Part 45 🔗

4.2K 581 262
                                    

پارت چهل و پنجم


تماس جیمین رو قطع کرد و تلفن رو روی میز انداخت و به کوکی که با لبخند به سمتش میومد لبخند زد...جونگ کوک نوشابه های توی دستش رو روی میز کافه تریا بیمارستان گذاشت و رو به روی بکهیون ، کنار تهیونگ نشست و گفت


کوکی:اینم از نوشابه ها...شروع کنیم؟


جین:راست میگه بچم بیاین شروع کنیم الان غذاها سرد میشه کلی زحمت کشیدم تا این جا گرم آوردمشون!


بکهیون لبخند کوچیکی زد و چاپستیک هاشو برداشت و ظرف خوراک مرغ رو جلوی خودش کشید و به آرومی مشغول خوردن شد...تهیونگ قاشق رو به دست جونگ کوک داد و خودشم چاپستیک برداشت


تهیونگ:باید سر فرصت استفاده از چاپستیک هم یاد بگیری عزیزم...اینجا کره َست پس بیشتر از قاشق و چنگال ، از چاپستیک استفاده میشه..سختته اینجوری..


جونگ کوک درحالی که لپاشو پر از سوشی کرده بود و شبیه همستر دیده میشد ، سرشو بالا آورد و به تهیونگ با چشمای متعجب نگاه کرد و باعث شد تهیونگ شروع به بلند خندیدن کنه


تهیونگ:چرا از خرگوش تبدیل به همستر شدی جونگ کوکی؟!


جونگ کوک محتویات دهنشو یک جا قورت داد و باعث شد احساس خفگی کنه...فوری از نوشابه ی جلوش خورد و نفس عمیقی کشید و بعد به مرد مو آبی نگاه کرد


کوکی:هیونگی من از جینی یاد گرفتم از چاپستیک استفاده کنم ولی هنوز باهاش خیلی راحت نیستم و قاشق رو تتتتترجیح میدم!...دیشب نودلمو با چاپستیک خوردم متوجه نشدی؟


لبخند تهیونگ روی لبش خشک شد و با ناراحتی نگاهشو بین جمع چرخوند


تهیونگ:اوه...انگار خیلی چیزا هست که یاد گرفتی و من بی خبرم!


لبخند غمگینی زد و چاپستیکاشو روی میز گذاشت و از جاش بلند شد


تهیونگ:یادم رفته بود دستامو بشورم...زود برمیگردم...


فوری به سمت دستشویی رفت و بعد از ورود به دستشویی ، دستاشو روی دو طرف سینک دستشویی گذاشت و به تصویر خودش توی آینه نگاه کرد...ناخوداگاه داشت به سوکجین حسودی میکرد...پسرکش...معشوق شیرینش...داشت توی خونه ی جین زندگی میکرد و فقط شبا همراه تهیونگ میومد خونه و تو اتاق خودش میخوابید...خرگوشکش داشت توی خونه جین بزرگ میشد و هر چیزی که تهیونگ میخواست بهش یاد بده ، از جین یاد میگرفت...کم کم دلایلی که باعث میشد جونگ کوک بهش وابسته باشه ، داشتن از بین میرفتن و این باعث میشد صدایی به تهیونگ هشدار بده که حدسش درست بوده...لبخند غمگینی به خودش زد و زمزمه کرد


تهیونگ:یکم دیگه که یاد بگیره روی پای خودش بایسته و بهت احتیاج نداشته باشه میره...اون عاشقت نیست...فقط احساس دِینی که بهت داره رو با عشق اشتباه گرفته...بدبخت شدی پسر ، عشق اولت با مرگ تنهات گذاشت و عشق آخرت به زودی با بزرگ شدنش تنهات میذاره!

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now