Part 34 🔗

4.9K 723 322
                                    

پارت سی و چهارم

کلافه از تلاش های بی نتیجش ، بغض کرد و خودش روعقب کشید...

کوکی:ننننـ...نمیشه...نمیشه..نمیتتتتونم...من یه احمقم...

تهیونگ با ناراحتی جلو رفت و جونگ کوک رو بلند کرد و روی پاهای خودش گذاشت و سرش رو به سینه خودش چسبوند و سرش رو توی گردنش فرو کرد

تهیونگ:اینجوری نگو عزیزم من مطمئنم تو میتونی...دکتر کیم هم گفت از همون اول نمیتونی زبونت رو به انگشتم برسونی پسرک عجولم..

جونگ کوک با عصبانیتی که اصلا تا به حال از خودش نشون نداده بود ، دستش رو روی سینه تهیونگ گذاشت و محکم از خودش جدا کرد و از روی پای تهیونگ بلند شد و فریاد زد

کوکی:دروغ نگــــــــــــــــو...دددد...دروغ نگـــــــــــــو...بسه دیگه ااااالکی بهم امید نـــــــــــــــــده...من خودم ممممی...میدونم یه احمقه بدرد نخورم...انقدر منو یه بچه ی نفهم نبین...ممممن یه بچه نیستم تهیونگ...دست از سرم برررردار....من بچه تو نیستـــــــــــــــــــــم!

تهیونگ با تعجب به وجهه ی جدید جونگ کوک نگاه کرد و با ناراحتی اسمش رو زمزمه کرد

تهیونگ:کوک!

هیچ وقت فکرش رو نمیکرد روزی برسه که جونگ کوک بخواد جلوش بایسته و سرش فریاد بزنه...فکر میکرد انقدر برای جونگ کوک عزیز هست که هیچوقت این اتفاق نیوفته...اخمی کرد و نگاهش رو با دلخوری از پسرکش گرفت و دستش رو روی سینش که بخاطر فشار جونگ کوک کمی درد میکرد گذاشت...بی هیچ حرفی از جاش بلند شد و به سمت پله ها رفت و قبل از این که وارد اتاقش بشه با صدای آرومی زمزمه کرد

تهیونگ:شامت رو بدون من بخور و بخواب من اشتها ندارم...لطفا تا صبح تو اتاقم نیا میخوام استراحت کنم!

بلافاصله بعد از اتمام جملش از پله ها بالا رفت و اجازه هیچ حرفی به جونگ کوک نداد...از صبح گوشه قلبش حسی داشت که بهش هشدار میداد بزودی روزای خوبش به اتمام میرسه...با این رفتار جونگ کوک ناخوداگاه حس بدش چند برابر شد...یه صدایی توی ذهنش بهش میگفت به محض این که جونگ کوک بتونه یکم روی پای خودش بایسته تنهاش میذاره و حتی فراموش میکنه کسی به اسم تهیونگ وجود داره!

خودش رو روی تخت انداخت و با ناراحتی به سقف خیره شد...میتونست صدای قاشق و بشقابی که از آشپزخونه به گوش میرسید رو بشنوه...جونگ کوک حتی نخواسته بود اصرار کنه تا باهاش شام بخوره و راحت الان برای خودش داشت شام میخورد...بی اراده چشماش خیس شدن و قطره های اشکش به آرومی روی صورتش جاری شدن...قلبش خیلی درد میکرد...حس این که تو زندگی جونگ کوک بی ارزش ترین آدمه داشت خفش میکرد...سعی کرد بخوابه اما هیچ جوره نمیتونست خودشو آروم کنه...از توی تخت بیرون اومد و بعد از پاک کردن اشکاش از پله ها پایین رفت...نگاهی به آشپزخونه انداخت و با دیدن جونگ کوک که با بی خیالی و یه اخم ظریف داشت از شامش لذت میبرد ، اشکاش دوباره جاری شدن...

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now