Part 30 🔗

5.5K 747 238
                                    

پارت سی ام


با شنیدن صدای ناله ای که خیلی براش آشنا بود ، اخمی کرد و چشماشو تا نیمه باز کرد اما بخاطر تاریکی چیز زیادی نمیتونست ببینه...کلافه پاشد و تو جاش نشست و با انگشتای مشت شدش شروع به مالیدن چشماش کرد...کمی که چشماش به تاریکی عادت کرد تونست تهیونگ رو ببینه که روی شکم خوابیده و صورتش پر از دونه های ریز و درشت عرقه و اخم کرده..بخاطر ناله های آروم تهیونگ کمی بغض کرد و با نگرانی صداش کرد


کوکی:ته..ددد...داری ککککابوس میبینی...بیدار شو...


کمی خودشو جلوتر کشید و موهای نمدارش رو از روی صورتش کنار زد و دوباره با صدای پر از بغضش صداش زد


کوکی:ته ته...ببببیدار شو...


وقتی دید اثر نداره ، دستش رو روی کمرش گذاشت تا تکونش بده اما با بلندتر شدن صدای ناله تهیونگ ، فوری دستش رو عقب کشید و لباش آویزون شدن...با شَک به کمر و بعد صورتش نگاه کرد و با ملایمت پیراهن گشادی که تهیونگ از روز قبل از تنش درنیاورده بود رو بالا زد و با دیدن وضعیتش ، بغضش شکست و برای این که تهیونگ متوجه صدای گریه اش نشه ، دستش رو مشت کرد و توی دهنش فرو کرد و اجازه داد هق هق هاش با مشتش خفه بشه...کمی به خون های خشک شده روی کمرش دور جاهایی که تاول به نظر میرسیدن نگاه کرد و مشتش رو از تو دهنش بیرون کشید و بعد نگاهی به صورت مچاله از درد تهیونگ نگاه کرد و لب زد


کوکی:چرا؟...چچچچچچه بلایی سرت او..او..اومده ته ته مهربونم؟


دوباره به کمرش نگاه کرد و یاد وقتی افتاد که دست خودش با قهوه سوخته بود و چون وسط هفته بود و نمیتونست بره بیمارستان ، بهش رسیدگی نکرده بود و به این روز افتاده بود...کمی فکر کرد و با یاداوری آخرین روزی که تو خونه خودش بود و اتفاقاتش ، چشماش گرد شدن و هق هق هاش شدت گرفت...تو مغزش مرور کرد


(داشت آب جوش رو روم میریخت اما یهو ته رسید و کاپشنش رو انداخت روم...ناله میکرد و صورتش خیس عرق بود...پشت در خونه که بودیم لباساش خیس بود...بک هیونگ اومد و نزدیک یک ساعت با تهیونگ تنها بود...نمیذاشت برم پیش ته ته...هروقت بغلش کردم هیس کشید و...)


با ناباوری به صورتش نگاه کرد و نالید


کوکی:خودتو..سسسـ...سپر من ککککککردی....بجای من..تتتتو سوختی...خدای من...نننه...نه....


چشمش به گوشی تهیونگ افتاد و با یاداوری بکهیون که قبل از این که از خونه تهیونگ بره شمارش رو بهش داده بود تا درصورت لزوم بهش زنگ بزنه ، فوری گوشی رو برداشت و از چادر بیرون رفت و بلافاصله شماره بکهیون رو گرفت....


کم کم داشت از جواب دادن بکهیون نا امید میشد که صدای خوابالود بکهیون تو گوشش پیچید


بکهیون:محض رضای خدا تهیونگ ، ساعت چهار و نیمه و منه بدبخت همین الان...

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now