرا سر من داد وفریاد کرد، چون با اسکناس هام وارد باغش نشدم؟! اون موظف بود بدون هیچ چشم داشتی شهادت بده... تا همین حالا هم با بستن اون دهنش کلی به هیونگ...

با یادآوری اینکه یونگی به خاطر سکوت خودش اسیر بنده، پوزخندی زد و سرش رو با تاسف تکون داد:
- من چی میگم؟ حتی خودمم خفه شده بودم، اون مرد که...


باز با حسی خیانتی که نتیجه ی سکوت طولانی مدتش بود رو به رو شد، حرفش رو نیمه تموم گذاشت و صورت گر گرفته و سرخش رو بین دست هاش پنهان کرد.

تهیونگ به خوبی میفهمید که اون پسر خیلی جوانه و واژه هایی مثل عدالت و جنگیدن برای به دست آوردنش هنوز توی ذهنش زنده ان. جونگ کوک حاضر میشد برای به کرسی نشوندن حرفش سال ها بدوه و از خودش دفاع کنه. اما تهیونگ نگرانش بود و میترسید آخر مسیر چیزی جز یه جسم سال خورده از معشوقِ جوانش باقی نمونه که همرنگ آدم های اطرافش شده و واقعیت تلخ زندگی، رویاهاش رو بلعیده.


- حالا که صاحب قفل زنده نیست، دیگه نیازی نیست بهش وفادار باشه... اگر پول نبود دلیلی برای حرف زدن نداشت.
- حتما... هر چی که باشه میپردازم.


جونگ کوک با حالت گرفته ای زمزمه کرد و به نیمرخ جدی تهیونگ که در حال بستن کمربندش بود زل زد تا جوابی بگیره. غرورش اجازه نمیداد اون مرد با اندک سرمایه ی باقی مونده‌ش هزینه ای برای آزادی یونگی بپردازه.


- از روز های آخر سرمایه داریت خوب لذت ببر آقای جئون... به زودی به جمع ورشکسته های دورت میپوندی، من و تو یونگی مثلث سیاه بدشانسی و بی عرضگی هستیم.


مرد در حالی که لب هاش به یک سمت متمایل شده بود گفت و ماشینش رو روشن کرد تا قبل از تاریکی هوا به دخترکش برگرده.


- حتی برام ذره ای اهمیت نداره... توی این مدت داشتمش، ولی به جز اون دیگه هیچی نداشتم.

- به هر حال یونگی خیلی زود از جمعمون جدا میشه و دوباره سر جای خودش بر میگرده.


- چطور؟


پیچ تندی مسیر، راه گریز از دام چشم های براق پسر رو بهش نشون داد. در حالی که فرمان رو میچرخوند و نگاهش به آینه بود به آهستگی لب زد:
- به زودی متوجه میشی؟


نمیخواست چیزی بگه و جونگ کوک مطمئن بود تمام تلاش هاش برای حرف کشیدن از اون مرد نفوذ ناپذیر بی فایده‌ست، تهیونگ توی این موارد به اغواگری هاش هم واکنشی نشون نمیداد و در مقابلش مثل یه سنگ سخت میشد.


تلاس کرد کنجکاوی هاش رو مهار کنه تا توی صدا و کلماتش خودنمایی نکنن، لاله ی گوشش رو به آرومی لمس کرد و بعد از نفس عمیقی، کاملا به طرف تهیونگ برگشت.

- حس میکنم نابی یه تصمیمی گرفته، توی این چند روز خیلی آروم بود... باورم نمیشه با یه گشت و گذار ساده روحیه‌ش زیر و رو شده باشه.

- اون فهمیده برادرش بی گناهه و فکر میکنم این یه دلیل بزرگ برای امیدوار شدنش باشه.


پیش بینی دل شکستگی جونگ کوک، روزی که میفهمید تهیونگ پشت نگاهی که ازش میدزدید و کلماتی که ذهنش رو منحرف میکرد چه رازی رو پنهان کرده، مرد رو توی حرف زدن محتاط کرده بود. نمیخواست دروغ بگه و از طرفی به نابی قول داده بود تا روزی که یونگی آزاد شد، بی صدا کمکش کنه و به خواسته ی قلبیش احترام بذاره. چاره ای جز پنهان کاری نداشت و امیدوار بود دلگیری طاقت فرسای جونگ کوک مدت طولانی ای گریبان گیر رابطه‌شون نباشه.


پسر که انگار با جمله ی تهیونگ به فکر فرو رفته بود، مثل خوابزده ای که مطمئن نیست پایان رویایی که به سمتش میدوه کابوسه یا بیداری، چشم هاش رو توی نقطه ای نامعلوم طعمه ی خیرگی کرد. انگار از زمان و مکان جدا شده بود که با تن صدای ضعیفی زمزمه کرد:
- یه حسی بهم میگه پایان خوش از داستان ما فراریه...

Kiss my wings Where stories live. Discover now