Part 72 🔗

3.1K 527 453
                                    

پارت هفتاد و دوم

کاسه ی پر از آب رو روی میز گذاشت و به آرومی مشغول باز کردن دکمه های لباس مردِ خوابیده ، شد...وقتی همه ی دکمه ها رو باز کرد و به آرومی لباس رو از تنش بیرون کشید ، دستش رو روی سینه تهیونگ گذاشت و با ناراحتی زمزمه کرد

کوکی:هیونگی؟

قطره اشکی از چشمش افتاد و روی گونه َش خطی از خودش به جا گذاشت... دستشو روی دنده هاش کشید و با بغض شروع به حرف زدن کرد

کوکی:هیونگی خیلی لاغر شدی...ببین حتی میتونم دنده هات رو ببینم..چرا...چرا بیدار نمیشی؟...نزدیک سه ساله خوابیدی...می...میدونی امروز صبح که دکتر وانگ اومده بود برای چکاب هفتگیت چی گفت؟....گفت...گفت چون خیلی وقته خوابیدی یعنی احتمالا...احتـ..

صداش با ترکیدن بغضش شکست و با صدای بلندی شروع به گریه کرد

کوکی:گفت احتمالا دچار مرگ مغزی شدی...یعنی تو نمیخوای برگردی پیشم....یعنی واقعا تنهام گذاشتی... چرا اینکارو باهام میکنی ته؟...........هیونگی؟... الان...الان باید موهامو نوازش میکردی و میگفتی جان دل هیونگی...باید لبامو میبوسیدی و میگفتی هیچوقت تنهام نمیذاری...

چشماشو بست و سرشو روی سینه برهنه تهیونگ گذاشت و بین گریه هاش نالید

کوکی:چون به هوسوک حسودی میکردم نمیخوای بیدار شی؟...چون..چون گفتم نباید بهش زیاد توجه کنی؟...خب اصلا فقط به اون توجه کن ولی کنارم باش...چشماتو باز کن...دیگه...دیگه نمیتونم تهیونگ... خیلی سخته...اصلا...اصلا همه ی حرفامو پس میگیرم...ازت متنفر نیستم..عاشقتم...دروغ گفتم که نمیبخشمت...من همون وقتی که یونگی هیونگ از سردخونه آوردت بیرون ، بخشیده بودمت...میدونم گاهی باهات خیلی بد حرف زدم ولی....ولی دست خودم نیست...بدون تو...بدون تو نمیتونم نفس بکشم تهیونگ...خیلی...خیلی دلم برات تنگ شده..هستی ولی ندارمت...این خیلی درد داره ته...

بینیش رو بالا کشید و چشماشو باز کرد...بوسه نرمی روی سینه تهیونگ زد و سرشو بلند کرد...اشکاشو پاک کرد و لبخند لرزونی زد..

کوکی:خب...و...وقته حمومه ته ته هیونگی!

حوله تمیزی از توی کشو بیرون کشید و توی کاسه آب گذاشت و خواست از کاسه بیرون بکشه که نتونست خودشو کنترل کنه و بغضش دوباره با صدای بلندی شکست...چشماشو بست و حوله ی خیس رو بین انگشتاش مچاله کرد...دست سردی روی دستاش نشست و باعث شد از ترس تکونی بخوره و چشماشو باز کنه...سرشو بالا آورد و با چشمای غمگین یونگی رو به رو شد و مرد بزرگتر با ملایمت زمزمه کرد

یونگی:بذار این بار رو من انجامش بدم...دلم میخواد باهاش وقت بگذرونم!

درحالی که هق هق میکرد و از شدت گریه میلرزید ، به چشم ها و لبخند کمرنگ یونگی نگاه کرد و حوله رو توی کاسه رها کرد..مردد قدمی به یونگی نزدیک شد و وقتی مخالفتی ازش ندید ، سرشو روی شونه مرد بزرگتر گذاشت و لباسش رو بین مشتاش گرفت...یونگی بازوهاشو دور بدن پسرک پیچید و کمرش رو به آرومی نوازش کرد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now