Part 37 🔗

5.2K 728 481
                                    

پارت سی و هفتم

با شنیدن صدای سرفه های تهیونگ ، با عجله لیوانی برداشت و پر از آب کرد و به سمت اتاق خودش دوید...از وقتی که بالاخره تونسته بود یونگی رو راضی کنه که میتونه به تنهایی مراقب تهیونگش باشه ، بکهیون و یونگی بهش کمک کرده بودن تهیونگ رو به خونه بیاره و چون اتاق خودش تنها اتاق توی طبقه همکف بود ، تهیونگ رو تو اتاق خودش خوابونده بود تا راحت تر بتونه مراقبش باشه...

وارد اتاق شد و لیوان آب رو کنار تختش روی زمین گذاشت و خودش روی تخت کنار تهیونگ نشست...بازو و زیر گردنش رو گرفت و کمکش کرد بلند شه و توی جاش بنشینه...لیوان آب رو به دستش داد و خودش آروم آروم پشت تهیونگ رو ماساژ داد و با نگرانی پرسید

کوکی:ته ته بـ...باز شربت سینه رو نـ...نخـ...نخوردی؟

تهیونگ کل آب داخل لیوان رو سر کشید و بعد از چند تا سرفه کوچیک ، با صدای داغونش جواب داد

تهیونگ:یا..(سرفه)..یادم رفت جونگ کوکی...الان می..(سرفه)..میخورم.

جونگ کوک با ناراحتی به چشمای بیحال تهیونگ نگاه کرد و زمزمه کرد

کوکی:چرا اااااینکارا رو باهام میکنی تـ...تهیونگ؟...اول تو سرما زززز...زیر بارون نشستی که حالت بد بشه ااااا...الانم داروهاتو نمیخوری؟...اااا...انقدر ازم ناراحت شدی که اینجوری ععععععـ....عذابم میدی؟

تهیونگ با ناباوری و ناراحتی به چشمای درشت و نمدار خرگوشکش نگاه کرد و پوزخند صدا داری زد و روشو ازش گرفت...آروم دراز کشید و پشت به جونگ کوک خوابید و چشماشو بست...درحالی که سعی میکرد لرزش صداش رو با فروبردن بغضش کنترل کنه جواب داد
(ویدیویی که اول پارت گذاشتمو ببینین)

تهیونگ:فکر میکردم تو دیگه این حرفو نمیزنی..

پوزخند صدا داری زد و ادامه داد

تهیونگ:تو...تو میدونستی جونگ کوک...تو تنها کسی بودی که براش تعریف کردم چطوری عشقمو توی روز تولدم از دست دادم..(سرفه)..فقط تو بودی که دیدی وقتی رعد و برق میزنه من چه حالی پیدا میکنم..(سرفه)..فکر کردم حداقل چون میدونی درکم میکنی...اما..

دوباره پوزخند زد و پتو رو تا نوک بینیش بالا کشید

تهیونگ:برو بیرون جونگ کوک میخوام بخوابم...برای خواب هم نیا پیشم ، اذیت میشی...برو رو تخت من بخواب!

جونگ کوک بدون این که پلک بزنه به شونه های تهیونگ خیره بود...اینبار دیگه نمیتونست خودشو ببخشه...خودش با چشمای لعنتی خودش دیده بود موقع رعد و برق چه بلایی سر تهیونگ میاد...با یاداوری رعد و برق های شدید اون شبی که تهیونگ تو خیابون مونده بود ، قطره های اشکش از بین پلکاش فرار کردن و روی پارچه شلوارش فرود اومدن...

از روی تخت بلند شد و با قدمای سستش از اتاق بیرون اومد و خودشو روی کاناپه انداخت...آرنج هاشو به زانوش تکیه داد و انگشتاشو لای موهاش فرو برد و چشماشو بست و با صدای ضعیفی زمزمه کرد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now