Part 49 🔗

4.2K 569 242
                                    

پارت چهل و نهم


دو هفته بعد


-خب اینم از این...یکم باید درد داشته باشه هنوز ولی نگران نباش کم کم درست میشه...سوالی نداری؟


جیمین دستی روی پای قرمز و دردناکش که چند لحظه پیش گچش باز شده بود کشید و سری به نشونه منفی تکون داد


-خب پس من دیگه میرم..قبل از این که بری خونه چند تا مسکن برای خودت بگیر و یه پماد مسکن چون چند وقت از پات استفاده نکردی بهش احتیاج پیدا میکنی!


جیمین:باشه...ممنون دکتر..


دکتر لبخندی زد و از اتاق خارج شد..جیمین نفس عمیقی کشید و نگاهی به گوشیش انداخت...بدون این که کنترلی روی خودش داشته باشه اشکاش اروم اروم شروع به خیس کردن گونش کردن...فردا بالاخره قرار بود با هوسوک خداحافظی کنن...تمام این مدت بخاطر جیمین مراسم رو عقب انداخته بودن تا گچ پاش رو باز کنه و بتونه یونگی رو توی مراسم همراهی کنه...نمیدونست چرا کمکای تهیونگ و بکهیون رو رد میکرد...هربار که بحث میکردن جیمین فقط یه جمله رو تکرار میکرد...(من و یونگی به کمکتون احتیاج نداریم فقط لازمه برامون صبر کنین!)...بینیش رو بالا کشید و شماره یونگی رو لمس کرد و بعد از چند بوق بالاخره صدای نفس نفس زدن یونگی توی تلفن پیچید


یونگی:مینی...کا...کارت تموم شد عزیزم؟


جیمین:یونگ...باز از جات بلند شدی؟...مگه نگفتم تا برمیگردم به خودت فشار نیار؟درسته بهتر شدی ولی هنوز نباید تنهایی سعی کنی از تخت بیای بیرون...به سینت فشار میاد!


یونگی:اممم...فقط...فقط مجبور شدم بیام دستشویـ...


با قطع شدن صدای یونگی و شنیدن صدای برخورد چیزی ، وحشت زده از روی تخت بلند شد و درحالی که با نگرانی اسم مرد بزرگتر رو صدا میزد ، لنگ لنگان به سمت در خروجی رفت


جیمین:یونگ...توروخدا جوابمو بده دارم میمیرم از نگرانی...یونگ؟؟؟


بعد از چند دقیقه طولانی و عذاب آور بالاخره صدای یونگی از دور توی تلفن پیچید


یونگی:میـ...مینی زود بیا...لطفا عجله کن... عـــــــــاح...من...من افتادم روی عـــــــاح...خداکنه صدامو بشنوه...مینی...خیلی درد دارم عجله کن... عای خدا...


جیمین با عجله برای اولین تاکسی دست تکون داد و با تمام توانش توی تلفن فریاد زد


جیمین:صداتو شنیدم عزیزم دارم میام!


فوری سوار تاکسی شد و توی راه هزینه رو پرداخت کرد...به محض ایستادن ماشین ، خودشو بیرون انداخت و به سمت در خونه رفت...از شانس خوبش آسانسور توی همکف بود و بعد از چند لحظه به واحد خودشون رسید...سریع رمز درو زد و درحالی که کفشاشو بدون باز کردن بندش در میاورد فریاد زد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now