Part 73 🔗

3.4K 520 588
                                    

پارت هفتاد و سوم

در اتاق رو با لبخند باز کرد و مستقیم به سمت تخت رفت...وسایل توی دستش رو روی میز گذاشت و با خوشحالی گفت

کوکی:هیونگی...امروز باید از پایان نامم دفاع میکردم...نمیدونی که دوست پسرت چقدر باهوشه!

خرگوشی خندید و حوله توی دستش رو روی گردن و سینه تهیونگ انداخت تا لباسش رو کثیف نکنه

کوکی:باید اونجا میبودی و صورت استادمو میدیدی...انگار من پسر خودشم...جوری ذوق کرده بود که نمیتونست سرجاش بشینه...

بازم خندید و دستشو روی گونه تهیونگ کشید و از احساس قلقلک بخاطر موهای زبر روی صورت مردش خندید

کوکی:راجب جین هیونگم نگم برات...

ریز ریز خندید و ظرف خمیر ریش رو برداشت و درحالی که خمیر رو روی صورت خوش تراش تهیونگ پخش میکرد ، ادامه داد

کوکی:برام یه دست گل آورده بود اندازه هیکل خودش...بکهیون هیونگم اومده بود ولی یونگی هیونگ نتونست بیاد...یکی از بیماراش خوب نبود...بگذریم...خلاصه که خرگوش خفن و باهوشت حسابی برات افتخار آفرینی کرد فقط....فقط تو نبودی هیونگی..و...ولی ناراحت نشو باشه؟...بکهیون هیونگ برات فیلم گرفته...وقتی بیدار شدی میتونی ببینی!

قطره اشکی که بی اجازه روی گونه َش افتاده بود رو پاک کرد و تیغ اصلاح رو برداشت و نزدیک صورت تهیونگ برد

کوکی:اممم...هیونگی آهنگ گوش بدیم؟

تیغ رو کنار گذاشت و گوشیشو بیرون کشید و موسیقی مورد علاقش رو پیدا کرد

(حتما خودتون هم گوش بدین این آهنگ فوق العادست!براتون اخر پارت اسم آهنگ رو میذارم که دانلود کنید)

با لبخند کمرنگی تیغ رو روی صورت تهیونگش کشید و شروع به اصلاح صورتش کرد...بعد از چند دقیقه تمام صورتش رو اصلاح کرد و با حوله نمداری صورتش رو تمیز کرد...موسیقی رو قطع کرد و گفت

کوکی:بفرما هیونگی...ببین مثل هلو نرم شدی!

خرگوشی خندید و بوسه ای به لبهای بسته و بی رنگ تهیونگ زد

کوکی:راستی امروز تنهاییم!...بعد از دانشگاه رفتم دنبال هوسوک ولی انقدر دیمینی دیمینی گفت که مجبور شدم ببرمش خونه یونگی هیونگ...دو شب خونه اونا میمونه بعد از جشن فارغ التحصیلیم میارمش خونه...فردا شاید بکهیون هیونگ بیاد دیدنت ولی امشب کاملا تنهاییم!

با بغض خندید و وسایل اصلاح رو جمع کرد

کوکی:من برم غذامو بیارم اینجا کنارت بخورم... تنهایی نمیتونم چیزی بخورم...خیلی بدعادتم کردی هیونگی!

از اتاق بیرون رفت و بعد از چند دقیقه با یه قابلمه نودل و یه ظرف کیمچی ، برگشت و روی زمین کنار تخت گذاشت...تخت رو دور زد و با احتیاط بدن تهیونگ رو جا به جا کرد و برای خودش روی تخت جا باز کرد...قابلمه رو برداشت و روی تخت نشست و شروع به خوردن کرد...هر از چندگاهی به تهیونگ نگاه میکرد و برای چند ثانیه بهش خیره میشد... غذاشو که تموم کرد با صدای آرومی گفت

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now