پارت چهلم
با خوشحالی تو آیینه به خودش نگاه کرد و ذوق زده به تصویر خود لبخند زد
کوکی:جـ...جونگ کوک ببین هیـ...هیچوقت فکر میکردی انقدر لباسای قشنگ قشنگ بپوشی؟....یعنی زندگی ببببدون درد اینجوریه؟....ته ته هیونگی هیچوقت ولم ننننمیکنه؟....ا...اگه بتونم بببدون لکنت باهاش حرف بزنم خیلی خوشحال میشه یا اگه کره ای ححححـ...حرف بزنم؟
لباشو جمع کرد و به چشمای درشت خودش نگاه کرد
کوکی:شـ...شایدم باید یه جمله کره ای و بببدون لکنت بهش بگم...شاید اینجوری تا اخر عمرم ممممنو از خو..خونه بیرون نکنه...ا...اگه بهش بگم چه حسی دارم....
ابروهاش با ناراحتی خم شدن و با اخم به خودش تشر زد
کوکی:احمق!...نمک نشناس ِ ببببی شعور....خجالت بکش اون تو...تورو مثل پسرش میدونست...تازه الان شدی ممممثل برادر کوچیکترش...اینه جواب این همه لطفش؟....بیششششـ...بیشعور...
با شنیدت صدایی که از طبقه بالا اومد ، نگاهشو از آیینه گرفت و به پله ها نگاه کرد و داد زد
کوکی:تـ...ته ته هیونگی؟!...آ...آماده ای؟...دیر شدا!
با نشنیدن جوابی ، پوفی کرد و از اتاقش بیرون رفت و همینطور که از پله ها بالا میرفت ، با صدای بلندی غرغر کرد
کوکی:با...بازم خوابیدی هیونگ؟...خو...خودم باید لباساتو عوض میکردم..نبا...نباید بهت اعتماد میکردم خرسِ خـ..خوابالو!
با رسیدن به آخرین پله لبهاشو از هم فاصله داد تا بیشتر غر بزنه اما با دیدن جسم تهیونگ که روی زمین بود ، هینی کشید و با عجله خودشو بهش رسوند و کنارش زانو زد و با نگرانی به چشم های نیمه باز تهیونگ که به سقف خیره شده بود نگاه کرد و دستش رو توی دست خودش گرفت و با ملایمت صداش کرد
کوکی:هیونگی؟...چـ...چی شده؟...حالت بده؟
صدای تهیونگ بعد از سرفه ی کوتاهی توی اتاق پیچید
تهیونگ:نه!
کوکی:پ...پس چی شده؟
تهیونگ:از د..(سرفه)..دست دادم!
با نگرانی به تهیونگ نزدیک شد و پرسید
کوکی:چی؟...کـ...کیو؟...ن..نکنه یونگی هیونگی چیزیش شده؟
تهیونگ:نه...
کوکی:بگو دددیگه هیونگ...کیو از دست دا..دا..دادی؟
تهیونگ:تعادلمو!
لبهای جونگ کوک خط شدن و این بار با چشمایی مملو از عصبانیت به صورت بی خیال تهیونگش نگاه کرد
کوکی:و...واقعا که هیونگ....پاشو بریم...ا...احمق!
چشمای تهیونگ با تعجب گرد شدن و به خرگوش عصبیش که داشت به سمت پله ها میرفت نگاه کرد
YOU ARE READING
ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗
Romanceنام⸙ بزرگ شده در درد ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/BDSM/درام کاپل⸙ ویکوک رده سنی⸙ +21 خلاصه⸙ ͎.:جونگ کوکی که از بچگی فروخته شده بود تا به عنوان برده توی خونه همسرش زندگی کنه و هر شب دردناکک ترین رابطه ها رو تجربه کنه و هیچ دلخوشی تو زندگیش نداره و تنها دلیل...
