پارت بیست و نهم
دستش رو اروم جلو برد و با ملایمت موهای روی پیشونیش رو کنار زد و بوسه ای به پیشونیش زد و با صدای ملایمی زمزمه کرد
جیمین:یونگ؟....نمیخوای بیدار شی؟...تقریبا دو روز شده ها!
لبخند غمگینی زد و اجازه داد اشکاش آروم آروم صورتش رو خیس کنن
جیمین:توروخدا بیدار شو بسه دیگه هرچی خوابیدی...من...من یه چیز خیلی مهم فهمیدم که باید بهت بگم!
هقی زد و دوباره پیشونیش رو بوسید
جیمین:تو فقط بیدار شو قول میدم دیگه اسمتو کامل بگم...یونگ لطفا بیدارشو!
چشماشو بست و سرش رو به دست سرد یونگی تکیه داد اما با شنیدن صدای بوق ممتد بلافاصله چشماشو باز کرد و با وحشت به مانیتور کنار تخت نگاه کرد...با دیدن آلارم ایست قلبی ، نگاهی به صورت رنگ پریده یونگی کرد و بعد با فریاد به سمت در اتاق دوید
جیمین:دکتــــــــــر بیــــــــــــــــــــــون....یونگــــــــــــــی....
با دیدن بکهیون که از ته راهرو میدوید و بهش نزدیک میشد ، بلندتر هق زد
جیمین:یونگـــــــــــــــــــــــــــــی!
بکهیون فوری خودشو رسوند و درحالی که نفس نفس زنان بالای سر یونگی میرفت گفت
بکهیون:زودباش پارک برو دستگاه شوک رو بیار...یالـــــــــــــــا!
با فریاد بکهیون فوری بیرون رفت و بعد از برداشتن دستگاه شوک ، با سرعت به سمت اتاق یونگی برگشت و با دیدن بکهیون که کنار ایستاده و فقط داره به یونگی نگاه میکنه ، دوباره گریش شدت گرفت و نالید
جیمین:چیکار میکنی...برش گردون توروخدا...ببین شوک رو آور....
بکهیون:دیگه بهش احتیاجی ندارم!
جیمین:نه نه نه...حداقل امتحان کن بعد دست بکش...یونگیم نباید تنهام بذاره اون قول داده...لطفا!
بکهیون با نگاه بی حسی بهش نگاه کرد و به سمتش رفت و محکم پس گردنش کوبید
بکهیون:احمق...تو چجور پرستاری هستی که نفهمیدی این گربه ی خسته فقط خوابیده و هیچیش نیست؟
جیمین:نه نه نه...ضربان نداره...نه..
بکهیون:واقعا که...کدوم دانشگاهی به تو مدرک داده آخه!...فقط دستگاه از جاش درومده و چون نتونسته ضربانی تشخیص بده فکر کرده بیمار ایست قلبی کرده...قبل از این که منو نیمه جون کنی باید اینو میفهمیدی جیمین!..این دستگاه انقدر کنار گوشش بوق زده که بیچاره بیدار شده!
جیمین:بیـ...بیدار شده؟
بکهیون آروم خندید و نگاهی به چشمای بسته یونگی انداخت و جواب داد
YOU ARE READING
ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗
Romanceنام⸙ بزرگ شده در درد ژانر⸙ اسمات/رومنس/خشن/BDSM/درام کاپل⸙ ویکوک رده سنی⸙ +21 خلاصه⸙ ͎.:جونگ کوکی که از بچگی فروخته شده بود تا به عنوان برده توی خونه همسرش زندگی کنه و هر شب دردناکک ترین رابطه ها رو تجربه کنه و هیچ دلخوشی تو زندگیش نداره و تنها دلیل...
