Part 68 🔗

3.7K 528 534
                                    

پارت شصت و هشتم


یک سال بعد


آخرین چسب پوشک رو هم چسبوند و با لبخند خرگوشیش به پسر کوچولوی خندونش نگاه کرد که دستاشو تکون میداد و میخواست پدرش بغلش کنه


کوکی:چیشده آقا کوچولو..چند روزه اون یکی باباتو ندیدی حالا فهمیدی یه بابای دیگه داری که میتونی بغلش کنی؟


هوسوک تکونی خورد و صداهای عجیبی از خودش دراورد و دوباره دستاشو بالا آورد تا جونگ کوک بغلش کنه...


کوکی:میگم سوکی...به نظرت بابات کی برمیگرده؟... دلم براش تنگ شده...اممم...به نظرت با دیدن رنگ موهای جدیدم خوشحال میشه؟


هوسوک انگار که متوجه حرفای پدرش شده باشه ، به موهای تیره رنگ پدرش که لباشو غنچه کرده بود و منتظر جواب بود نگاه کرد و خندید...

هوسوک انگار که متوجه حرفای پدرش شده باشه ، به موهای تیره رنگ پدرش که لباشو غنچه کرده بود و منتظر جواب بود نگاه کرد و خندید

Oops! This image does not follow our content guidelines. To continue publishing, please remove it or upload a different image.


جونگ کوک هم لبخندی زد و ران تپل و برهنه ی پسرش رو بوسید و شلوارش رو پاش کرد


کوکی:حداقل مطمئنم تو موهامو پسندیدی!...اوه دستات چقدر سرده پسرم...هوا سرد شده دیگه نمیتونی لخت بچرخی..


فوری لباسای پسرش رو تنش کرد و بعد از بوسیدن لپش ، جسه ی کوچیکش رو بغل کرد و گوشیش رو برداشت و با بکهیون تماس گرفت


بکهیون:جونم کوک؟


کوکی:سلام هیونگ..خوبی؟


بکهیون:سلام عزیزم...من خوبم..توچطوری؟...چند روزی بود ازت خبری نبود ، فکر کردم چسبیدی به یونگی و منو فراموش کردی!


پسر کوچکتر آروم خندید و جواب داد


کوکی:متاسفم هیونگ...آخه خونه یونگی هیونگ به دانشگاه نزدیک تره...بخاطر همین از وقتی ته رفته بیشتر وقتا میرم اونجا که تنها نباشیم...الان وقت داری؟


بکهیون:درک میکنم پسر فقط باهات شوخی کردم...معلومه که برای تو وقت دارم...امروز شیفت نداشتم از صبح بیکارم...میای پیشم؟


کوکی:میام هیونگ...فقط میشه یه خواهشی کنم؟


بکهیون:البته...چی شده؟


کوکی:راستش هیونگ من آخر هفته یه ارائه مهم دارم اما هوسوک نمیذاره درس بخونم...میشه یکی دو روز هوسوک پیشت بمونه؟

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now