Part 69 🔗

3.4K 506 811
                                    

پارت شصت و نهم


عینک مطالعه َش رو از روی بینیش برداشت و روی کیبورد لبتابش انداخت و صدای گریه کردن درآورد و نق زد


کوکی:دیگه دارم دیوونه میشم...چرا نمیتونم این تیکه رو بفهمم...چیکار کنم حالا...


لبتابش رو کنار گذاشت و برگه های پخش و پلای روی تخت رو روی زمین ریخت و از پشت روی تخت افتاد...سر دردناکش رو بین دستاش گرفت و غلتی زد...با شنیدن صدای تهیونگ لبخندی زد و چشماشو بست


تهیونگ:عشقم؟...تا یه ساعت دیگه باید بری دانشگاه بیا یه چیزی بخور نمیخوام گرسنه بری سر کلاس...


صداشو بالا برد تا به گوش تهیونگ که توی آشپزخونه مشغول آشپزی بود برسه..


کوکی:الان میام هیونگی!


قبل از این که بتونه از تخت بیرون بیاد ، صدای پاهای مردش رو شنید که با عجله از پله ها بالا میومد...سرش رو کج کرد و تونست چشمای نگران تهیونگ رو ببینه که درحالی که با عجله از پله ها بالا میومد بهش خیره شده بود و سرتاسر بدنش رو چک میکرد...تهیونگ با رسیدن به تخت ، فوری کنار شکم جونگ کوک نشست و نگاهی به بدنش انداخت و بعد با نگرانی پرسید


تهیونگ:کجات درد میکنه؟


کوکی:چی؟...ولی از کجا فهمیدی؟


تهیونگ:صدات...حالا بهم بگو.


کوکی:چیزی نیست عزیزم من خوبم نگران نباش!


مرد بزرگتر دوباره اما این بار با دقت به جونگ کوک نگاه کرد...پسرکش تنها یکی از پیراهن های گشاد تهیونگ رو پوشیده بود و باکسر مشکی رنگش تنها پوشش پایین تنه َش بود..دستشو روی ران لخت معشوقش کشید و زمزمه کرد


تهیونگ:چرا شلوار نپوشیدی؟...پاهات یخ کرده عزیزم..


پسر کوچکتر لبخندی زد و دستشو روی انگشتای تهیونگ که با ملایمت رانش رو نوازش میکرد گذاشت و جواب داد


کوکی:میدونی که عادت کردم اینجوری درس بخونم!


تهیونگ:آخرشم نفمیدم کِی این عادت عجیبو پیدا کردی!


پسر کوچکتر خندید و جواب داد


کوکی:خودمم نمیدونم فقط یه روز به خودم اومدم و دیدم اینجوری که لباسای گشاد تو رو میپوشم و روی ملافه نرم تختمون دراز میکشم میتونم زمان بیشتری رو درس بخونم!


دکتر لبخندی زد زانوهاشو دو طرف شکم جونگ کوک گذاشت و با گذاشتن دستاش دو طرف سر معشوقش ، خم شد و بوسه ی ریزی روی نوک بینیش زد و جواب داد


تهیونگ:خب پس منم با تمام وجودم آرزو میکنم هر روز امتحان داشته باشی!


قبل از این که جونگ کوک بتونه جوابی بده ، خم شد و شروع به بوسیدن لبهاش کرد اما انقدر آروم انجامش میداد که مطمئن باشه لبهاش ورم نمیکنه...نمیخواست پسرکش توی دانشگاه خجالت بکشه...بعد از چند دقیقه عقب کشید و با نوک انگشت اشاره ، به آرومی موهای جونگ کوک رو از روی پیشونیش کنار زد و با عشق به پلکای بسته پسر زیرش نگاه کرد و به نرمی هردو پلکش رو بوسید... پسر کوچکتر چشماشو باز کرد و دستشو روی گونه تهیونگ گذاشت و زمزمه کرد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now