Part 59 🔗

3.4K 502 133
                                    

پارت پنجاه و نهم


بعد از خوردن شامشون به خونه برگشتن و جونگ کوک با برداشتن حوله به تهیونگ گفت که میره تا دوش بگیره تا فردا با ظاهر بهتری به دیدن مادرش بره...بعد از بسته شدن در حموم ، تهیونگ روی تخت نشست و با نگاه غمگینی به زمین خیره شد...پسر کوچولوش خیلی خوشحال بود و این به جای این که باعث لبخند تهیونگ باشه ، برعکس باعث درد بیشتر در سر و قلبش شده بود...اولش فکر میکرد پیدا کردن مادرِ عشقش خیلی خوبه اما حالا که ذوق و خوشحالی پسرکش رو میدید دیگه به خودش افتخار نمیکرد...چی میشد اگه اون زن به زودی میمرد؟ ...باید دوباره شاهد درد کشیدن و اشک ریختن معشوقش میشد و این...این برای مرد مو نقره ای خیلی دردناک بود...

نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد و به سمت کمدش رفت...لباسای خوابش رو پوشید و توی سرویس طبقه ی پایین مسواکش رو زد و آماده شد تا بخوابه شاید یکم سر دردناکش آروم میگرفت اما همون لحظه صدای گوشیش باعث شد به شدت از درد اخم کنه و فوری تماس رو جواب بده تا از شر اون صدای لعنتی خلاص بشه


تهیونگ:بفرمایید


-دکتر کیم ، بیماری که اخیرا عمل کردید خیلی درد داره و میگه حس میکنه حین عمل مشکلی براش به وجود اومده..میتونین تشریف بیارید؟


تهیونگ:اه...من الان واقعا شرایطم مناسب نیست... میشه لطفا آزمایش ها و عکس هایی که بعد از عمل ازش گرفتین رو برام ایمیل کنین؟


-بله دکتر الان براتون میفرستم.


تهیونگ:ممنون من بررسی میکنم اگه مشکل جدی بود صبح حتما میام.


گوشی رو قطع کرد و با قدم های آرومی خودش رو به اتاقش رسوند و تبلتش رو برداشت...روی تخت دراز کشید و دستش رو بالا برد تا تبلت رو جلوی صورتش نگه داره...با روشن کردن صفحه تبلت و دیدن عکس خودش و یونگی ، اهی کشید و چشماشو بست


تهیونگ:باید یه زنگ به هیونگ میزدم ببینم جیمینو مرخص کرده یا نه...الان دیره صبح تا بیدار شدم میزنم..


سری برای خودش تکون داد و وارد ایمیلش شد و شروع به خوندن کرد...جونگ کوک از حموم بیرون اومد و مستقیم سراغ کمد رفت و لباسای خوابش رو پوشید و بعد با سشوار موهاشو خشک کرد...با قدمای آرومی به تخت نزدیک شد و کنار جایی که تهیونگ دراز کشیده و با تبلتش مشغول بود ایستاد...کمی بهش خیره شد تا شاید تهیونگ تبلت رو کنار بذاره و بهش توجه کنه اما مرد بزرگتر همچنان تبلت رو بالای صورتش نگه داشته بود و با اخم مشغول بررسی بود...جونگ کوک با ناراحتی لباشو آویزون کرد و با خودش اعتراف کرد که جدیدا تهیونگ ازش یه جورایی فرار میکنه... مخصوصا بعد از اتفاقات شب قبل...قبول داشت عجله کرده بود و حتی بعدش به تهیونگش نگفته بود که ازش ناراحت نیست و سعی نکرده بود آرومش کنه اما قرار نبود تهیونگ اینجوری نادیدش بگیره...سرش با افکار وحشتناکی پر شدن و مغزش با صدای بلندی داشت جیغ میکشید که تهیونگ دیگه دوستش نداره و شاید برای همین امروز به دیدن مادرش برده بودش تا جونگ کوک رو پیش خانوادش برگردونه و از دستش خلاص بشه...با افکارش داشت دیوونه میشد و بی اختیار بغض کرده بود و تهیونگ بی خبر از تشویش درونی پسر کوچکتر ، با نگرانی به نتایج آزمایش خیره شده بود و حتی متوجه نشده بود که جونگ کوک از حموم خیلی وقته بیرون اومده و کنارش ایستاده!...جونگ کوک به زور جلوی اشکاش رو گرفته بود و منتظر یه تلنگر کوچیک بود تا بشکنه و فرو بریزه پس دوباره صدای توی سرش فریاد زد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now