Part 25 🔗

6K 875 301
                                    

پارت بیست و پنجم


بعد از جدا شدن از جیمین ، به سرعت سمت پارکینگ دوید و به محض دیدن وی ، با ریموت قفل در رو باز کرد و فوری سوارش شد و با سرعت به سمت آدرسی که به یاد داشت روند...با رسیدن به کوچه مورد نظرش توی اولین جای خالی که دید ماشینش رو چپوند و درشو قفل کرد و همینطور که به پلاک ها نگاه میکرد به نامجون زنگ زد


نامجون:الو تهـ...


تهیونگ:کوکی رو دزدیده و هیونگمو با چاقو زده...با پلیس بیا به آدرس.....


نامجون:باشه زود میام این کارش برای زندانی شدنش کافیه!


تهیونگ:عجله کن ممکنه کوکیمو بکشه...زودباش توروخدا..


نامجون:با...


با دیدن پلاک موردنظرش بی توجه به حرفای نامجون گوشی رو قطع کرد و به سمت خونه رفت...نگاهی به در محکم خونه انداخت و با عصبانیت به موهاش چنگ زد


تهیونگ:حالا چطوری این در لعنتی رو باز کنم...اَه!


با عصبانیت کف دستش رو به در کوبید اما با باز شدن در ، با ناباوری زمزمه کرد


تهیونگ:این حرومزاده انقدر واسه شکنجه کردن پسرکم عجله داشته که درو کامل نَبسته!


بی سر و صدا درو کامل باز کرد و نگاهی به فضای خونه انداخت...با شنیدن صدایی از بالای سرش ، به سمت پله ها رفت و آروم و بی صدا از پله ها بالا رفت...

با نگرانی به در نیمه باز اتاق رو به روی راه پله نگاه کرد و اروم به سمتش رفت و به دیوار کنار در تکیه داد و با بیقراری به صدای هق هق اروم پسرکش گوش داد...با بلند شدن صدای مونجه اخمی کرد و به حرفاش گوش داد


مونجه:میدونی که من عاشق دوتا چیزم...تنگ بودن و گرم بودن...در حقیقت من خیلی خیلی گرما رو دوست دارم و بیشتر از اون دوست دارم که همه چیزت رو ازت بگیرم چون مطمئنم این چند وقت حسابی به اون دکترای حرومی سرویس دادی و حسابی گشاد شدی...حیوون اینو میبینی؟...آبه جوشه و قراره تمام چیزایی که باهاش هرزگی کردی ازت بگیره!


با نگرانی به داخل اتاق نگاه کرد و خرگوش لرزونش رو دید که به دیوار تکیه داده و بی صدا اشک میریزه و چشماشو بسته و اون حروم زاده دستاشو از پشت بسته...اگر اون آب روش بریزه حتی نمیتونه با دستاش از صورت و چشماش محافظت کنه و ممکنه کور بشه...لعنت اون حتی لباسای پسرکش رو دراورده بود تا سوختگی شدیدتری براش بوجود بیاره....
نگاهشو از خرگوشش گرفت و به مونجه نگاه کرد که خم شد و سطل رو از روی زمین برداشت و آروم آروم به سمت کوک رفت...


بدون کوچکترین تردیدی کاپشن بادی بلندی که جیمین تنش کرده بود رو دراورد و به سمت کوکی دوید...از گوشه چشمش دید که مونجه سطل رو کمی عقب برد تا آب رو روی کوک بپاشه...فوری کاپشنش رو روی جسم مچاله شده پسرکش انداخت و خودشو سپر کوکی کرد و روی زانوهاش و پشت به مونجه نشست و محکم کوکی رو بغل کرد تا مطمئن شه حتی یه قطره از اون آب جوش لعنت شده روی پسرک مظلومش نمیریزه...بلافاصله سوزش وحشتناکی توی کمر و قسمتی از بازوها و کمی از پاهاش حس کرد ، محکم لباشو گاز گرفت تا داد نزنه و پسرکش رو نترسونه...

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now