Part 2 🔗

10.4K 1.1K 84
                                    

پارت دوم
بعد از خداحافظی با دوستش تلفن رو با پریشونی روی تختش انداخت و به سمت آینه تمام قدی و بزرگ اتاقش رفت...همیشه اولین روزی که قرار بود تو یه بیمارستان جدید کار کنه استرس بدی میگرفت و باعث سر درد و معده دردش میشد...
درسته که پزشک فوق العاده ماهر و دقیقی بود اما به هرحال اولین دیدار برای هرکسی حتی دکتر کیم ، بهترین جراح اورژانس هم استرس زاست!!
نگاهی تو اینه به خودش انداخت...مثل همیشه مرتب و با وقار به نظر میرسید..همونطور که در آینه به موهای قهوه ای رنگ لخت و مرتبش نگاه میکرد ، دکمه آستین پیراهن یاسی رنگش رو می بست...بعد از بستن دکمه ها پایین پیراهنش رو داخل شلوار تنگ مشکی رنگش مرتب کرد و بعد از پوشیدن کت اسپرت مشکی مورد علاقش از جلوی آیینه کنار رفت
تهیونگ:خب دکتر ته..پیش به سوی آینده!!!
لبخند مستطیلی زد و همزمان با بستن ساعتش از اتاقش بیرون رفت و به سمت اشپزخانه رفت از توی یخچال بطری آب انبه رو بیرون کشید...لیوانی رو تا نصفه با آب انبه پر کرد و سرکشید و بعد از برگردوندن بطری به داخل یخچال به سمت سوویچ ماشینش رفت و بعد از برداشتن سوویچ و کیف پولش از خونه بیرون رفت

____________________________________

بعد از پارک کردن ماشین عزیز دُردونش توی پارکینگ بیمارستان نگاهی به اطراف کرد

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.

بعد از پارک کردن ماشین عزیز دُردونش توی پارکینگ بیمارستان نگاهی به اطراف کرد...خلوت بودن اطرافش باعث میشد بتونه راحت تو ماشین بشینه و تمرکز کنه
خیره به فرمون ماشینش مثل همیشه شروع به حرف زدن با ماشینش کرد...جوری با ماشینش برخورد میکرد که انگار یه انسانه و نه یه ماشین..حتی برای ماشینش یه اسم هم انتخاب کرده بود و اونو به اسم صدا میکرد!!!
تهیونگ:میدونی ویکتور...من خیلی خوشحالم که برگشتم کره و حالا میتونم تو بهترین بیمارستان سئول کار کنم!...تو که شاهدی من چقدر دوست داشتم بیام به کشورم و به مردم کشورم کمک کنم ولی...من...کاش حداقل کسیو داشتم که حداقل بغلم کنه و بهم بگه دیدی پسر؟؟؟تو موفق شدی!!!
لبخندی به فرمون ماشینش زد و دستی روش کشید
تهیونگ:هی وی!من تورو دارم پسر!!!تو همیشه همراهمی مگه نه؟؟؟اصلا نظرت چیه برم موهامو آبی کنم باهم کاپلی سِت کنیم؟؟؟
قهقهه بلندی زد و دوباره به فرمون نگاه کرد
تهیونگ:هی رفیق تو از همه باوفاتر از آب درومدیا!!! من از وقتی تورو دیدم جوری عاشقت شدم که تمام تلاشمو کردم داشته باشمت...حتی وقتی خانواده ای نداشتم تو کنارم بودی..وقتی...هسو مُرد هم فقط تو بودی که باهام عذاداری کردی...پس حالام تو بهم تبریک بگو!!
خودش به چرت و پرتایی که گفته بود خندید وهمراه با تکون دادن سرش از روی تاسف ، از ماشین بیرون اومد و بعد از زدن ریموت ، نگاه با محبتی به ماشین آبی رنگ لوکسش کرد و به سمت در ورودی بیمارستان رفت.
با لبخند به سمت سرپرستار رفت و سرش رو کمی به نشانه احترام خم کرد
تهیونگ:سلام...اتاق مدیر بیمارستان توی کدوم طبقه است؟؟
زن با لبخند گشادی به مرد خوشتیپ رو به روش نگاه کرد و جواب داد
-اممم...طبقه آخر...انتهای راهرو...در قهوه ای!
تهیونگ دوباره کمی سرشو خم کرد و به سمت مدیریت رفت
بعد از این که با مدیر حرف زد و مدیر هماهنگی های لازم رو انجام داد به سمت اتاقی که براش آماده کرده بودن رفت....اتاق روشن و تقریبا بزرگی بود...طرف راست اتاق پنجره ای بزرگ با پرده های حریر آجری رنگ قرار داشت و میز بزرگی روبروی در بود...به جز دیوار پشت میز که کاغذ دیواری با طرح آجر بود ، بقیه دیوار ها سفید بود..کنار در فضای خالی بود که با یک تخت برای بیمار و چرخ فلزی کوچکی که روی آن انواع وسایل تزریق و پانسمان قرار داشت پر شده بود...کنار دیوار آجری جالباسی قرار داشت که روش روپوش پزشکی آویزون شده بود...سمت چپش در کوچیکی بود که مطمئن بود سرویس بهداشتیه پس بدون اینکه نگاهی به اونجا بندازه به سمت جالباسی رفت و روپوش سفید رنگ رو برداشت با دیدن اسم خودش روی روپوش لبخند غمگینی زد...انگشتش رو روی خطوط آبی رنگ اسمش کشید و برای چند لحظه بغض کرد
تهیونگ:اگر مامان داشتم...اگر بود و اینجا کنار من بود..با دیدن اینا چیکار میکرد؟؟..بهم افتخار میکرد؟؟..چی بهم میگفت؟؟؟
دوباره اسمش رو لمس کرد
تهیونگ:یعنی اگر بودی چی میگفتی مامان؟؟..یعنی زنده ای؟؟؟...اگر مردی منو میبینی مگه نه؟؟..ببین چی نوشته!!!
DR KIM TAEHYUNG
سعی کرد با نفس عمیق بغضش رو قورت بده و مثل همیشه موفق هم شد...با حفظ لبخند غمگینش کتش رو دراورد و روی جالباسی آویزون کرد و روپوشش رو پوشید کیفش رو هم کنار کتش آویزون کرد و بعد از برداشتن گوشیش از اتاقش بیرون رفت تا با محیط و همکاراش آشنا بشه..به هر حال از همون روز اول قرار نبود بیماری بهش بدن!
درحال قدم زدن تو راهروی نه چندان شلوغ بیمارستان بود که صدای آشنایی به گوشش رسید و باعث شد سرجاش خشکش بزنه بدون این که برگرده و به پشتش نگاه کنه گوشاش رو تیز کرد تا صدا رو بشنوه
-سریع منتقلش کنین به اتاق عمل....پرستار پارک ، متخصص بیهوشی و تکنسین اتاق عمل هم خبر کن فکر کنم دکتر پارک وقت داشته باشه اگر نداشت یه متخصص بیهوشی دیگه پیدا کن و بگو که اورژانسیه...پرستار جانگ ، به یه جراح عمومی هم احتیاج داریم فکر میکنم دکتر بیون الان تو اتاق استراحته صداش کن...
بی اختیار چرخید و با ناباوری به دکتری که تمام لباساش و روپوشش و حتی گوشه عینکش خونی بود و با خونسردی به پرستارا دستورهای لازم رو میداد ، نگاه کرد...از بالا تا پایین ، یکبار...دوبار...چندبار نگاهش کرد...از موهای سبز نعناییش تا کفش های کتونی مشکی رنگش...امکان نداشت اشتباه کنه...خودش بود...اولین و تنها کسی که تو زندگیش بهش لطف کرد ، دوستش داشت و براش فداکاری کرد...کسی که براش هم پدر بود ، هم مادر ، هم برادر در صورتی که خودش هم خانواده ای نداشت!
با ناباوری و صدای آرومی نالید
تهیونگ:هیونگ؟؟
صداش خیلی اروم بود ولی اون شنید و درست مثل تهیونگ خشکش زد..
تهیونگ:یونگی...هیونگ؟؟!
وقتی نگاه یونگی رو روی خودش حس کرد تکخند ناباوری زد...پس اشتباه نکرده بود...خودش بود!
یونگی:ته ته؟؟
تهیونگ:خودمم هیونگ!
چشماش از خوشحالی برق زدن و لبخند بزرگی روی لبهاش نشست...بی معطلی خودش رو به یونگی رسوند و محکم بغلش کرد و اولین قطره اشکش بی صدا روی شونه یونگی افتاد
یونگی یکی از دستاشو دور کمر تهیونگ محکم کرد و دست دیگش رو لای موهای دونسنگش فرو کرد و با دلتنگی مشغول نوازش موهاش شد....بدون این که کنترلی روی لبهاش داشته باشه لبخند بزرگی زد و گونش رو بیشتر به موهای تهیونگ فشار داد
تهیونگ:دلم برات خیلی تنگ شده بود هیونگ...فکر میکردم...دیگه هیچوقت نمیبینمت یونگی هیونگ...ممنونم که حالت خوبه و سالمی..ممنونم هیونگ...بابت همه چی ازت ممنونم هیونگی!
یونگی بوسه با محبتی به موهاش زد و ازش فاصله گرفت
یونگی:منم دلم برات خیلی تنگ شده بود ته ته!..الان یه بیمار اورژانسی دارم و باید برم وگرنه می میره ولی قول میدم عمل که تموم شد بیام پیشت تا باهم حرف بزنیم باشه؟؟...فکر کنم کلی حرف داریم!
تهیونگ لبخند مستطیلی زد و سرشو به نشونه موافقت تکون داد
تهیونگ:برو هیونگ...من منتظرت میمونم...موفق باشی و فایتینگ!
یونگی تکخندی زد و به سرعت به سمت اتاق عمل دوید
تهیونگ با لبخند به رفتن یونگی نگاه میکرد و با خوشحالی آرزو میکرد که عمل هیونگش زودتر تموم شه تا بتونه بغلش کنه و باهم حرف بزنن...از شدت ذوق نمیتونست تکون بخوره و همونجا ایستاده بود و با لبخند بزرگی به راهروی خالی نگاه میکرد...هنوز کامل به خودش نیومده بود که با برخورد کسی به شونش چند قدم به سمت عقب تلو تلو خورد...دستش رو روی شونه چپش گذاشت تا با ماساژ دادنش از دردش کم کنه..اخمی کرد و به کسی که بهش تنه زده بود نگاه کرد که در اثر برخورد روی زمین افتاده بود اما صورتش مشخص نبود
تهیونگ:هی حواست کجاست؟؟دردم اومد!
وقتی جوابی نگرفت اخمش غلیظ تر شد و دستشو روی شونه اون پسر گذاشت و کمی تکونش داد تا صورتش رو ببینه
تهیونگ:هی چرا جوابمو نمیـ...اوه..حالت خوبه؟؟
با دیدن صورت زخمی و خیس از اشک پسر ، کنارش زانو زد و سرشو خم کرد تا چشم های پسر رو ببینه
تهیونگ:حالت خوبه؟؟من دکترم میتونم کمکت کنم!
دست بی جون و زخمی پسر رو دید که گوشه روپوشش رو گرفت..لب های پسر کمی از هم فاصله گرفت و زمزمه کرد
Help..... me-
تهیونگ نگاه گیجش رو به چشمای درشت پسر دوخت
تهیونگ:بهت میخوره کره ای باشی ولی انگار نمیفهمی چی میگم!
وقتی نگاه بی حس پسر رو دید مطمئن شد که پسره یه کلمه هم از حرفاش نفهمیده پس این بار انگلیسی حرف زد
تهیونگ:من دکترم میتونم بهت کمک کنم...بهم بگو مشکلت چیه؟!
پسر هقی زد و بدون این که روپوش سفید رنگ تهیونگ رو که بعد از بغل کردن یونگی کمی خونی شده بود رو رها کنه ، به چشم های کشیده دکتر مقابلش نگاه کرد...دست دیگش رو داخل جیبش کرد و بعد از چند لحظه بیرون آورد و به دست تهیونگ نگاه کرد...دستشو به سمت تهیونگ برد و روپوش رو ول کرد و مچ دست چپ تهیونگ رو گرفت و مشتش رو توی دست تهیونگ خالی کرد و بعد با هر دوتا دستش مچ تهیونگ رو گرفت و به انگلیسی شروع به حرف زدن کرد
-ببـ...ببین..من..یکـ...یکم پول...دارم...به اندازه..اون..بـ..بهم..مسـ..مسکن..بده.. لط...لطفا...من...خـ...خیلی درد..عا..عایی..
با دیدن وضعیت اون پسر خیلی ناراحت شد و نگاه غمگینش رو به سکه های خونی توی دستش داد که اون پسر گذاشته بود توی دستش..
ناخواسته کمی بغض کرد اما با نفس عمیقی خودشو کنترل کرد و خواست حرفی بزنه که دستای پسر از روی مچش شل شد و روی زمین افتاد...تهیونگ سکه ها رو توی جیب روپوشش گذاشت و فوری انگشتاشو روی گردن خیس از عرق پسرک گذاشت و مشغول چک کردنه نبضش شد
تهیونگ:خداروشکر نبض داری...پسر بیچاره!
پسر رو روی دستاش بلند کرد و به سمت تخت های اورژانس رفت
تهیونگ:پرستار شیو لوازم پانسمان و یه سرم تقویتی برام بیارین...لوازم بخیه هم بیارین ممکنه لازم بشه
لوهان:چشم دکتر.
نگاهی به چشمای بسته و مژه های خیس از اشک پسر توی بغلش انداخت و با ناراحتی زمزمه کرد
تهیونگ:کمکت میکنم!...قول میدم نذارم خیلی درد بکشی!
ادامه دارد...


ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now