Part 58 🔗

3.4K 520 158
                                    

پارت پنجاه و هشتم

نامجون:اونی که خواسته بودی پیدا کردم ولی وقت زیادی نداره تهیونگ...اون داره میمیره...اگه میخوای جونگ کوک ببینتش باید عجله کنی و قبل از این که بمیره بیای اینجا..

تهیونگ:داره...میمیره؟

نامجون:سرطان داره...

تهیونگ:با...باشه برام آدرسو بفرست ما تا دو ساعت دیگه اونجاییم!

تماس رو قطع کرد و گوشیشو روی تخت انداخت... هردو دستش رو لای موهاش فرو کرد و کمی موهاشو کشید...نمیخواست پسرکش رو الان بیدار کنه....خرگوشکش خیلی خسته بود و شب سختی رو گذرونده بود پس باید بیشتر استراحت میکرد اما از طرفی هم ممکن بود وقتشون تموم شه و پسرکش نتونه اونو ببینه....نفس عمیقی کشید و چشماشو بست...سری برای تایید افکارش تکون داد و روی تخت نشست و پتو رو از روی جونگ کوک کنار کشید و به چشمای بسته و لب های نیمه بازش نگاه کرد...انگشتاشو لای موهای خوشرنگ و نرمش فرو کرد و کف سرش رو ماساژ داد و با ملایمت سعی کرد بیدارش کنه

تهیونگ:عزیزم؟...جونگ کوکی چشمای قشنگتو باز کن!

جونگ کوک تکونی خورد و صورتش رو توی بالش فرو کرد و زیر لب غر زد

کوکی:دست از سرم بردار میخوام...بخواب...م...

لبخندی به غرغر نصفه نیمه پسر کوچکتر زد و به نوازش موها و ماساژ کف سرش ادامه داد و با دست آزادش گونه نرم پسر خوابیده رو نوازش کرد

تهیونگ:پاشو نفسم ممکنه دیرمون بشه...بعدا میتونی به خوابت ادامه بدی...اصلا توی ماشین بخواب ولی برای الان خواب کافیه..

جونگ کوک نق نق کنان سرش رو از بالش بیرون کشید و با یک چشم به صورت مرد بزرگتر نگاه کرد...موهای نقره ای رنگش فر شده و روی پیشونیش ریخته بودن و چشمای کشیده و زیباش قرمز و باد کرده بودن و زیرشون سیاه به نظر میرسید...مردش بخاطر اتفاقات دیشب نخوابیده بود و احتمالا تا چند لحظه قبل مشغول اشک ریختن بوده...چشم دیگش هم باز کرد و با همون لبخند کمرنگ اما غمگینش به چشمای مهربون مرد بزرگتر خیره شد و توی دلش ازش عذرخواهی کرد...دیشب خیلی دلش شکسته بود اما چطور تونسته بود در مقابل گریه های بی صدا و مظلومانه مردش ساکت بمونه و اجازه بده تهیونگش خودشو توی عذاب وجدان خفه کنه؟...دستشو از زیر پتو بیرون کشید و روی گونه مرد مونقره ای گذاشت و با صدای خوابالوش زمزمه کرد

کوکی:چرا دیشب نخوابیدی هیونگی؟...چشمای قشنگت قرمز و داغونه!

مرد بزرگتر لبخندی زد و با خم کرد سرش ، بوسه ای به کف دست معشوقش زد و جواب داد

تهیونگ:خوابیدم نفسم ولی یه موردی پیش اومد که مجبور شدم خیلی زود بیدار شم...زود باش بلند شو باید بریم یه جایی!

کوکی:کجا؟

تهیونگ:وقتی رسیدیم میفهمی...من یه چیزایی خوردم و میرم لباسامو عوض کنم بعدشم به یونگی هیونگ خبر میدم که میخوایم بریم بیرون تا نگرانمون نشن...پاشو لباس بپوش و حتما صبحونه بخور و بیا بیرون...توی ویکتور منتظرت میمونم!

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now