Part 64 🔗

3.5K 494 365
                                    

پارت شصت و چهارم

تهیونگ:دوست دارم عزیزم...

جونگ کوک نگاهی به لبخند خونی و چشمای اشکی تهیونگ انداخت و با شدت بیشتری تقلا کرد و فریاد زد

کوکی:منم دوست دارم...ولی نمیر...نمیر تهیونگ التماست میکنم...

مونجه وقتی آماده بودن اسلحه رو دید ، با پوزخندی جونگ کوک رو رها کرد و درست وقتی جونگ کوک تونست از جاش بلند شه و به سمت تهیونگ بره ، هانسول شلیک کرد و جونگ کوک از ترس ، ناخوداگاه چشماشو بست و قطره های خون گرمی که روی صورتش پاشیده شدن باعث شد دستش رو روی سینش بذاره و ناله ای کنه

کوکی:نه...نه تهیونگ..نــــــــــــــــــه...

-پلیس...اینجا محاصره شده به نفعتونه خودتونو تسلیم کنین...

با شنیدن صدای آژیر ماشین پلیس و مردی که تهدیدشون میکرد ، مونجه بلافاصله شروع به دویدن کرد و به سمت در پشتی رفت...جونگ کوک درحالی که از ترس به زور نفس میکشید ، چشماشو باز کرد و به پدرش نگاه کرد که سرجاش خشک شده بود و به زمین نگاه میکرد..نگاهشو از هانسول گرفت و به کمی دورتر ، جایی که آخرین بار تهیونگش رو دیده بود نگاه کرد و با دیدن چشمای بسته ی عشقش ، بی توجه به اطراف ، با دو قدم بلند خودشو به مرد روی زمین رسوند و دستای لرزونش رو روی گونه های مرد بزرگتر گذاشت و با وحشت نالید

کوکی:تـ...تـ...تهیونگی؟

پلکای مرد بزرگتر کمی لرزیدن و مونقره ای بلافاصله چشماشو باز کرد

تهیونگ:جان دل تهیونگی؟

جونگ کوک همزمان با گریه لبخندی زد و دستشو روی سینه و شکم تهیونگ کشید

کوکی:پس...پس چرا...

تهیونگ:من...من چشمامو بستم..بلافاصله بعد از شلیکش روی زمین افتادم چون اون دوتا مرد لعنتی دستمو ول کردن و فرار کردن...فکر کنم اشتباه شلیک کرد!

کوکی:ولی...ولی من حسش کردم...خون...

حرفشو نصفه ول کرد و فوری خم شد و تهیونگ رو محکم بغل کرد و با صدای آرومی گفت

کوکی:مهم نیست...مهم اینه که تو زنده ای هیونگی... اگه...اگه واقعا...

مو نقره ای دستای بی جونش رو بالا آورد و با ضعف پسرکش رو بغل کرد

تهیونگ:ششش..مـ...من خوبم فقط درد...خیلی درد دارم کوک..دیدی گفتم هیونگ میاد...الان...الان دیگه همه چی تموم شده...تو سالمی...همه چی خوبه هوم؟...گریه نکن..

یونگی:تــــــــــهیـــــــــــــــونگ؟...بچـــــــــــــــــــــه؟

جونگ کوک با شنیدن صدای یونگی هیونگش ، سرشو از توی گردن معشوقش بیرون آورد و به سمت در ورودی باغ نگاه کرد که یونگی همراه با چندتا مرد نظامی مسلح وارد شد و به سمتشون دوید

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now