Part 4 🔗

9.4K 1K 50
                                    

پارت چهارم
تهیونگ سکه ها رو توی جیب روپوشش گذاشت و پسر رو روی دستاش بلند کرد و به سمت تخت های اورژانس رفت
تهیونگ:پرستار شیو لوازم پانسمان و یه سرم تقویتی برام بیارین...لوازم بخیه هم بیارین ممکنه لازم بشه
لوهان:چشم دکتر...
پسر توی بغلش رو روی آخرین تخت گذاشت و پرده های اطراف تخت رو کامل کشید تا هیچ کس نتونه اون پسر رو ببینه...به دلیل ناشناخته ای دلش نمیخواست هیچ کس بفهمه اون پسر اونجاست!
هودی خیلی گشاد و مشکی رنگ پسر رو از تنش بیرون کشید و با دیدن وضعیت بدنش بهت زده سرجاش ایستاد...با شنیدن صدای لوهان از بهت درومد و به لوهان نگاه کرد
لو:دکتر کیم وسایلی که خواسته بودین آوردم..اوه بازم؟؟؟
تهیونگ در حالی که وسایل توی دست لوهان رو میگرفت و روی تخت میذاشت کنجکاوانه پرسید
تهیونگ:بازم؟؟؟چی بازم پرستار شیو؟؟؟
لو:دکتر این پسر تقریبا یه ساله هر هفته میاد چندتا سکه میده و چندتا دونه مسکن میگیره و میره...فکر نکنم پول درمانش رو داشته باشه بهتره مسکناشو بدیم بره وگرنه مدیر بیمارستان پدرمونو درمیاره...
تهیونگ با عصبانیت بی دلیلی که وجودشو فرا گرفته بود از لای دندوناش غرید
تهیونگ:یعنی اگر پول نداشته باشه باید بذاریم بمیره؟؟؟وضعیتشو نمیبینی؟؟
لو:دکتر منم میخوام بهش کمک کنم حتی چندبار باهاش حرف زدم اما زبون ما رو نمیفهمه و خب منم زیاد انگلیسیم خوب نیست ...من سعی کردم بهش بفهمونم بره پیش پلیس ولی هربار که اسم پلیس رو آوردم فرار کرد...حتی یه بار هم با این که پولش کم بود ولی یه ورق کامل بهش مسکن دادم اما رئیس بیمارستان نزدیک بود اخراجم کنه پس بعد از اون هربار اومد فقط تونستم سه تا دونه قرص بهش بدم...دکتر منم دلم براش میسوزه لطفا راجبم فکر بد نکنین!
تهیونگ نفس عمیقی کشید و جواب داد
تهیونگ:یعنی حتی نمیتونه یه ورق کامل مسکن بگیره؟
لوهان سری تکون داد و زمزمه کرد
لو:بله دکتر...هر هفته میاد اینجا و سه تا مسکن میگیره ولی هیچوقت اینجوری از حال نرفته بود!
تهیونگ:باشه تو برو منم بهش رسیدگی میکنم...کل هزینه درمان و داروهاشو خودم حساب میکنم ولی تو به کسی نگو...امممم..اسمت چی بود؟
لو:لوهان...شیو لوهان!
تهیونگ:باشه پس امیدوارم که رازدارِ خوبی باشی لوهان شی..بعدا بیا اتاقم باهم راجبش حرف بزنیم..الانم برو و نذار کسی بفهمه اون اینجاست!
لو:چشم دکتر...
بعد از رفتن لوهان ، دوباره نگاهی به صورت لاغر و خیس از عرق پسر روی تخت انداخت...دستی لای موهای خیسش کشید و زمزمه کرد
تهیونگ:تو کی هستی؟؟...چرا انقدر دلمو به درد آوردی؟؟..انقدر مظلومی که دلم میخواد ببرم یه جا قایمت کنم تا دیگه اینجوری درد نکشی!
شلوار و کفش های پسر رو دراورد و نگاه غمگینش رو روی بدن پسر چرخوند ....دوباره دستی به سر پسر کشید و لبخند غمگینی زد
تهیونگ:خوبه که بیهوشی...کارم ممکنه درد داشته باشه...حالا که بیهوشی بیشتر از این درد نمیکشی!
ظرف الکل بزرگی که توی سینی فلزی روی تخت بود رو برداشت و مقداری روی گاز استریل ریخت و مشغول تمیز کردن خون روی دست های پسر شد و وقتی از تمیز شدن و ضدعفونی شدن زخمای دستاش مطمئن شد سرم تقویتی رو بهش زد و سرم رو به استند کنار تخت وصل کرد...کمی پنبه برداشت و زخمای صورتش رو ضد عفونی کرد و دستی به پیشونی پسر کشید
تهیونگ:حالا میخوام زخمای دردناک تر رو ضدعفونی کنم...لطفا بیدار نشو!
این بار گاز استریل جدیدی برداشت و اول با آب مقطر مرطوبش کرد و خون های خشک شده روی بالاتنه پسر رو پاک کرد و بعد آروم و با احتیاط زخم هاشو با الکل و بتادین ضدعفونی کرد و در تمام این مدت هزیون هایی که از بین لبای پسرک بیرون میومد رو گوش داد و به حالش افسوس خورد...با دیدن زخم نیمه عمیق نوک سینش اهی کشید و پنبه الکلی رو روی زخم کشید...پسر ناله ای کرد و سخت تر نفس کشید..
تهیونگ با ناراحتی به صورتش نگاه کرد و آروم صورتش رو نوازش کرد
تهیونگ:متاسفم اما باید اینکارو میکردم...باید یدونه بخیه بخوره وگرنه اذیتت میکنه..واقعا متاسفم و سعی میکنم آروم انجامش بدم تا درد نکشی!
دستکش تمیزی دستش کرد و وسایل استریلِ بخیه رو برداشت و شروع به بخیه زدن زخم نوک سینش کرد...وقتی نخ رو قیچی کرد متوجه لرزش بدن پسر شد...به صورتش نگاه کرد و متوجه شد داره بهوش میاد...دست پسر رو گرفت و رو صورتش خم شد
تهیونگ:هی نه نه نه بیدار نشو...نه!
موهای پسر رو از روی پیشونیش کنار زد و تبش رو چک کرد و به انگلیسی گفت
تهیونگ:تبت بالاست نمیتونم با دارو بیهوشت کنم..میتونی تحمل کنی بقیشو انجام بدم؟؟
پس به سختی چشماشو کامل باز کرد و همزمان با جاری شدن اشکاش نالید
کوکی:نـ...نکن...مـ...من..پول..ندا..رم...باید..بـ..برم..لطفا...مسـ..مسکن...بد..ه...الـ..الـ...التماست...میکـ...نم..این..یـ..یه بار..بهم..چـ..چهارتا..قر...قرص..بد..بده...
تهیونگ با دلسوزی موهای پسر رو نوازش کرد و لبخند تلخی زد و با مهربونی به چشمای معصومش نگاه کرد و به آرومی گفت
تهیونگ:آروم باش...امروز لازم نیست پولی پرداخت کنی...امروز روز اول کار من توی این بیمارستانه و امروز هر مریضی که پیش من بیاد رایگان درمان میکنم و هزینه داروهاشم با خودمه...هی پسر تو خیلی خوش شانسی که من دکترتم!!
لبخند مستطیلی زد و به نوازش موهاش ادامه داد
تهیونگ:راستی پسر خارجی...اسمت چیه؟؟؟میخوام بدونم اولین بیمارم تو این بیمارستان چه اسمی داره!
کوکی نگاه بی حالی به چشم های مهربون دکتر کرد و لب زد
کوکی:کـ...کـ...کـ...کوک...جونگ...کـ..کوک..دکتر!
تهیونگ:امممم..جونگ کوک...یکم بلنده...میشه کوکی صدات کنم؟
کوکی:برام..فـ..فـرقی...ند..نداره...خیلی وقته...کسی به..اسم..صد..صدام نکر..ده!
تهیونگ با ناراحتی سری تکون داد و در عوض کمی دست کوکی رو فشار داد و لبخند مهربونی زد
تهیونگ:میتونی هرجور دوست داری منو صدا کنی..اسمم تهیونگه ولی اطرافیانم ته صدام میکنن...هرجور راحتی صدام کن من مشکلی باهاش ندارم...راستی نمیدونم چه بلایی سرت اومده پس امیدوارم خودت بهم بگی باید کجاهاتو معاینه کنم تا...
کوکی:خو...خوبم...لا...لازم..نیـ..نیست دکتر!
تهیونگ:اول از همه دکتر صدام نکن و باهام راحت باش...حداقل دکتر ته صدام کن...دوم..خیلی هم لازمه معاینت کنم و حالا که خودت چیزی نمیگی من همه جاتو معاینه میکنم...ممکنه یکم درد داشته باشه پس اگر خواستی میتونی هرجام رو خواستی بگیری و فشار بدی ، جز دست راستم چون اگر دستمو بگیری نمیتونم کار کنم...هرجا احساس کردی حالت خیلی بده فقط صدام کن باشه؟
کوکی:ا...اما..
تهیونگ:اما نداریم کوکی!
لبخند دیگه ای زد و دست کوکی رو رها کرد و با برداشتن کمی گاز آغشته به الکل سراغ زخم های پاش رفت و با اولین برخورد الکل با زخم ، کوکی ملافه زیرش رو محکم تو مشتش گرفت و اشکاش بیرون ریختن
کوکی:عا...عاخ..میسـ...میسوزه..
تهیونگ زیر لب متاسفمی زمزمه کرد و به کارش ادامه داد...حدود نیم ساعت بعد تمام زخم هارو تمیز و ضدعفونی کرده بود و تو تمام این مدت کوکی بی صدا و مظلومانه اشک ریخته بود...دستکش هاشو دراورد و لبخندی زد و موهاشو نوازش کرد
تهیونگ:خب پسر قوی...اینا تموم شد...جای دیگت درد نداری؟؟لطفا باهام صادق باش تا حالا که داری رایگان درمان میشی کامل درمان بشی...بهم بگو کوکی... مشکل دیگه ای جز اینا نداری؟؟؟هوم؟؟؟
کوکی:نـ..نه..دکتر...دکتر ته...ندارم..
تهیونگ:مطمئنی؟بذار یه نگاه به همه جات بندازم تا خیالم راحت شه!!
کوکی:فقط...یکـ...یکم..کمرم..میسـ..میسوزه!
تهیونگ:خب پسر خوب اینو از اول بگو...سرمت تموم شده...اینو درمیارم کمکت میکنم تا روی شکم بخوابی تا پشتتو ببینم.
سوزن سرم رو آروم از دستش بیرون کشید و به کوکی کمک کرد آروم بچرخه و روی شکم بخوابه...با دیدن وضعیتش هینی کشید و گفت
تهیونگ:لعنتی چه بلایی سرت اومده ها؟؟یه ذره میسوزه؟؟؟آخه چرا دروغ میگی ببین چه وضعی داری...!!!
تهیونگ که حالا دوباره عصبی شده بود ، با حرص دستکش های جدیدی دستش کرد و شروع به رسیدگی به زخما و جای سوختگی پشتش کرد..رد سوختگی تا زیر خط شورت کوکی ادامه داشت پس خواست تا شورتش رو کمی پایین بکشه که دست کوکی روی دستش نشست و همراه با هق هق جلوش رو گرفت
کوکی:عا...عایی..نکن...تو...تورو...خدا...تو دیگـ...دیگه.. نکن..خواهش... میکنم..التـ... التماس میکنم...بهـ...بهم...دست نزن...عا...عاخ...
تهیونگ دستشو کنار کشید و به چشمای خیس و درشت کوکی نگاه کرد
تهیونگ:هی!..من کاریت ندارم فقط رد سوختگی رو داشتم دنبال میکردم...اگر دوست نداری من دست نمیزنم اما بهت پماد میدم بده یکی برات بزنه یا اگر دستت رسید خودت بزن خوبه؟؟
کوکی:با..شه..ممنـ...ممنونم!
تهیونگ سری تکون داد و بعد از پانسمان زخمای پشتش دوباره کوکی رو برگردوند و روی کمر خوابوند...ملافه رو تا وسط سینش بالا کشید تا معذبش نکنه و سرم جدیدی بهش زد...روی صندلی کنار تخت نشست و وسایل روی تخت رو روی میز کنار تخت گذاشت و بعد از تزریق مسکن قوی مشغول نوازش موهای قهوه ای رنگ و شلخته کوکی شد..درحالی که لبخند میزد با صدای آرومی گفت
تهیونگ:میدونی...تو منو یه جوری میکنی! دلم میخواد کمکت کنم درست مثل یه حامی و یا برادر بزرگتر...نمیدونم چرا...حتی یه روزم نیست که میشناسمت اما دوست دارم کمکت کنم!..نمیدونم خانواده داری یا نه اما اگر نداری من میتونم برات مثل خانواده باشم...خوب میدونم بدون خانواده بودن چقدر سخته پس اگر نداری..من میتونم برات مثل خانواده باشم!
کوکی از مهربونی تهیونگ شکه شده بود و در عین این که این حرف های دلگرم کننده براش شیرین بودن ، اما باعث میشدن بغضش بزرگتر بشه
تهیونگ:راستی سکه هایی که بهم دادی رو میذارم تو جیب شلوارت...امروز درمان و دارو رایگانه!
کوکی لبخندی زد و در حالی که پلکاش بخاطر مسکن سنگین شده بود و داشت به خواب میرفت زمزمه کرد
کوکی:مـ..ممنونم..تهیونگ!
تهیونگ لبخندی زد و به چشمای بسته جونگ کوک نگاه کرد
تهیونگ:پس یونگی هیونگ یه همچین حسی به من داشت!...اوه...یونگی هیونگ!!!..یعنی عملش تموم شده؟؟
یونگی:معلومه که تموم شده!
تهیونگ نگاهی به یونگی که سرشو از لای پرده داخل آورده بود انداخت و لبخند مستطیلی زد
تهیونگ:هیونگ!!...کی اومدی؟
یونگی از لای پرده عبور کرد و کنار پای کوکی روی تخت نشست و کش و قوسی به بدن خستش داد
یونگی:همین الان اومدم..اینجا چیکار میکنی؟؟این کیه؟
تهیونگ:فقط میدونم اسمش جونگ کوکه و حالش اصلا خوب نیست...داستانش طولانیه اما الان نمیخوام راجبش حرف بزنم...الان میخوام از خودت بهم بگی هیونگ!
یونگی:اینجا؟؟..بالا سر مریض؟؟
تهینگ:اوه نه...معلومه که نه..میریم اتاق من...به پرستار شیو میسپارمش و میریم!
یونگی دستاشو توی جیب لباس سبز رنگ مخصوص جراحیش فرو کرد و لبخند کوتاهی زد
یونگی:هر چی ته ته بخواد!
تهیونگ اروم خندید و نگاهی به جونگ کوک انداخت و دوباره به یونگی نگاه کرد و لبخند زد
ادامه دارد...












ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now