Part 28 🔗

6K 857 683
                                    

پارت بیست و هشتم

نگاهی به ساعت که چهار صبح رو نشون میداد انداخت و نفس عمیقی کشید...بعد از رفتن بک هیونگش دیگه یک ثانیه هم نتونسته بود بخوابه...

برای این که زخماش هوا بخوره ، فقط با یه شورت روی شکمش خوابیده بود و از دیوار شیشه ای اتاقش به بیرون نگاه میکرد....نفس عمیقی کشید و از جاش بلند شد...باید برای سورپرایز کردن خرگوش مظلومش دست به کار میشد...بلوز اورسایزی که بکهیون هیونگش براش آورده بود رو پوشید و بدون این که شلوار پاش کنه به سمت پله ها رفت...به محض رسیدن به طبقه اول ، سراغ اتاق جونگ کوک رفت و درو باز کرد و از خواب بودنش مطمئن شد...

لبخندی زد و بالای سرش ایستاد ، آروم خم شد و بوسه ای به موهاش زد و پتو رو روش مرتب کرد...بی سر و صدا از اتاق بیرون رفت و درو بست و به سمت آشپزخونه رفت...

غذاهایی که دیشب جونگ کوک با دستای خودش پخته و بعد بسته بندی کرده بود رو از تو یخچال بیرون کشید و داخل سبد پیک نیک گذاشت...در یکی از کابینت ها رو باز کرد و از هرجور تنقلاتی که توش بود چندتا برداشت و توی سبد پیک نیک دیگه ای گذاشت...

هر چیزی که به نظرش برای یه سفر دونفره کوتاه لازم بود رو برداشت و بعد از پوشیدن شلوار گشادی که بکهیون دیشب بهش داده بود ، وسایل رو برداشت و از خونه بیرون رفت و توی صندوق عقب ماشینش گذاشت...از توی انباری پشت خونه چندتا پتو و بالشت اضافه برداشت و کنار بقیه وسایل توی صندوق گذاشت و دوباره داخل انبار برگشت و چادر مسافرتی کوچیکش رو برداشت و توی صندوق گذاشت و درش رو بست...ضربه ارومی روی در صندوق زد و درحالی که سعی میکرد لرزش فکش از شدت سرما رو کنترل کنه گفت

تهیونگ:هی وی....رفیق دمت گرم که انقدر کونت گُندست و این همه چیز توش جا میشه!....اینجوری عمرا اگر کوک بفهمه!

لبخند مستطیلی گشادی زد و وارد خونه شد و ساک دستی کوچیکی برداشت و وارد اتاق خودش شد و گشادترین لباس هایی که میتونست تو کمدش پیدا کنه رو توی ساک گذاشت و بعد کاپشن بادی بزرگی رو برداشت و به سمت اتاق کوکی رفت...هنوز وقت نکرده بود براش خرید کنه و فقط دو دست لباس از لباسای نو خودش رو براش توی کمد گذاشته بود پس همونا رو توی ساک گذاشت و درش رو بست و دوباره از خونه بیرون رفت و ساک رو هم داخل صندوق گذاشت و بعد در سمت کمک راننده رو باز کرد و صندلیش رو تا جایی که میتونست خوابوند و بالشت کوچیکی که همیشه تو ماشین داشت رو روی صندلی گذاشت و دوباره برگشت داخل خونه و سراغ اتاق پسرکش رفت...کنارش روی تخت نشست و شروع به شونه کردن موهای کوک با انگشتاش کرد و همزمان با صدای آرومی صداش کرد

تهیونگ:جونگ کوکی؟....خرگوشک شیرینم؟...چشمای قشنگتو باز کن!

جونگ کوک تو خواب غرغری کرد و به پهلو خوابید و ناخوداگاه دستش رو روی رون تهیونگ نزدیک به عضوش گذاشت...حرکت انگشتای تهیونگ لای موهاش برای چند لحظه متوقف شد و تهیونگ با حس عجیبی ، به زحمت آب دهانش رو قورت داد و دوباره شروع به نوازشش کرد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now