Part 33 🔗

5.3K 786 266
                                    

پارت سی و سوم


جیمین که از فریاد ناگهانی یونگی ترسیده بود ، خود به خود گریش قطع شد و با تعجب به یونگی نگاه کرد که از عصبانیت قرمز شده بود


یونگی:کافیه دیگه اجازه نمیدم انقدر خودتو کوچیک کنی...حق نداری از مردن حرف بزنی...نه تا وقتی که من نفس میکشم....فهمیدی جیمین؟


با نگرفتن جوابی از جیمین دوباره فریاد زد


یونگی:فهمـــــــیدی؟؟


جیمین:فـ...فهمیدم...اما...


یونگی:اما نداره مینی تو گفتی قلبتو به من دادی منم با کمال میل میذارمش توی یه گاو صندوق و تا آخرین نفسم ازش مراقبت میکنم!


جیمین:چی؟


لحن یونگی فوری نرم شد و با مهربونی و ملایمت جواب داد


یونگی:من دوست دارم جیمین!


جیمین:یونگ!


بینیش رو بالا کشید و با تعجب پرسید


جیمین:یونگ..چـ...چی داری میگی؟...نمیخوام بهم ترحم کنی...نمیخـ...


یونگی:ترحم نیست مینی...ببین عزیزم...من..من خیلی وقته دوست دارم ولی حس میکردم اشتباهه...با خودم میگفتم وقتی همه چیزمو...تمام احساسمو ریختم پای یه نفر از دنیای لطیف دخترونه و در نهایت اونطوری دلمو آتیش زد..پس...یه پسر که از هیچ نظر به لطافت و مهربونیِ یه دختر نمیتونه باشه چه بلایی سرم میاره...من ترسیدم مینی...ترسیدم اگر احساسات تو یه اشتباه زودگذر باشه...اگر بخوای مثل اون قلبمو به آتیش بکِشی و بری...اونوقت من نه تنها عشقمو از دست میدم...حتی...حتی دوست خوبی مثل تو رو از دست میدم...بعد از رفتن تهیونگ من جز تو و هوسوک کسی رو نداشتم...نمیتونستم از دستت بدم مینی..من یه بار وقتی تازه بهت وابسته شده بودم از دستت دادم...نمیتونم دوباره حسش کنم...!

(هیتلر:گیج نشین بچه ها منظورش ازدواج جیمین نیست...یه اتفاقی برای جیمین افتاده بوده که بعدا براتون مینویسمش الان فقط بدون جیمین یه بیماری مادرزادی داره!)


جیمین:پس الان چرا احساسمو قبول کردی؟...شاید چون فکر میکنی ممکنه قلبم دووم نیاره و بمیرم و تو عذاب وجدان بگیری؟...نترس یونگ من بهت قول دادم هر روز دارو هامو بخورم پس هیچوقت بخاطر نخوردن اونا نمیمیرم!


نگاه پر از محبتی به صورت خیس از اشک جیمین کرد و با مهربونی گونش رو نوازش کرد


یونگی:نه مینی من به قولت اعتماد دارم...الانم احساستو قبول کردم چون دیدم تو حتی از یه دختر هم لطیف تر و با احساس تری...تو بخاطر من به این روز افتادی...هیچ کس به خاطر من به خودش سختی نداده بود...قبول دارم خیلی وقتا بکهیون بخاطر من خیلی اذیت شد..خیلی وقتا هوسوک برای من سختی کشید ولی تو...تو فرق داری مین...تو بخاطر من خودتو فراموش کردی...منو مهم تر از خودت دونستی....چی از این بالاتر که به خاطر من...

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now