Part 51 🔗

4.6K 514 696
                                    

پارت پنجاه و یکم


کوکی:بـ...بابا...چـ...چیکار میکنی...نه...نه لللللطفا...


هانسول بی توجه به التماس های پسرش ، اون رو از موهاش گرفته بود و روی زمین میکشید..جونگ کوک در حالی که از ترس میلرزید و با صدای بلند گریه میکرد ، سعی میکرد موهاشو از دست پدرش بیرون بکشه...با رسیدن به قبری که برای پسر مو بنفش آماده کرده بود ، موهاشو رها کرد و یکی از بازوهاشو گرفت و محکم بلندش کرد...


کوکی:با..با...بابا..


مرد با خشم به پسرک لرزون نگاه کرد و سیلی محکمی بهش زد و باعث شد جونگ کوک به عقب تلو تلو بخوره و پاش به تابوت گیر کنه و از پشت توی تابوت بیوفته...با برخورد سرش به دیواره چوبی تابوت ، برای لحظه ای ساکت شد و دیدش تار شد...مرد از فرصت استفاده کرد و در تابوت رو بست و تابوت روی توی قبر انداخت و باعث شد ضربه دیگه به سر جونگ کوک وارد بشه...بیل رو برداشت و با لحنی سرشار از نفرت غرید


هانسول:توی حرومزاده حق نداری منو بابا صدا کنی حیوون...امیدوارم دکتر جونت نتونه به موقع برسه!


جونگ کوک سعی کرد نفساش رو مرتب کنه ولی از تنگی و تاریکی تابوت میترسید...صدای ریخته شدن خاک روی تابوت به وحشتش اضافه میکرد...ذره های خاک از لای شکاف های بین چوب های تابوت ، روی صورتش میریختن و مزاحم تنفسش میشدن....جونگ کوک با وحشت تکون میخورد و سعی میکرد خودشو نجات بده...به زور نفس میکشید و مشتای بی جونش رو به در تابوت میکوبید و وحشت زده فریاد میزد


کوکی:نه...ننننه...بابا...خواهـ...خواهش میکنم...ته... ته...ته توروخدا بیا...نجاتم بده...نکن بابا...مگه ممممن چیکارت کردم؟...ننننننه...تهیونگ...


اکسیژن هر لحظه کم تر میشد و چشماش داشتن کم کم بسته میشدن...دیگه نمیتونست مشت بزنه و حدس میزد پدرش هم از اونجا رفته باشه...این وحشتناک تر از شکنجه های مونجه بود...این که زنده زنده توسط پدرت دفن بشی...خب ، یه جورایی درد داشت...در واقع خیلی درد داشت...


آخرین ضربه هاشو به در تابوت کوبید و درحالی که سینش خس خس میکرد و به زحمت نفس میکشید زمزمه کرد


کوکی:نمی...نمیخوام بمیرم...میخوام...میخوام با ته زندگی کـ...کنم..کاش...کاش حداقل یه بار می... میبوسیدمش...ته...تـ..ته...

_________


با شنیدن صدای گریه و سخت نفس کشیدن جونگ کوک ، مو آبی وحشت زده از خواب پرید و به پسر بین بازوهاش نگاه کرد که شدیدا عرق کرده بود و به زحمت نفس میکشید و تو خواب گریه میکرد و چیزای نامفهومی زمزمه میکرد...فوری روی آرنجش خودشو بالا کشید و دست آزادش رو روی گونه جونگ کوک گذاشت


تهیونگ:کوک...عزیزم بیدار شو..داری کابوس میبینی...جونگ کوک...عزیزم؟


صدای خس خس بیشتر شد و تهیونگ متوجه شد جونگ کوک به واسطه ی خوابی داره میبینه ، کم کم خفه میشه...فوری بلند شد و سرجاش نشست و انگشتاشو توی لیوان آبش روی میزِ کنار تخت فرو کرد و چند قطره آب روی صورت پسرکش پاشید و دستاشو روی گونه های سرد مو بنفش گذاشت و با صدای بلندتری تلاش کرد از کابوس نجاتش بده

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now