part 31

335 80 20
                                    

همه چیز بین ما تغییر کرده، به تنهایی فریاد میزنم آبی
توسط تو این رنگی شده، اشک های آبی رنگ داخل چشم هام
بهار تابستان پاییز و زمستان
همیشه یک حس مشابه رو دارند، انگار که همیشه آبی ان
دلم میخواد به زمانی برگردیم که هیچ‌ چیز آبی رنگی رو نمیشناختیم
سمت آبی سمت آبی
بازگشت به سمت آبی سمت آبی
سرمایی که توسط خورشید تابیده و به آغوش ابر کشید شده، آبی
سوار بر باد، به اون مکان، آبی
حالا اون دیگه قلبم رو آروم میکنه،تو ذهنم آبی
زیر نور آبی ماه منِ تنها، آبی
وقتی که دردم رو در تاریکی بالا آوردم
وقتی که هوایی که بخاطر آه و حسرت من یخ زده بود، تنفس من رو تنگ کرد
احساس کردم که میخوام فقط روی جاده ی آبی رنگِ این پل رنگین کمانی قدم بزنم
من دارم ناراحتی هام‌ رو میخونم
رشدم رو میخونم
به اتاقم برگشتم
دلم برای اون روزها تنگ شده، منِ آبی و تنفس سبک
سعی کردم سنگینیِ بین آرامش و اشتیاق رو اندازه بگیرم، ولی حالا فقط میخوام که تا سر حد مرگ با رنگ آبی بسوزم.
تورو داخل رویای آبی رنگم قرار میدم
حتی اگر بگن که نیستی
تورو داخل چشمهام میزارم
داخل رویای آبیم به آغوش میکشمت
حتی اگر بگن که نمیتونم
به آغوشم
Blue Side – Jhope
***




نفس هاش از خستگی به آه شبیه شده بودن ولی هوسوک بهشون چنگ میزد و اون ها رو از سینه بیرون میکشید تا چشم هاش برای دیدن دریاش باز بمونن. اون حاشیه ی آبی تنها گوشه ی دنیا بود که به خورشید تعلق داشت، تولد و مرگش تو دل اون دریا بود، طلوع و غروبش...

رمز در رو زد و وارد شد. گام هاش آروم بود طوری که انگار نور حضورش پاورچین پا به دنیای سیاهی زده ی یونگی میگذاره. چشم هاش دنبال اثری از دریای متلاطمش گشت، هر قطره بلور چشم های اون پسر هوسوک رو به تقلا می انداخت، انگار اشکش به یک موج تبدیل میشد و روی قلب عاشقش فرو میومد.


چشم هاش رو تنگ کرد تا اگر برقی روی صورت یونگیه راه اومده رو برگرده؛ اومده بود به حاشیه ی آبی احساسش آرامش بده نه اینکه با دیدنش، خودش هم بی رنگ بشه. هر چی نگاه کرد هیچ بلوری روی صورت پسر نبود که تاریکی رو به نور بشکنه، پس جلو رفت.


با دیدن گردن خمیده ی یونگی و سری که بی حال روی سینه‌ش افتاده بود، قلبش سنگین شد و حس بدی جونش رو پر از سرما کرد. پیش رفت و فاصله ی هیچ بین پلک های یونگی رو اندازه گرفت. مگه هوسوک نفس هاش رو به پلک های اون پسر گره نزده بود؟ پس چطور با بیرحمی به هم میرسوندشون؟



با نگرانی چونه‌ش رو گرفت و سرش رو بالا آورد. تحمل نداشت ببینه یونگی مثل یه گل، که غنچه‌ش روی ساقه سنگینی کرده فرو ریخته و پژمرده شده.
با پریدن پلک های پسر، هوا تو حنجره‌ش جهید و به سرفه افتاد. انگار که تو دریاش غرق شده بود و حالا همون دریا به ساحل رسونده بودش. با نگرانی صوت یونگی رو قاب گرفت و خیره تو چشم های خمار و مست خوابش لب زد:
- چرا اینجا خوابیدی؟ ترسوندیم...
- نمیدونم، اصلا خواب بودم؟ تو کجا بودی؟
با یادآوری تعقیب و گریز نا موفق جیمین و چهره ی نامجون بعد از فهمیدن حضور اون پسر توی ساختمون مرکزی، بیشتر گیج شد.


"فلش بک"
اصلا متوجه نشده بود چه اتفاقی در حال وقوعه فقط وقتی که چشم باز کرد جیمین رو گم کرده بود.
بعد از ورو به ساختمون اصلی دفتر، دورادور مسیر پسر رو دنبال کرد. با توقفش مقابل دفتر مرکزی تونست نفس راحتی بکشه. از طرفی خوشحال بود که نامجون هنوز از لیست افراد قابل اعتمادشون خط نخورده و از یک طرف کنجکاو شده بود تا از هویت فردی که جیمین رو به دو قدمی نامجون کشونده با خبر بشه.



با ورود جیمین به دفتر کمی منتظر موند، از در اصلی سرک کشید و وقتی خیالش از بابت رفتن پسر راحت شد، مثل یه موکل متشخص پا به سالن گذاشت.
منشی که به نظر دختر جدی و سر سختی میرسید، به راحتی مقصد جیمین رو بهش نشون نداد، پس تصمیم گرفت از خود نامجون کمک بگیره. نمیتونست اونقدر راحت از بوهای مشکوکی که مشامش رو آزار میدادن چشم پوشی کنه.


به سرعت خودش رو به دفتر خلوت پسر رسوند و بدون داشتن اجازه ی ورود، داخل شد. شدت بی حالی نامجون رو از جلوی در اتاق هم تشخیص داد، جوری که وکیل خستگی ناپذیر و همیشه استوار سرش رو روی پرونده هاش گذاشته و چشم هاش رو بسته بود، نشون میداد زیادی خسته‌ست و حتی فرصتی هم برای استراحت نداره.


خیلی آروم جلو رفت و مقابل میز نامجون نشست. میدونست پسر متوجه حضورش شده و فقط اونقدر جون نداره که واکنشی نشون بده، پس بهش فرصت داد تا بتونه خودش رو جمع کنه و برای شنیدن حرف هاش هشیاریش رو به دست بیاره.
چند ثانیه بعد نامجون با کمک دست هاش، تنش رو بالا کشید و طوری به هوسوک زل زد که انگار اون پسر هم مثل اسباب اتاقش جسمیه که همیشه توی اون چهار دیواری حضور داشته. فقط صورتش رو پوشوند تا بیناییش رو از کار بندازه، اونقدر تمرکز نداشت تا بتونه هم ببینه و هم بشنوه. اگر بی خوابی هاش همینطور ادامه پیدا میکردن اون هم به لیست تلفات جنگ یونگی و جیمین اضافه میشد.



- میشنوم... فقط محض رضای خدا تو یه خبر خوب بهم بده.
- متاسفم، میخوام فکرتو بیشتر درگیر کنم.
- پس فقط بگو!

هوسوک با وجود اینکه میخواست مراعات حال نامجون رو بکنه نتونست برای دادن خبر زیاد زمینه چینی کنه. وخامت اوضاع خودش هم دست کمی از وکیل نداشت، پس طفره رفتن فقط انرژی بیشتری ازشون میگرفت.
- جیمین اینجاست...


همون جمله کوتاه کافی بود تا نامجون طوری از جا بپره که صندلیش با ضرب روی زمین بیفته و چشم های خمارش پر از تعجب و بهت بشه. روی میز خم شد و خودش رو جلو کشید تا دقیق تر بشنوه.
- جیمین؟ اینجا؟!
- اینجا که نه... دو طبقه پایین تر، تو دفتر مرکزی.


هوسوک آهسته گفت ولی اون جمله ها حقیقتی که نامجون بهش شک کرده بود رو مثل یه نعره ی بلند و گوش خراش روی سر وکیل آوار کرد. دستش رو مشت کرد و روی پرونده ی پخش و پلا کوبید، یک بار، دوبار، اونقدر کوبید تا اینکه هوسوک مچش رو گرفت و نامجون با یه فریاد ضعیف و بدون انرژی خودش رو خالی کرد.


هوسوک نمیدونست چه اتفاقی داره میفته، بودن جیمین توی اون دفتر و زیر گوش نامجون چه معنایی داره فقط میخواست سریع تر بره و قبل از اینکه هوس ترک اون دفتر به سر جیمین بزنه بهش برسه، اگر اینبار هم گمش میکرد واقعا نا امید میشد.
به دنبال نامجون که با عجله از اتاقش بیرون رفت، پا تند کرد و به طبقه ی پایین دوید. پسر حتی صبر نکرد تا آسانسور برسه و پله ها رو دو تا یکی کرد تا مهر تایید روی حدسیاتش بخوره، با اینکه ته دلش امید داشت جین اونقدر پس فطرت نباشه و تکه های باقی مونده ی احساساتش دلیلی واسه زنده موندن پیدا کنن.


اما  هوسوک لحظه ای که قامت جیمین رو، که در حال محو شدن تو راهرو بود، شناخت صبر نکرد تا ببینه تصمیم نامجون چیه. پسر رو دنبال کرد و به دنبالش از ساختمون خارج شد. اما درست لحظه ای که به خیابون رسید هیچ اثری از جیمین و ماشینش باقی نمونده بود.



اون پسر جوری محو شده بود که انگار که هیچ وقت به ساختمون مرکزی نیومده. هوسوک میتونست تصاویری که دیده بود رو به توهمات ناشی از بیخوابی نسبت بده ولی تو کتش نمیرفت که اینقدر بدشانسه و باز هم جیمین مثل قطره های اب از چنگش فروریخته.
پس برگشته بود تا برای اولین بار به یونگی نشون بده خورشید هم میتونه سرد و بی روح بشه، کافیه همه ی امیدش رو ازش بگیرن و اون رو با عذاب وجدانی که حقش نیست تنها بذارن.

"پایان فلش بک"



هوسوک آدمی بود که روی هر کدوم از اعمال و احساساتش فکر میکرد و از کوچکترین سرزنشی از جانب کسی که دوستش داشت تاثیر میگرفت و خودش رو میباخت، ولی برای برداشتن اتهامی که بهش خورده به درد و دیوار میکوبید و پرپر میزد، چون عقیده و قضاوت عزیزانش براش مهم بود.
با گم کردن جیمین باز هم دلش خالی شد و کنار یونگی برگشت تا اون پسر بهش عشقی رو بده که حقشه، تا باور کنه به واسطه ی تصمیمی که احترام به نابی و علاقه‌ش بوده، و نه یک اشتباه قرار نیست محبت و نگاه مهربان یونگی رو از دست بده.
حالا یونگی باید کنارش می ایستاد تا بهش ثابت کنه، پسری که فطرت و وجودش با بدی و قربانی کردن دیگران آشنایی نداره هنوز روشن و پاکه...



- منتظرت بودم.
جمله ی کوتاه ولی پر معنی یونگی، هوسوک رو به زمان و مکان خودش برگردوند.
اون صدای بم و گرفته  که از پاره شدن چرتش سنگین شده بود، برای دیوونه کردن پسری که دو روز دوریش رو به جون خریده، بیشتر از کافی بود. حس کرد پلک های خودش هم تحت تاثیر خلسه ی آرامش بخش صدای یونگی سنگین شدن. دوست داشت همونجا و تو آغوش یونگی به خواب بره، میتونست امیدوار باشه وقتی که بیدار شد کابوس بزرگشون تموم شده باشه؟
- منتظر من بودی؟ کدوممون بیشتر انتظار کشیده یونگی؟ من یا تو؟


پسر جوابی بهش نداد. تمام توجهش به خستگی و غم پنهان هوسوک معطوف کرد. معشوقش تلخ شده و این برای یونگی عجیب و دلگیر بود. اینکه امید و اشتیاقش به زندگی اونطور بی روح و سرد باهاش حرف بزنه باعث میشد حس کنه هنوز توی اون کلبه گیر افتاده و هیچکس نیست که اون رو از اسارت خودش نجات بده.


دست های هوسوک از روی صورتش سقوط کرد. اختیاری از خودش نداشت، جاذبه ی زمین براش بیشتر از یونگی شده بود. وقتی آرامشی که از اون عشق دریافت میکرد رو با اشتیاقش به  بوسیدن یونگی روی دو کفه ی ترازو میسنجید، خستگی هاش هر دو رو بی وزن میکرد. اما هوسوک بدون اون پسر معنای مطلق زنده موندن یک مرده بود، پس میخواست  با تمام خستگی هاش توی حاشیه دریا بمونه و تا سر حد مرگ با رنگ آبیش در خودش شعله بکشه و بسوزه.


- فکر میکردم وقتی ازت بشنوم که این حس یکطرفه نبوده انتظارم به پایان میرسه ولی نمیتونم به خودم دروغ بگم... از وقتی بوسیدمت این انتظار سخت تر شده. اون پنج سال سکوت تو هر ثانیه از نو متولد میشه و من دوباره خودم رو متهم میکنم، که نکنه برای دوست داشتن مردی مثل تو به اندازه ی کافی قوی نبودم، بهم گفتی خودخواه... اما من فقط یه عاشقم، همین!


یونگی که انگار همه ترس هاش قبل از خودش سکوت رو یاد گرفته بودن، وحشتش رو تو گرفتن پنجه ی دست هوسوک و فشردنش نشون داد. نمیخواست ترک بشه، یونگی از لگدمال شدن قلبش زیر پای کسانی که دوسشون داشت خسته شده بود. هوسوک آخرین امیدش به زندگی بود، میخواست برای داشتن اون پسر بجنگه و بهش نشون بده که ارزشش رو داره ولی جیمین بهش امون نمیداد، یه سرباز بی دفاع وسط میدون مین چطور میتونست از دیگری محافظت کنه؟ ناامید شدن امید زندگیش خیلی درد داشت...


هوسوک که از فشار دست پسر فهمیده بود باز هم مولد یک اندوه رعب انگیز تو قلب ضعیف یونگی شده، به روش لبخند زد. اما طعم افتضاح انحنای لب هاش حال خودش رو هم به هم زد. سرش رو روی زانوهای یونگی گذاشت تا بدون منقلب شدن از موج های اشک آلود چشم پسر حرفی که تو دلش مونده به زبون بیاره.


- همه چیز بین ما تغییر کرده، حالا حاضرم فریاد بزنم عاشقتم و ازت محافظت کنم ولی حتی اگر من یه خورشید باشم، اونقدر به آبی احساست زل زدم که فقط یه سرمای مرگ آور ازم به میتابه، سرمایی که به آغوش ابر کشیده شد تا پروانه ی تو رو توی دلش قایم کنه. این همه برای دیده شدن و داشتنت تلاش کردم، اما حالا دلم میخواد به زمانی برگردیم که هیچ‌ چیز آبی رنگی رو نمیشناختیم... زمانی که من خورشید و تو دریام نبودی، از اینکه به بهای گرم کردن تو نابی قربانی سرما کردم ترسیدم. تصور اینکه برای نگه داشتنت میتونم به چه موجود وحشتناکی تبدیل بشم ترسناکه.

انگشت های یونگی راه آرامش رو از بین تار موهای به هم ریخته ی هوسوک پیدا کردن. روح و جسم پسر رو نوازش میداد، در حالی که مطمئن بود با اینکار بیشتر از هوسوک، خودش رو تسکین میده.
وقتی هوسوک اونطوری خودش رو میکوبید و قضاوت میکرد، روح یونگی بیشتر از اون پسر مجازات میشد. از خودش بدش میومد که با متهم کردن هوسوک به تقدیم کردن نابی به جیمین این حس بد رو به پسر داده.
با خودش فکر میکرد که همیشه همین بوده، یه ابر تاریک که جلوی گرما و روشنایی زندگی همه رو گرفته، هیچ عظمت و شکوه آبی رنگی تو وجودش نمیدید که به دریا تشبیه بشه، شاید هوسوک سنگدلی و بیرحمیش رو اینطور کنایه آمیز گوشزد میکرد.


- اشک توی چشم هام میجوشه و قبل از سر ریز شدن بخار میشه، من هیچوقت اینقدر وسیع نبودم که برای تو دریا بسازم... حتی اشک هام برای جواب دادن به عشقت زیادی حقیرن چه برسه به واژه هام. من توی دریا غرق شدم، باور کن زیر اون خط ساحلی یه مرد بی دست و پا مدفونه که صدات رو میشنوه و میخواد دستت رو بگیره... اما پاهای من به یه لنگر سنگین متصله و من فقط میتونم تلالو حضورت رو روی سطح آب ببینم و حسرت بخورم... حتی اونقدر به آینده مطمئن نیستم که با قاطعیت خودم رو مالک تو بدونم، پس تو صاحب من باش تا اونی که زودتر میره دیگری رو بی هویت نکنه!


هوسوک سرش رو بلند کرد، دو طرف کمر یونگی رو گرفت و با عقب زدن ویلچیرش پسر رو به آرومی پایین کشید. جسم کرخت معشوقه ی لنگر گرفته‌ش رو با ملایمت روی پاهاش نشوند و از پشت به آغوش کشیدش. محکم بدن هاشون رو به هم فشرد و بازو های یونگی رو تند ولی حریصانه نوازش کرد.
وحشتی که با بی حالی و حرف های غمگینش به دل یونگی انداخته بود، آرامش عشقشون رو پرپر کرده بود و این عذابش میداد.


یونگی رو توی شرایطی نمیدید که بتونه با وجود در خطر بودن یکی از عزیزانش محبتش رو اونطور که واقعا تواناییش رو داره جواب بده، روح و جان یونگی از جسمش دور بود. هوسوک اون حرف ها رو نزده بود چون فکر میکرد عاشق ادم اشتباهی شده، میتونست هر جایی که ازش بخوان بنویسه و امضا کنه که یونگی درست ترین تصمیم قلبش بوده. خستگی هوسوک از این بود که تو زمان نا مناسبی با پاسخ عشقش رو به رو شده بود، پاسخی که هر دو طرف میدونستن در خور ابعاد احساسشون نیست، در این بین هوسوک میتونست تمام خودش رو بروز بده ولی یونگی نه، چون نیمی از حس هاش با نابی از قلبش کوچ کردن و اون پسر یه ادم کامل نبود که بتونه ثابت کنه شایسته ی عشق بزرگ هوسوکه.


میدونست اگر کمی دیگه روی زمین سرد و خشک کف پذیرایی بشینن، استخوان های یونگی که تازه حس گرفته بودن دوباره لمس و بیحس میشن. تقریبا پسر رو توی بغلش خوابوند و دست هاش رو دور زانو و کتف یونگی حلقه کرد تا راحت تر بلندش کنه.


کمی زور زد و بعد از اطمینان از تعادلش برای نگه داشتن یونگی، که به طرز عجیبی سبک شده بود، تو جاش ایستاد. خیره تو چشم های آروم پسر، با قدم های آهسته‌ و موزونش آغوشش رو به گهواره ای برای روح نا آروم یونگی بدل کرد. بدن پسر رو با مهر به خودش فشرد و بعد از یه بوسه ی پر عشق روی پیشونیش با ملایمت لب زد:
- وقتی تو اینطوری میگی، اشک هایی که از چشم هات بخار شدن ابری میشن تا بین پلک های من باریدن بگیرن... اشک های آبی، به رنگ تو...

با رسیدن به ورودی اتاق، با پهلو در نیمه باز رو عقب زد و وارد شد. تخت یونگی مرتب بود و این نشون میداد پسر مدت زیادی رو بدون استراحت روی چرخش نشسته.
یونگی رو مثل یه پر سبک و با ارزش روی تخت خوابوند، اون پسر همینقدر برای هوسوک قیمتی و خواستنی دیده میشد. به نظرش یونگی جواهری بود که هیچکس ارزشش رو نمیدونست.


پاهای پسر رو روی تشک صاف کرد و بالش ها رو جوری زیر سرش گذاشت که گردنش زیاد خمیده نشه و در طول زمان آسیب نبینه. میتونست درک کنه که یونگی چقدر از نشستن و خوابیدن خسته‌ست، پس به جمله هاش ادامه داد تا حواسش رو پرت کنه. در همون حین دستمال سفیدی که جونگ کوک همیشه کنار تخت یونگی میگذاشت رو برداشت و به سمت توالت رفت تا خیسش کنه.


- قبل از همه ی فصل ها یک حس مشابه رو داشتن انگار که عقربه های ساعت هر بار که یه روز جدید رو شروع میکنن با هم کورس میذارن  تا به جای ورق زدن زندگیم توی همون صفحه ی خط خطی شروع کنن به نوشتن یه سرنوشت تکراری.



دستمال شسته شده رو با تمام زورش فشرد تا قطره های آب از تار و پودش بیرون بیان و مبادا روی پای یونگی جاری بشن، اون پسر حسشون نمیکرد و امکان داشت با دیدنشون باز هم از ضعفش یه غول تو ذهنش بسازه و با انزجار به پاهاش خیره بشه.
وقتی مطمئن شد خیسی پارچه جاش رو به نم داده، به اتاق برگشت و کنار پای یونگی که با احساساتی خنثی حرکاتش رو زیر نظر گرفته بود نشست. پاهاش رو به آرومی بلند کرد و جوراب هاش رو با ظرافتی که از دست های کسی جز یک عاشق برنمیومد از پاش درآورد و کنار تخت گذاشت.


انگشتش رو دور مچ پای راستش حلقه کرد و دستمال رو با ملایمت از روی انگشت هاش تا مچش کشید، خوب میدونست اون پسر چقدر از تک تک حرکاتش تاثیر میپذیره و همشون رو حس میکنه. با لبخند سرش رو بالا آورد و به نگاه کنجکاو یونگی جواب داد.


توی سکوت و باحوصله،  در حالی که لمس های نوازشوارش شبیه به  نسیم روی پوست یونگی کشیده میشدن به کارش ادامه داد. پسر حسشون میکرد، نه اینکه جون به پاهاش برگشته باشه ولی مگه میتونست قلبش رو کنترل کنه که زیر انگشت های هوسوک به تپش در نیاد.


توی سکوت تماشاش میکرد و هر لحظه بیشتر در مقابل عظمت و شکوه عشق اون پسر حس کوچک بودن بهش دست میداد. هوسوک مثل یه فرشته مراقبش بود، و یونگی میتونست بهش تکیه کنه و ضعفش رو نشون بده، حاضر بود قسم بخوره وقتی هوسوک کنارشه دیگه به هیچ کس و هیچ چیز نیاز نداره، اما قلب نیمه شده‌ش رو چطور درمان میکرد؟ قلبی که با فکر به نابی و امنیتش به لرز در میومد و ریتم تپش هاش رو از دست میداد.


با شنیدن صدای خش خش پارچه توجهش به دست های هوسوک جلب شد، که ملحفه رو روی پاش میکشید، لب های پسر جنبید و حرفی که نیم ساعت یونگی رو برای شنیدنش هشیار نگه داشته بود رو ادامه داد:
- تو یه برگه ی جدید از زندگی منی که بعد از ساعت 00:00  ورق میخوری، من از خط خطی کردن خسته شدم، میخوام تو یه جمله ی نا تموم با یه خط زیبا باشی که تو برگ آخر زندگیم نوشته میشه، برگی که هیچ وقت قرار نیست کنار بره...

دلش اونقدر برای لبخند یونگی تنگ شده بود که با دیدنش چشم هاش برق بزنه و هوس بوسیدن اون لب های باریک و خوش طعم بند بند وجودش رو در بر بگیره، داشت درد میکشید تا نه تنها لب، بلکه تمام تن اون پسر رو با بوسه هاش از خستگی پاک کنه.


از گوشه ی چشم نگاهی به ساعت انداخت، چی میتونست از این قشنگ تر باشه که تو فضای تاریک اتاق و زیر نور ماه آبی با یه بوسه برگه های خط خطی زندگیش رو پشت سرش مچاله کنه.


بدنش رو کش داد و کنار یونگی دراز کشید. جوری که اون پسر بهش خیره شده بود دلش رو میلرزوند و هیجان زده‌ش میکرد. با فکر اینکه اگر اوضاع جور دیگه ای پیش میرفت میتونست تا آخر عمر با خیالی آسوده صاحب نگاه پرمهر یونگی باشه، دلش از زمان نشناسی سرنوشت میگرفت، چرا عشقش اینقدر دیر جواب گرفت؟ چرا حالا که همه چی بوی پایان و رفتن میداد؟!


سرش رو جلو برد و مماس با لب های یونگی، که با پی بردن به قصد پسر از اون نزدیکی حالا پر از خواستن و شیدایی نگاهش میکرد و آب دهانش رو میبلعید،  زمزمه کرد:
- عقربه های ساعت رو توی همین لحظه با بوسه‌مون میشکنم، بذار هر چقدر میخوان با هم مسابقه بدن... دیگه ازت جدا نمیشم!

قلب یونگی هم مثل خط خوردگی های گذشته از خوش بینی معشوقش مچاله شد، اما دم نزد چون لب هاش با بوسه ی داغی به عشق بازی دعوت شدن.
یونگی توان مقاومت در مقابل اون زمزمه های معجزه آسا رو نداشت، خودش رو تسلیم سرخی هوس انگیز بوسه های اون پسر کرد و زیر ضربان ناموزون انگشت هاش، عقربه های ساعتی رو که دوری خواهرش رو فریاد میزدن به فراموشی سپرد.


فقط یک لحظه، یک ثانیه وقت داشت که حاشیه ی آبی قلب هوسوک باشه. دستش رو لا به لای موهای پسر فرو برد و بوسه‌شون رو عمیق تر کرد، به غرق شدن تو عمق احساسی که از لب هاشون به قلبشون جریان پیدا میکرد نیاز داشت.


بعد از اون بوسه، میتونست در تاریکی و دور از چشم هایی که به پرستشش عادت کرده بودن دردش رو بالا بیاره. اون وقت هوایی که بخاطر آه و حسرتش روی لب هاش قندیل میبست، باز هم میتونست نفسش رو تنگ کنه.
اما توی اون لحظه میخواست اجازه بده نفس های هوسوک به زندگیش تداوم بدن، نفس هایی که میبوسیدنش و تو خونش جریان پیدا میکردن...


با فشاری که هوسوک به کمرش آورد، اختیار بدن کرخت و سستش رو به دست های اون پسر سپرد. هوسوک روی تنش خیمه زد و به هم آغوشی لب هاشون ادامه داد، میخواست اونقدر یونگی رو ستایش کنه که بهش اجازه ی طلوع بده، اونوقت تاریکی ها رو فراری میداد و نور زندگی یونگی میشد.


لب هاش  یونگی رو و انگشت هاش با لمس های داغشون هزاران بار پوست مهتابی پسر رو بوسیدن.  دستش رو زیر لباس یونگی فرو برد تا تب آلود بودن بدنش رو از کف دستش به پسر بفهمونه و مجوزی برای زنده به گور کردن غم هاشون بگیره، حداقل برای چند ساعت بین لمس های جنون آمیزش هم زندگی میبخشید و هم درد ها رو میکشت. برای چند ساعت روحش رو توی تار به تار اعصاب رنجور پاهای پسر  جا میگذاشت و ریشه ی تنومند احساسشون رو به هم میتنید تا جسمشون آروم بگیره و صدای هم آغوشی ای که میتونست با گرماش سایه های رو ذوب کنه، گوش دنیا رو از شور عشق اون دو نفر کر کنه...

***


از آینه نگاهی به ایرا انداخت که با کلافگی گوش های خرگوش پشمی رو میگرفت و بعد اینکه حسابی میکشیدشون و مطمئن میشد کنده نمیشن رهاشون میکرد. لب های دختر جلو اومده و هر از گاهی مثل کسی که منتظر گذر یه عابر آشنا از کنار ماشینه به پیاده رو ها نگاهی می انداخت. از وقتی از مادر جین خداحافظی کردن، ایرا حتی یک کلمه هم باهاشون حرف نزده بود و بی حوصله به نظرمیرسید.


با رسیدن به دور برگردون  فرمون رو به سمت راست چرخوند و از گوشه ی چشم نگاهی به تهیونگ انداخت که ببینه متوجه گرفتگی دخترش شده یا نه. اما برخلاف جونگ کوک که سکوت دختر بچه ای به اون سن آزارش میداد، تهیونگ راضی از بهونه نگرفتن ایرا سمت دیگه ی خیابون رو تماشا میکرد، انگار بین نور های رنگی و نئونی دنبال ستاره ی خودش میگشت.


جونگ کوک که میتونست حدس بزنه  با ادامه ی اون شرایط واقعا کسل میشه، خودش برای اولین بار سر حرف رو با ایرا باز کرد. به نظرش دختر کوچولو ی با نمک جمله های شیرین زیادی برای گفتن داشت تا حال و هوای اون دو مرد رو عوض کنه.
- ایرا!

دختر که دست هاش رو به لبه ی پنجره گرفته بود و شیشه ی بخار گرفته رو پاک میکرد تا دیدش به پیاده رو کور نشه، سرش رو کج کرد و وقتی متوجه نگاه منتظر جونگ کوک شد، که از آینه هدفش گرفته بود، صاف سر جاش نشست.
- بله؟
- تو از سگ ها خوشت میاد؟

ایرا که اسم یکی از حیوانات مورد علاقه‌ش رو شنیده بود، خودش رو از فاصله ی بین صندلی ها جلو کشید و با چشم های شفافی که ذوق همراه با تعجب اون هارو معصومانه تر جلوه میداد به دهان جونگ کوک زل زد.
- خیلی دوسشون دارم، اما آبا میگه من برای داشتن یکیشون خیلی کوچیکم...

دخترک گفت و با لب های ورچیده به طرف پدرش برگشت که مشخص بود گوش هاش رو تیز کرده تا مکالمه ی اون ها رو بشنوه، ولی بهشون اهمیتی نمیداد. تهیونگ بیشتر از اینکه مست باشه خسته و گرفته به نظر میرسید، انگار دوست داشت سر کسی فریاد بزنه ولی نمیتونست اون یک نفر رو پیدا کنه. وجدانش به طرز ظالمانه ای سرزنشش میکرد و تهیونگ هر لحظه تشویق میشد تا حنجره‌ش رو از دردی که به جونش افتاده خراش بده، شاید اینطور آروم میگرفت و خودرگیری هایی که نمیتونست بروزشون بده فروکش میکردن.


جونگ کوک و ایرا خیلی منتظر موندن که تهیونگ مخالفتش رو بروز بده تا قانعش کنن، انگار طبق یه قرارداد نانوشته با هم هماهنگ کرده بودن که اون مرد رو لای منگنه بذارن و خواسته ی ایرا رو به کرسی بنشونن.


با ادامه دار شدن سکوت تهیونگ، جونگ کوک از این رفتار سرد مرد با دخترش کمی دلخور شد. براش سوال شده بود که مرد برای شکوندن دل نازک دخترش، اون  هم بعد از پشت سر گذاشتن اضطراب دزدیده شدن، این همه بیتابیش رو میکرد؟

چشم غره ای به نیمرخ تهیونگ رفت و نفس عمیقی گرفت تا به خودش مسلط بشه. دوباره شوق و محبت رو تو کلامش ریخت و ترجیح داد نگاه ایرا رو مال خودش کنه.
- به نظر میاد پدرت مخالفتی نداره، نظرت در مورد اینکه یکیشون رو به سرپرستی بگیری چیه؟

ایرا با دست های کوچیکش بازوی پسر رو بغل گرفت، چشم هاش رو بست و انگار که یه رویای شیرین رو تصویرسازی میکنه لب هاش رو غنچه کرد.
- دوست دارم یه توله سگ سفید داشته باشم اوپا...

با لرزیدن شونه های جونگ کوک جا خورد، دستش رو روی دهانش گذاشت و با شرمندگی ای که ساختگی بودنش کاملا هویدا بود گفت:
- میشه اوپا صدات کنم، یا باید بهت بگم آجوشی؟

تهیونگ که برخلاف چهره ی خونسردش به زور خودش رو کنترل میکرد لبخند نزنه، با این حرف ایرا پقی زیر خنده زد و شونه هاش به شدت بالا پریدن.


- او بالاخره بیدار شدی؟!
جونگ کوک با چهره ای درهم گفت و نگاهش رو به جاده داد. از اینکه تهیونگ از قصد اون ها رو نادیده گرفته خوشش نیومده بود، از طرفی هم حال مرد رو میفهمید و تمام رفتار هاش محض شوخی و سرحال آوردن تهیونگ بود.


ایرا که بالاخره موفق شده بود توجه پدرش رو جلب کنه، نمیخواست بحث دوست داشتنی با جونگ کوک رو به اتمام برسونه، باور داشت اون پسر میتونه پدرش رو راضی کنه که یه سگ بامزه براش به خونه بیاره.
- اوپا... به نظر تو یه سگ سفید کوچولو خیلی خوشگل نیست؟

جونگ کوک که هنوز بازو هاش توی آغوش گرم دخترک حبس شده بود، در حالی که از خوش زبونی ایرا دلش تو سینه آب میشد و فرو میریخت، لب گزید و سرش رو بالا و پایین کرد.
- موافقم... مخصوصا اگر یه پودل سفید باشه... بببینم تو تا حالا با یه پودل بازی کردی؟
- نه، حتما خیلی بامزه ان... واقعا دوست دارم یکیشون رو داشته باشم.

- من یه پسر به اسم لوک دارم، خدای من... اون چند روز دیگه به سئول میرسه... باید گوش های پشمالوش رو لمس کنی تا بدونی میتونه چقدر خواستنی برات ناز کنه، وقتی شکمش رو نوازش میکنی مست میشه و مظلومانه نگاهت میکنه...واقعا دلم براش تنگ شده.


ایرا با ذوق بالا پرید و دست هاش رو به هم کوبید.
جونگ کوک و تهیونگ که توقع همچین واکنشی از دختر نداشتن جا خورده تماشاش کردن.
دختر خرگوشش رو روی صندلی پرت کرد و بعد از اینکه موهاش رو پشت گوش زد، تمام دقتش رو برای به خاطر سپردن ویژگی های لوک، که حتی یکبارم ندیده بودش، به لب های باز مونده ی پسر معطوف کرد.
- لوک چند سالشه؟ میشه وقتی برگشت ببینمش؟

جونگ کوک با گردنی کج شده به رانندگی ادامه داد. آخرین باری که با یه دختر به سن ایرا هم صحبت شده بود به مکالمات سه سالگیش با نابی برمیگشت، با این حال هیچ تصوری از اینکه چه جمله هایی یه بچه رو سر ذوق میارن و بی حوصلگیشون رو از بین میبررن نداشت.  باز کردن بحض لوک مثل تیری در تاریکی بود که جونگ کوک به طرف غصه های کودکانه ی دخترک پرت کرده بود و حالا از اینکه ایرا خوشحاله و فکرش از ترس و کلافگی منحرف شده تو پوست خودش نمیگنجید.


- معلومه که میتونی... لوک سه سالشه.
تهیونگ که بعد از دو روز بی صدایی غم انگیز ایرا دوباره داشت از شنیدن جمله های بامزه و شیرینش غرق لذت میشد، دستش رو پشت دخترش گذاشت و به آرومی با موهاش بازی کرد. به خودش قول داد اونشب ایرا رو محکم بغل کنه و تا صبح موهاش رو بو بکشه، شاید دلتنگیش برطرف بشه و بغض سمجی که تو گلوش حل نمیشد خودش رو خالی کنه.


بوسه ای به گونه ی دخترش زد و نگاه پر ستاره‌ش رو برای خودش کرد. از خودش بدش میومد که با خودخواهی فرشته ی معصومش رو از نعمت مادر محروم کرده.

اینکه میدید ایرا و جونگ کوک چقدر خوب با هم کنار اومدن، و اون پسر در مقابل بی تفاوتیش نسبت به دخترش واکنش نشون داده کمی از نگرانی هاش برطرف میکرد. میدونست برای نتیجه گیری زوده اما یکی از افکار کوبنده ای که جلوی قد کشیدن احساسش نسبت به جونگ کوک رو میگرفت، ایرا و سن کمش بود، از طرفی دخترش اونقدر زود با هر کسی خو نمیگرفت و نسبت به آدم های غریبه حالت تدافعی داشت.


تصمیم گرفت برای کم کردن بهونه گیری های ایرا نسبت به جای خالی نابی از جونگ کوک درخواستی کنه که مطمئن بود با توجه به شرایط رد نمیشه. اینطوری میتونست دخترش رو به اون پسر نزدیک تر کنه و محبت زیبایی تو دل هاشون بکاره.
- جونگ کوک شی! لوک میتونه چند روزی مهمون ایرا باشه، تا وقتی که سرت خلوت بشه؟


پسر که برق نگاه مشتاق و پاکی لبخند ایرا میتونست درجا به زانو درش بیاره، سرش رو به معنای موافقت بالا و پایین کرد. خوب که فکرش رو میکرد با وجود مشکلاتی که دامنگیر زندگی و خانواده‌ش بود نگه داشتن لوک ازش برنمیومد، ایرا میتونست به خوبی مراقب سگش باشه و بهش برسه.



برخلاف تصورش که ایرا حالا دوباره جیغ میزنه و بالا میپره، دختر به آرومی عقب کشید و عروسکش رو بغل کرد. فهمیدن اینکه شادیش پرپر شده کار سختی نبود، لا اقل برای پدری که دل کوچیک دخترش رو خوب میشناخت.
- خوشحال نشدی؟

به عقب برگشت تا چهره ی گرد و سفید دخترش رو زیر نظر بگیره و منشا سکوتش رو پیدا کنه.
دختر لب ورچید و صورتش رو به سمت پیاده رو برگردوند.
- دلم برای اونی تنگ شده، من لوک یا سگ پودو نمیخوام... من اونی رو میخوام، اون بهتر از هر کسی باهام بازی میکنه. مامان جین هیونگ محکم موهامو شونه میزنه و تو غذا خوردن بهم کمک نمیکنه، همیشه با لبخند تماشام نمیکنه تا براش حرف بزنم، وقتی براش کیوت بازی در میارم بهم میگه بخواب... اما اونی همیشه من میبوسید.


چشمای ایرا پر از اشک شد و تهیونگ حس کرد تکه از جونش با قطره ی زلال از بین پلک های دخترش چکید. حدس میزد وابستگی ایرا به نابی دیر یا زود اون رو با واقعیت ترسناک جای خالی مادر برای دخترش رو به رو کنه ولی حالا هیچ کاری جز نگاه کردن به اخم های در هم تنیده و لب های فشرده ی جونگ کوک نداشت.


دیدن دست مشت شده ی پسر نشونه ی باختی بود که داشت براش آماده میشد. نابی دو روز بود که خبری از حالش به اونها نداده بود، این یعنی تا وقتی اون دختر نمیخواست محال بود پیداش کنن و بتونن اون رو کنار خودشون برگردونن، و حالا نگرانی همشون این بود اونقدر نابی رو اذیت کرده باشن که موندن کنار جیمین رو به زندگی پر از دروغ کنار یونگی ترجیح بده.


دلش نمیومد ایرا رو چشم انتظار اومدن پروانه ای بذاره که از زندگیشون پر کشیده. خواست زبونش رو بچرخونه و چیزی بگه که تهیونگ زودتر به حرف اومد.
- نابی برای مدتی به مسافرت رفته...وقتی برگرده حتما اول از همه به تو سر میزنه.

- دروغ میگی! داری گولم میزنی... این چه جور مسافرتیه که نمیتونم باهاش حرف بزنم، چرا بهش تلفن نمیکنی تا بهم بگه زود برمیگرده؟ چون تو با اونی بدرفتاری کردی و اون به خاطر تو منو رها کرده...


- نابی تو رو رها نکرده، اون خیلی دوست داره ولی مجبور شده برای یه مدت بره...

جونگ کوک گفت، در حالی که صداش میلرزید و قلبش به اندازه ی ایرا سنگین بود امواج دفن شده تو حنجره‌ش رو بیرون میکشید.

- چرا؟ اونی کجا رفته؟

از پدرش میپرسید ولی اون مرد نمیدونست چه جوابی بهش بده. ترجیح داد کمی جدیت چاشنی رفتارش کنه تا ایرا رو به خودش بیاره، دخترش بعد از دزدیده شدن چند برابر بهانه گیر تر شده بود و اعصاب ضعیف تهیونگ نمیتونست هر لحظه با ناز کردن هاش کنار بیاد و تحت تاثیر قرار نگیره. صداش رو کمی بالا برد و با تحکم گفت:
- کافیه ایرا... نابی حالش خوب نبود، برای درمان مسافرت کرده!

- حتی اون خانم که دنبال دخترش میگشت از تو مهربون تر بود آبا، تو دیگه منو دوست نداری... چرا اجازه نمیدی اونی رو ببینم؟ اون منو گم نکرد، خودم در رو باز کردم و بیرون رفتم، داشتم گم میشدم که اون خانم دستم رو گرفت و منو برد، توی خونه‌ش کلی باهام مهربون بود اما من نمیدونستم چرا داره گریه میکنه، خیلی ترسیدم که تو نگرانم بشی واسه همین بهت زنگ زدم... تو به اونی چی گفتی که دیگه به دیدنم نمیاد و مریض شده...


ایرا در حالی که صورتش از اشک های ریزش خیس بود پدرش رو متهم میکرد که دلخوشی هاش رو ازش گرفته و این عذاب تهیونگ رو دو چندان میکرد. وقتی ایرا هم نامهربون و بی عاطفه بودنش رو به روش میاورد پس دیگه هیچ توانی نمیموند که خودش رو تبرئه کنه.

با یادآوری خاکسپاری هایون و شکستن غرورش توسط خانواده ی زن، دستش رو روی دهنش گذاشت تا دوباره بغض سرکشش اون رو رسوا نکنه. نمیخواست در مقابل دخترش اشک بریزه، چون مطمئن بود ایرا کوچکترین واکنش هاش رو به خاطر میسپره.


جونگ کوک که اوضاع رو متشنج و خارج از کنترل تهیونگ دید، بعد از فشردن ریموت و پارک کردن ماشین کمربندش رو باز کرد و به طرف ایرا برگشت.
دختر آروم گریه میکرد ولی بدنش رو شل کرده و دست هاش بی حال کنارش افتاده بودن، موهاش روی صورتش پخش و با اشک هاش خیش شده بود، با وجود رسیدنشون به خونه ایرا هنوز هم از پنجره بیرون رو تماشا میکرد و واکنشی نشون نمیداد.


جونگ کوک حس میکرد نگرانی هایی که با خنده و ذوق ایرا برای چند لحظه جلوه‌شون رو از دست دادن، حالا با دیدن صورت غصه دارش پررنگ تر شدن و دارن خفه‌ش میکنن. پیاده شد و در سمت ایرا باز کرد.
دختر بالاخره متوجهش شد، خواست صورتش رو برگردونه که جونگ کوک کنار در زانو زد و دست های کوچیک دختر رو گرفت.
- تو میدونستی نابی خواهر منه؟

ایرا با تعللی که ناشی از تعجبش بود به طرف جونگ کوک برگشت و با حالتی که از سرخی بینی و گونه‌ش چند برابر بانمک تر شده بود پرسید:
- مگه خواهر یونگی اوپا نیست؟

- چرا، من برادرشونم، یعنی فکر میکنم باشم... نابی یکم ازم دلخوره، به خاطر همین جوابم رو نمیده


جونگ کوک با لبخند تلخی تا حدی که میتونست و برای اون بچه قابل فهم بود حقیقت رو بهش گفت.


ایرا که کنجکاو شده بود با پشت دست های نرم و گوشت آلودش اشک هاش رو پاک کرد، روی پنجه هاش جلو اومد و به جونگ کوک خیره شد.
پسر بازوش رو دور بدن کوچیک ایرا حلقه کرد و بعد از به آغوش کشیدنش، اون رو از فضای ماشین بیرون کشید. کمر راست کرد و چشم تو چشم های مرطوب ایرا زمزمه کرد:
- بهت قول میدم اگر جوابم رو داد بهش بگم تو چقدر منتظرشی و باید باهات تماس بگیره... تو که شک نداری نابی دوست داره؟

ایرا چینی به بینیش انداخت و اون رو بالا کشید.
- نه، اونی خیلی منو دوست داره... من فرشته ی اونم، خودش بهم گفته آدما یه فرشته دار،  منم فرشته ی اونم...

قلب جونگ کوک با این حرف فشرده شد، چیکار کرده بودن که فرشته ی خودشون به یه فرشته ی کوچیک تر پناه برده بود؟ چشم هاش رو توی حیاط چرخوند و آه دردناکی کشید که تو سرمای هوا رنگ گرفت، فاجعه ای که دلواپسی و تشویش تو وجودش ساخته بودن رو به چشم دید.
- اوهوم، اما اگر بدونه تو چقدر گریه کردی و بهونه گرفتی امکان داره حالش بدتر بشه، و دیر تر برگرده..

آهسته میگفت چون بلاهایی که بهش حجوم میاوردن، درمانده‌ش کرده بود.
صورت دختر رو از باقی مونده های شیشه ای اشکش پاک کرد  و موهای چسبیده به پوستش  رو با حوصله کنار زد.

ایرا لب هاش رو به دهن کشید و سرش رو تکون داد تا تار های پریشون زودتر کنار برن، در همون حین طوری که  انگار رازی رو با جونگ کوک در میون بذار دستش رو دور گردن مرد حلقه کرد و دم گوشش گفت:
- بهش نگو اوپا... من دیگه گریه نمیکنم، اونی باید زود خوب بشه!

چشم های جونگ کوک بالاخره پر شد و لب گزید، ایرا داشت باهاش چیکار میکرد؟
حتی اون موجود کوچیک هم بیشتر از اون ها درد نابی رو فهمیده و میدونست که باید بهبود پیدا کنه تا به زندگی برگرده، پس چرا  خودش و یونگی با سماجت و پافشاری به جای درمانی که ریسک بالایی داشتف تداوم یه زندگی پر از کسالت رو برای نابی میخواستن؟ کسایی که ادعای فهم و منطقشون از حد گذشته و در عمل صاحب درایت نیستن و فقط نشستن و ضربه خوردن رو تماشا میکنن بدون اینکه از خودشون دفاع کنن.


ایرا رو روی زمین گذاشت و گونه‌ش رو با مهر نوازش کرد.
- براش یه عالمه عشق بفرست، حالا هم لبخند بزن... میخوام ازت یه عکس بگیرم تا با دیدنت دلش برات تنگ بشه و زود برگرده.

امید داشت نابی گوشیش رو روشن کنه و با دیدن ایرا این عذاب رو برای همشون تموم کنه، شاید به واسطه ی اون دختر بخشیده میشدن و پروانه بهشون برمیگشت.

گوشیش رو بیرون کشید و بعد از اینکه از ژست هوشمندانه و با مزه ی ایرا دوباره ذوب شدن دلش رو تو سینه حس کرد، چند تا عکس از دختر گرفت که با لبخند دندون نما و خوش طعمی، دوتا انگشت از هر دستش رو روی چشم هاش گذاشته بود.

با اینکه ساعت حوالی لحظه ی به هم رسیدن هر سه عقربه و حبس شدن نفس دنیا برای شروع یه سرفصل جدید تو زندگی هاشون بود، جونگ کوک تونست تصویر خوبی رو از بین تاریکی ها شکار کنه. با امیدواری عکس ها رو برای نابی فرستاد و چند لحظه ای به عکس پروفایلش خیره شد، عکسی که متعلق به روز های زیبای اون دختر کنار یونگی بود، دیدن دوباره ی لبخند شیرین روی لب های نابی با خودنمایی دندان های بامزه‌ش و لبخند های لثه ای یونگی تو یه قاب، برای جونگ کوک تبدیل به یه حسرت شده بود.


با ضربه ی آرومی که ایرا برای جمع کردن حواس پرت پسر، نثار پاش کرد از فکر بیرون اومد. ایرا انگشت کوچیکش رو بالا اورده و انگار منتظر حرکتی از جانب جونگ کوک بود.
- قول بده!

جونگ کوک خم شد و بعد از به هم ریختن موهای دختر با کف دستش، انگشت هاشون رو به هم پیچید و چشم هاش رو برای جلب اعتماد دختر با طمانینه باز و بسته کرد.
ایرا روی نوک پاهاش بلند شد و یه بوسه ی کوچیک روی گونه ی جونگ کوک به یادگار گذاشت.اون پسر با رفتار محبت امیزش جای خودش رو تو دل کوچیک ایرا باز کرده بود.


در تمام این مدت تهیونگ با نگاهی عاشقانه و مبهوت به تابلوی دوست داشتنی ایرا و جونگ کوک خیره شده بود، باور نمیکرد که اون دو نفر طوری با هم پچ پچ میکنن که انگار سالهاست همدیگه رو میشناسن. جوری که دخترش و صاحب قلبش همدردی میکردن و همدیگه رو میفهمیدن واقعا لذبخش بود. اون صحنه بخش زیادی از اندوهش رو از بین برده و به لب هاش قوتی بخشیده بود تا کش بیان و قوسی به عصلات صورتش بدن.


با سوار شدن مجدد جونگ کوک، خودش رو جمع کرد تا پیاده بشه و دخترش زیاد تو خونه تنها نمونه.
- ممنونم، با وجود به هم ریختگی هام امشب اصلا نمیتونستم آرومش کنم.
- اون فقط نابی رو دوست داره، البته این خاصیت اون دختره که با وجود همه ی اشتباهاتش نمیشه دوستش نداشت!

چطور میتونست به جونگ کوک دلداری بده وقتی خودش رو تو گم شدن نابی مقصر میدونست، به نظرش اون سیلی بدجوری دختر رو در هم شکسته بود، پس تصمیم گرفت بحث رو عوض کنه تا شرمندگی گریبانش رو نگیره.


- امشب رو کنارمون بمون... مثل اینکه نمیتونی به خونه برگردی!
- نه، هیونگ تنها مونده. فکر کنم تا حالا اون عوضی رفته و میتونم برم و ویرانی هاش رو جمع کنم.
- اون کیه؟ میشناسمش؟

جونگ کوک با جمع کردن لب هاش از جواب دادن طفره رفت. خودشم نمیدونست باید جیمین رو چه کسی معرفی میکرد، یه قربانی یا کلاهبرداری که زودتر از همه عشق خانواده‌ش رو بالا کشیده.


تهیونگ آرنجش رو به پنجره ی نیمه باز تکیه داد و چند بار انگشت هاش رو روی لب هاش کشید تا مرور طعم افسانه ای لب های پسر به سرش نزنه.
- من دیگه میرم...

جونگ کوک سری تکون داد و گفت:
- احتمالا فردا لوک برسه... ماشینت رو بهت برمیگردونم.
- میخوام با ایرا وقت بگذرونم نیازی بهش ندارم، ولی حتما فردا خودت برگرد... به تو...

مطمئن نبود که جمله‌ش رو همونطوری که قلبش حکم میکنه به پایان برسونه یا نه، اما وقتی چشمش به چهار تا دایره ی هم اندازه ای افتاد که روی ساعت دیجیتالی ماشین خودنمایی میکردن تصمیم گرفت واژه ها رو دور بندازه‌‌‌؛ راه های دل انگیز تری برای نشون دادن حسش وجود داشت.


سرش رو ناگهانی به طرف جونگ کوک که داشت استارت میزد برگردند، با دیدن حواس پرتیش، چونه ی پسر رو گرفت و صورتش رو جلو کشید.
نگاه شوکه ی جونگ کوک رو از نظر گذروند و لب های اون پسر رو با چشم های تشنه و حریصش بوسید.


جونگ کوک سرش رو عقب کشید ولی تهیونگ رهاش نکرد و باهاش پیش رفت، لب های اون پسر میدان مغناطیسی قلب آهنی  مرد بود که بدجوری با هوس بوسیدن جونگ کوک ذوب شده بود.

- داری منو میترسونی، این سومین بار تویک روزه که دلت خواسته منو ببوسی!
- تقصیر من نیست، مشکل از جاذبه ی لب های توئه.

جونگ کوک دست نگاه مرد رو گرفت و رقص عاشقانه ای بین مردمک های لغزان چشم هاشون شروع کرد، انگار اون دو تا گوی زلال آسمون بودن و ازشون عشق میبارید، انگار زمین بودن و از دلشون زندگی جوونه میزد، انگار اقیانوس بودن و هر لحظه جونگ کوک رو تو ابدیتی با عطر روح انگیز ازل غرق میکردن.
- و بیگانگی چشم های تو...

نگاهی به ثانیه شمار انداخت و قبل از تموم شدن بهار تهیونگ رو بوسید، آخرین شکوفه ی بهاری رو از لب های مرد دزدید و روی قلبش گذاشت تا عشقشون میوه بده. لب هاش رو مثل دو تکه ی دلتنگ پازل روی هم لغزوند تا جوری به هم قفل بشن که هیچ غصه ای نتونه کلیدی سیاه جدایی رو بینشون بندازه. میبوسید و میبارید، جوونه میزد و به ابد های نادیده ی اون عشق لباس جاودانگی میپوشوند. مهم نبود چند سال، چند روز و چند ثانیه ی دیگه عاشق هم باشن، چند بار همدیگه رو ببوسن، دو عاشق وقتی به هم میرسن پژواک هر لحظه‌شون تو دل زمان به  ابدیت میپیونده. همونطور که آخرین نفس بهار تو جونشون رخنه کرد و بین لب هاشون رنگ خاطره گرفت و  فاصله‌شون رو برای ابتلا به دردی درمانگر هیچ تر کرد، شاید همیشه تکه های دلتنگ و دور افتاده ی یک جسم بودن...

***

دختر از وقتی که نزدیک ساحل متوقف شدن کفش هاش رو مقابل ماشین از پا در آورد ، بی توجه به جیمین و نگاهی که از دور هم روی شونه هاش سنگینی میکرد به دریا پناه برد. مدت ها دریای زرد رو ندیده بود و عمیقا دلتنگ صدای بیتابی امواج و آروم گرفتنشون تو آغوش داغ ساحل بود.


دونه های ریز شن از لا به لای انگشت هاش شروع به قل قلک دادن پاهاش کردن و با هر قدم جوری پوستش رو به آغوش کشیدن که انگار اون ها بیشتر از نابی منتظر اومدنش بودن.
یکی از پاهاش رو بلند کرد و بعد از دیدن ذره های کرم رنگ شن روی پوست مهتابیش لبخندی زد. چقدر از خودش فاصله گرفته بود که با این خوشی های کوچک هم حس غریبی بهش دست میداد.


- معذرت میخوام کوچولو ها... اما دریا جای امن تری برای گم شدنه.
پیش رفت و خودش رو به موجی که به سمت دریا هجوم میاورد رسوند. قطره های آب شن ها رو از پاش جدا کردن و بهش حس راحتی و آرامش  بخشیدن. خنکای آب روحش رو نوازش  و بهش حس پرواز میداد.


ساحل وانگسان اکثر اوقات خلوت بود و مردم معمولا ساحل صخره زیبا رو بهش ترجیح میدادن، همین باعث میشد که نابی مجنون قدم زدن زیر نور چراغ های طلاییش و دیدن تلالوئشون روی امواج باشه. چراغ هایی که با تاریکی هوا، دریا رو به آینه ی آسمون بدل میکردن، با این تفاوت که ستاره هاش طلایی و تو یه خط صاف کنار هم ردیف شده بودن.


چشم هاش رو بست و اجازه داد روحش روی امواج به رقص در بیاد، حس میکرد جسمش هم از اسارت تو زندگی بیرحمانه‌ش خسته‌ست ولی نابی هنوز امید داشت و نمیخواست کالبدش رو توی دریا سبک کنه.


جای خالی صدا ی بازی و خنده ی بچه ها رو تو ذهنش حس میکرد، به همین خاطر پازل مرور خاطراتش کامل نشد و کلافه از سکوتی که افکارش رو تشویق میکرد ذهنش رو مشغول کنن، چشم باز کرد.

دریا تاریک بود و آسمون تاریک تر، ولی حس روشنایی جوری نابی رو در بر گرفته بود که انگار تو یک قدمی ماه ایستاده.


دامن پیراهنش رو جمع کرد و روی زانوهاش خم شد تا موجودان کوچیک لب ساحل رو تماشا کنه. بین سنگریزه و شن ها دنبال صدف و خرچنگ میگشت، میدونست اون چنگالی های کوچیک تو تاریکی هوا به ساحل علاقه ی بیشتری نشون میدن. چشم هاش روی زمین گشت و گذاری عاشقانه رو شروع کردن تا نابی رو به خواسته ی کودکانه ولی شیرینش برسونن.

چند روزی بود که موبایل خاموشش رو گوشه ی کیفش انداخته و حتی نگاهی بهش نینداخته بود، وگرنه حتما از اون زنده های کوچک عکس های زیبایی میگرفت تا وقتی برگشت به ایرا نشونشون بده و لبخند و ذوق فرشته ش رو تماشا کنه.


با دیدن یه جنبنده ی کوچیک که خاک قسمت خشک ساحل رو کنار میزد تا سرکی بکشه، چشم های دختر ستاره بارون شد و برق زد. ذوق زده اما آهسته به سمت خرچنگ کوچیک رفت و با لبخند نگاهش کرد. نمیخواست بگیرتش یا آزارش بده، فقط میخواست جریان طبیعی زندگی تو ساحل رو با پس زمینه ی موسیقی امواج تماشا کنه، اینجوری یادش میومد هنوز هم دلخوشی هایی داره که به دیدن فردا ها مشتاقش کنن.


سایه ای که پرتو های طلایی رنگ رو از روی موهاش فراری داد، به یاد نابی آورد اونی که در حال دست و پا زدن تو ساحله، زندگی خودشه.

-  قدم بزنیم؟... خواهش میکنم!


نگاهش رو از دستی که به سمتش دراز شده بود بالا برد و به چهره ی ملتمس جیمین رسید. عشقی که تو چشم هاش میدید باور نمیکرد، اگر اونقدر دوستش داشت پس چرا رهاش کرد که زیر بار درد هاش کمر خم کنه، چرا نموند و برای داشتنش نجنگید؟


نابی روز های زیادی رو با فکر به بی ارزش بودن برای جیمین و برادرش دور خودش حصاری از شعله های سرزنش کشید و جهنمی ساخت که بال هاش رو طعمه ی شراره های وحشی دلتنگی کنه. هنوزم دلتنگ بود و دوست داشت یک دل سیر چشم های جیمین رو تماشا کنه، هنوزم به طرز احمقانه ای دوست داشت زخم های مرد زندگیش رو ببوسه و به اسارت شیرین تو آغوش اون پسر تن بده، اما یونگی.. برادرش و پاهای فلجش، سکوت کشنده ای که گوش های نابی ماه ها از شنیدنش سوت کشید مانع میشد به عشق بازی نگاه هاشون ادامه بده.



ترجیح میداد تصور کنه جیمین از همون ابتدا وارد زندگیش شده که از روی دلش رد بشه، میخواست اونقدر نا دیده‌ش بگیره تا پسر از راهی که اومده برگرده و دیگه هیچ نگاهی به پشت سرش نندازه.
فکر به جدایی دیوانه‌ش میکرد ولی حتی نمیخواست به مسیر پیش روش فکر کنه. عشق تاوان داشت و فراموشیش درد مطلق بود، دل کندن از جیمین میتونست عذاب جهنم رو برای نابی به دنبال داشته باشه ولی اگر این بهشت یونگی بود نابی حاضر میشد به سوختن تن بده.


بدون گرفتن دست های جیمین زانوهای خمیده‌ش رو باز کرد و ایستاد.
پاهاش رو بلند کرد و قدم بلندی برداشت تا خرچنگ رو زیر پاهاش له نکنه. دستش رو دور بدنش حلقه و جوری شروع به قدم زدن کرد که انگار درخواست جیمین رو نشنیده چه برسه به موافقت باهاش.


جیمین هم دیگه داشت به این حضور و همراهی بیصدای دختر عادت میکرد. نابی حتی در قامت یک روح هم زیبا و دل انگیز بود. اینکه دختر پسش نمیزد و گاردش رو در مقابل پسر پایین آورده بود از نظر جیمین یه پیشرفت به حساب میومد و امیدوارش میکرد بتونه با صبر و پذیرفتن مجازات سخت نادیده گرفته شدن توسط معشوقش، بخشی از شکستگی های دل نابی رو ترمیم کنه.


حتی فکر به روزی که نابی به روش لبخند بزنه و با پاهای خودش توی همون ساحل بین بازوهاش جا بگیره اونقدر حالش رو خوب کرد که همپای احساسات کودکانه ی دختر کفش هاش رو از پا در بیاره و کنار پناهگاه خرچنگ جاش بذاره.


قدم هاش رو تند و رد پای نابی رو دنبال کرد، وقتی بهش رسید ناگهانی و با شیطنت دست دختر رو بین انگشت هاش حبس کرد. نابی به کارهاش واکنشی نشون نمیداد و این برای نزدیک تر شدن بهش شجاعت میبخشید.

با حس تقلای نابی محکم تر پنجه هاشون رو بهم گره زد و همین که صدای خنده ی ناباور دختر رو شنید، چشم هاش رو از زیر نگاه بهت زده ی نابی فراری داد و وانمود کرد که در حال تماشا کردن امواج دریاست.


با اینکه نابی به خوبی تو نقشش فرو رفته بود و نشون میداد از این نزدیکی ها ناراضیه ولی جیمین شک نداشت اون دختر هم به اندازه ی خودش عاشقه و اگر قلبش رو به فاصله ها محکوم میکنه به خاطر علاقه ی عجیبش به یونگیه.

جیمین تصمیم گرفته بود فاصله های بینشون رو پر کنه، فقط آرزو میکرد نابی سرجاش بایسته که پسر بتونه خستگی مسیر رو با بوسیدنش از بین ببره، نه اینکه بازم خونه ی احساسش رو گم کنه و سرگردون بشه.


- احمقانه‌ست، یه جوری کنار هم راه میریم که انگار هفت ماه نگذشته!

نابی جمله رو خیلی آروم زمزمه کرد ولی گوش های جیمین اونقدر از توهم صدای گریه ی جیهیو حساس شده بودن که صدای نفس های دختر رو بلند تر از خودش بشنوه چه برسه به کلمات کنایه آمیز و دلگیرش.

با این حال به دلش اجازه نداد لکه ای از غصه به خودش بگیره، نمیخواست باز هم عصبانی بشه یا از کوره در بره، به ذهنش فرمان میداد" نباید نابی رو بترسونم!" و اعصابش بعد  از مدت ها درخواست ملتمسانه‌ش رو شنیدن و همراهیش کردن. پس با آرامشی که از حال طبیعیش بعید بود لب زد:

 
-  احمقانه تر اینه که علاقه ی بینمون رو نا دیده بگیری.
-  حتی مطمئن نیستم چیزی تو قلبت وجود داشته باشه!


دست خودش نبود، نمیتونست در مقابل جیمین رحمی به خرج بده. گاهی دوست داشت تا دلش میخواد اون پسر رو زیر بار مشت و لگد های ضعیفش بگیره تا بغض و کینه ای که مثل خوره به جون عشقش افتاده بود خالی بشه، اما نمیتونست؛ انگار ترس دوباره از رها شدن باعث میشد هر راه جبرانی رو برای پسر سد کنه.


جیمین توقف کرد و دست نابی رو کشید. سوالی داشت که جوابش تو چشم های دختر بود نه زبونی که با تند خویی تو دهنش میچرخید و زخم میزد.
-  از علاقه ی خودت چی؟ از اونم مطمئن نیستی؟


دختر نگاهش رو دزدید و دنبال یه موجود زنده ی دیگه تو ساحل گشت که راه فراری از چشم های منتظر جیمین بهش نشون بده. چشم هاش وجب به وجب جلو رفت و به دریا رسید. لب گزید و دونه های شنی که روی پنجه پاهای خشک شده‌ش رو میگزید با انگشت های پای دیگش کنار زد. 

جیمین که از حرکت کودکانه ی نابی قلبش فشرده شده بود، لب هاش رو به دندون کشید تا زیر خنده نزنه، انگشت های کشیده ی دختر رو نوازش کرد و وقتی نگاه نابی بالا اومد و بالاخره دست از فرار برداشت، جیمین با یه سوال دیگه معشوقه‌ش رو به چالش کشید.
-  وقتی دستت رو میگیریم، وقتی نوازشت میکنم... هیچی حس نمیکنی؟

-  حس میکنم دارم به برادرم خیانت میکنم.


جیمین که از بیتابی نابی تو جاش کلافه شده بود، خم شد و شن ها رو با ملایمت از روی پوستش پاک کرد تا شاید آروم بگیره و متوجه عشقی بشه که تو چشم های پسر میجوشید و در حال سر ریز شدن بود.
-  از کجا میدونی اونی که بهش خیانت شده تو نیستی؟


نابی با شنیدن این سوال توی جاش میخکوب شد. نمیدونست جیمین چی میدونه که اونطور دلش رو خالی میکنه و ترسش از واقعیت رو بالا میبره.

پسر که نمیخواست نابی باز هم با شن ها درگیر و حواسش پرت بشه، مقابل پاهاش نشست و با کشیدن دست دختر بدون هیچ کلامی ازش خواست کنارش به تماشای موج های زیبا و سحر انگیز دریا بشینه، مطمئن بود نابی اینطوری آروم تر میشه و نرم تر باهاش رفتار میکنه.


با نشستن نابی، جیمین دستش رو دور شونه های دختر حلقه کرد و با انگشت شستش بازوی ظریف پروانه‌ش رو از روی آستین حریر لباسش نوازش کرد. در حالی که نیلی بیکران دریا مقصد قایق نگاه نابی شد، جیمین به نیمرخ رویایی دختر زیر نور طلایی چراغ ها چشم دوخت و انعکاس دریا رو تو چشم های زیبای نابی تصور کرد.


- چرا همیشه باید اون رو بینمون قرار بدی؟ میشه یکبار هم که شده فقط به خودمون فکر کنی، نفرت بین من و یونگی هیچ ربطی به علاقه ی من به تو نداره.

نابی از دریا دل کند و تو چشم های سرگردان جیمین نگاهی انداخت. نمیدونست اون مردمک های مهربون و مملو از عشق چطور تونسته بودن به قلبش خیانت کنن؟

- تا وقتی که به خاطر همون نفرت ترکم کردی نمیتونم، من هر لحظه به برادرم فکر میکنم.


-  من تو رو ترک نکردم، فقط یه مدت ازت دور شدم.

-  چه فرقی میکنه؟ بازم یونگی تنها کسیه که هیچ چیز بدی برای من نمیخواد، مطمئنم...


اینبار جیمین نگاهش رو دزدید. جوری که هر بار از یونگی شکست میخورد غرورش رو خدشه دار میکرد و به جنونش فرصت قدرت نمایی میداد. حدس میزد سایه اون پسر هیچوقت از سر زندگیشون کم نشه، پس باید با حضورش کنار میومد؛ بهترین راه رو برای انداختن اون اسم از دهن نابی توی بی اعتنایی دید.



با یاداوری احساسات زیبا و خوشرنگی که چند لحظه قبل با دیدن حرکت کودکانه ی نابی قلبش رو نرم کرده بودن، تونست لبخندش وا رفته‌ش رو دوباره جمع کنه و تو کهکشان ستاره بارون چشم های دختر عشقش رو پیدا کنه.


گونه ی نابی از سوز ملایم هوا سرخ شده بود و این باعث میشد چند برابر روز های گذشته شاداب و خواستنی دیده بشه. همین باعث شد جیمین طاقت از کف بده و صورت هاشون رو به هم نزدیک تر کنه.


-  بیا امشب رو به یونگی فکر نکنیم، میشه؟ تا ساعت 00:00، تا اون موقع فقط پروانه ی من باش.


نگاه نابی که دنباله روی چشم های جیمین بین مردمک و لب های پسر میلغزید خیلی زود میل و دلتنگیش برای فراموشی کینه ها رو لو داد. دختر چشم هاش رو بست تا کمتر گرمایی رو که از عضو تپنده ی سینه‌ش منشا میگرفت حس کنه.

توجه و نزدیکیش به جیمین میتونست برای چند لحظه حس بدش رو مهار و کرختی ضعف و بیماری رو ازش دور کنه. اینبار به جای گز گز های همیشگی پوستش خنکای بی پروایی و اشتیاق عشقش رو حس میکرد.


با قوی تر شدن عطر جیمین توی بینیش قلبش فریاد های مستانه سر داد و از نابی خواست اگر جلو نمیره، لا اقل از خواسته ی واقعی دلش عقب نکشه و برای یکبار هم که شده پا به پای جیمین با عقربه های ساعت بجنگه و نفس دنیا رو بین لب هاشون حبس کنه.


-   چرا دوست دارم دوباره گولت رو بخورم؟


لبخند جیمین بوی آرامش میداد، نابی حسش کرد و چشم هاش رو محکم تر به هم فشرد تا رویای عاشقانه‌شون کنار دریا به پایان نرسه. مثل دختر بچه ای شده بود که خواب بوسیده شدن توسط مرد مورد علاقه‌ش رو میبینه و برای چشیدن دوباره ی طعم اون بوسه چشم هاش رو به روی بیداری میبنده. اونقدر جیمین و آغوشش رو میخواست، اونقدر برای پرواز تو آسمون چشم های اون پسر دلتنگ بود که بخواد تا ابد عقربه های روی صفر درجا بزنن و هیچوقت راهی برای نجات پیدا نکنن. دوست داشت همراه جیمین توی رویا گم بشن.


-  ولی من دوست ندارم گولت بزنم!


لب های تشنه ی جیمین به نرمی روی لب های نابی نشست، کمی مکث کرد تا واکنش دختر رو ببینه و وقتی با مخالفتی از جانب پروانه ی آبی روبه رو نشد دستش رو تو موهای دختر فرو برد و بوسه های گرم و عاشقانه شون رو مرور کرد.
به حد مرگ اون دختر رو می پرستید، حتی اگر برای عشق یک پروانه کم و کوچیک بود. نابی تو زندگی جهنمیش حکم بهشت رو داشت و جیمین میوه ی سرخ و ممنوعه ی عشق رو با ولع از روی لب هاش میچید.


تن دختر رو بین بازو هاش حبس کرد و خودشون رو به دست گردباد عشق سپرد تا شاید اینبار اثر همون پروانه اون ها رو تو اغوش هم به پرواز در بیاره و  به زمان و مکانی ببره که هیچ کس و هیچ چیز مانع به هم رسیدنشون نباشه. جایی که جیمین محکوم به از دست دادن خواسته هاش نشه و بتونه بدون ترس از سقوط به پروانه ی آبیش اجازه ی پرواز بده. 


با یادآوری ترس هاش دختر رو بیشتر به خودش فشرد و عطرش رو تو گنجینه ی خاطرات عزیزش ثبت کرد، صندوقچه ای که جون جیمین بود و تمام روز های تنهاییش با مرور لبخند های نابی توی همون صندوقچه دوریشون رو تاب اورده بود.
اثر پروانه ای شروع شد و جیمین و نابی برای جدا نشدن لب هاشون ساعت رنج هاشون رو جایی روی نقطه ی صفر متوقف کردن...


***



من اولین بنده ایم که خدای خودش رو بوسید...


***




سلام پروانه ها
خواستم بگم این پارت مورد علاقه ترینم بود، بای!
نه، یه چیز دیگه بگم، حواستون بود همشون راس ساعت صفر 00:00  همدیگرو بوسیدن، آخرین ثانیه ی بهار بود، توی قصه ی کیس از اینجا به بعد وارد تابستون میشیم(منظورم موقعیت زمانیه) تا اینجا بهار بود و همش بارون میومد
خیلی دوست داشتم یه پارتی بنویسم که همه زوج ها بی توجه به سختی هاشون یکم کنار هم همه چیزو فراموش کنن و عاشق باشن، دوسش داشتین؟ چه زمانی بهتر از ساعت عشق و اخرین لحظه ی بهار؟!
وای پارت بعد طوفانه، حالا بای
*ساحل وانگسان و صخره زیبا از سواحل اینچئون هستن که در حوالی مرکز شهر سئول قرار داره.

Kiss my wings Where stories live. Discover now