Part 48 🔗

4.1K 545 274
                                    

پارت چهل و هشتم


با شنیدن صدای ناله جیمین ، بغض به گلوش فشار آورد


جیمین:درد...عاح...


بزاقشو به زور قورت داد و خیره به چشمای پر از درد جیمین گفت


یونگی:خدا لعنتم کنه نباید میذاشتم اون شات لعنتی رو بخوری...خدا لعنتم کنه که انقدر مستم...جیمین عزیزم چشماتو نبند...سعی کن نفس بکشی...خواهش میکنم عشقم آروم باش من پیشتم..


نفس نصفه ای کشید و به هوسوک نگاه کرد و با دیدن بی حرکت بودنش بی اختیار فریاد زد


یونگی:سوک....یااااا...چرا خشک شدی...سوویچم رو میزه بردار و برو ماشینو روشن کن...تو کمتر از من خوردی...میتونی برونی؟


چند ثانیه به هوسوک با التماس نگاه کرد تا بالاخره هوسوک به خودش اومد و با برداشتن سوویچ از خونه خارج شد...نگاهی به عشقش که بین دستای خودش داشت از درد مینالید انداخت و پیشونی جیمین رو بوسید و به چشماش نگاه کرد


یونگی:نگران نباش عزیزم...از دستت نمیدم... میبریمت بیمارستان..


بیشتر از جیمین انگار داشت به خودش این حرفارو میزد...دستشو زیر زانوی جیمین برد و همونطوری که بغلش کرده بود ، از روی زمین بلند شد و بدون این که کفشاشو بپوشه ، پتوی روی کاناپه رو روی جیمین انداخت و به سمت ماشینش رفت...بدون این که منتظر آسانسور بشه با عجله وارد راه پله شد و سر جیمین رو نزدیک لب های خودش نگه داشت و ریز ریز توی گوشش زمزمه کرد


یونگی:عشقم اروم باش...خوب میشی...هیچی نیست من...منه لعنتی کنارتم...جیمین چشماتو نبند باشه عزیزم؟...عزیزم...آروم باش...ببین رسیدیم...


با رسیدن به ماشین با عجله در عقب رو باز کرد و جیمین رو پشت هوسوک روی صندلی گذاشت و خودشم ماشین رو دور زد و سوار شد و سر جیمین رو روی شونه ی خودش گذاشت


یونگی:عجله کن سوک...خواهش میکنم تند برو..


اشکاشو پاک کرد و دستای کوچولو و سرد جیمین رو بین انگشتای خودش گرفت و نالید


یونگی:خوب میشی عشقم خوب میشی...نمیذارم چیزیت بشه....لعنت بهت هوسوک گاز بده...


هوسوک با عصبانیت به سمت یونگی چرخید و فریاد زد


هوسوک:دارم میرم لعنتی دارم میرم!


قبل از این که بخواد در جواب چیزی بگه ، نور زیادی از سمت چپ ماشین به چشمش خورد...در اون لحظه به هیچ چیزی جز نجات جیمین فکر نمیکرد پس بلافاصله جیمین رو سمت خودش کشید و سعی کرد با بدن خودش از عشق ریزه میزش محافظت کنه...سر جیمین رو به سینه خودش چسبوند و روش خم شد و در لحظه اخر کنار گوشش زمزمه کرد


یونگی:دوست دارم جیمین...


با برخورد تریلی به ماشین ، ماشین تکون شدیدی خورد و در نتیجه سر یونگی هم محکم به در ماشین برخورد کرد...شیشه های ماشین همزمان خورد شدن و یونگی به وضوح بریده شدن قسمتای مختلف بدنش رو با خورده های شیشه حس کرد...بالاخره تکون های ماشین متوقف شدن و یونگی در حالی که خون روی صورتش نمیذاشت یکی از چشماشو باز کنه ، با خس خس و به زحمت نفسی کشید و به چشمای بسته جیمین نگاه کرد...وقتی حس کرد جیمین سالمه و نفس میکشه ، لبخند بی جونی زد و سر سنگینش رو به گونه جیمین چسبوند و چشماشو بست...صداهایی از بیرون میومدن اما واضح ترین صدا ، صدای ناله ای از صندلی جلوی ماشین بود...با بدبختی چشماشو باز کرد و متوجه صورت غرق در خون هوسوک شد که از لای پلکای نیمه بازش بهشون نگاه میکرد...به زحمت لبهاشو تکون داد و نالید

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now