Part 63 🔗

3.3K 496 566
                                    

پارت شصت و سوم


دستی به شکمش کشید و با لبخند از اتاق خارج شد و نگاهی به یونگی انداخت که با عینک روی بینیش و تمرکزی که برای خوندن روزنامه به خرج میداد دقیقا شبیه پدرایی شده بود که توی فیلم ها دیده بود...با یادوری برادرش که به یونگی بابا میگفت ، ریز ریز خندید و به سمت مرد توی سالن رفت...سرفه کوچیکی کرد تا توجه یونگی رو به خودش جلب کنه و وقتی مرد از خوندن روزنامه دست کشید و سرش رو بالا آورد ، با صدای آروم و لطیفش که یونگی رو به یاد جونگ کوک مینداخت گفت


جامیونگ:یونگی شی من دارم میرم بیرون...اوپا گفته بود هرجا خواستم برم باید به شما یا جیمین شی بگم که نگران نشه


یونگی:اوه...من میرسونمتون.


جامیونگ:نه نه...دکترم گفته هر روز کمی پیاده روی کنم چون هم برای خودم لازمه هم برای پسر کوچولوم مفیده!


یونگی:مطمئنین لازم نیست من همراهیتون کنم؟...اگر با من معذب هستین جیمین میتونه باهاتون بیاد...توی آشپزخونه نشسته میرم صداش کنم...


جامیونگ:نه نه...من هم شما رو دوست دارم هم جیمین اوپا رو اما لطفا اجازه بدین خودم برم... نمیخوام حس کنم توی روز تعطیلتون باعث شدم نتونین استراحت کنین...کمی قدم میزنم و بعدش برمیگردم!


یونگی:لطفا اینجوری نگین شما هم به اندازه بچه... یعنی...اممم جونگ کوک...به اندازه جونگ کوک برای همه ی ما عزیز هستین اما اگه اینجوری راحت تری پس من دخالت نمیکنم اما لطفا شماره منو توی لیست تماس اضطراریتون بذارید که اگه مشکلی پیش اومد فوری باهام تماس بگیرید.


چشمای درشت دختر با خوشحالی درخشید و بلافاصله گوشیش رو از توی جیبش بیرون کشید و شماره یونگی رو توی لیست اضطراری گذاشت


جامیونگ:نگران نباشید اوپا شمارتون رو گذاشتم اول لیست!


یونگی لبخند مهربونی زد و با کمی تردید جلو رفت و موهای نرم دختر رو نوازش کرد و همونطور که توی دلش دعا میکرد دخترک معذب یا ناراحت نشه ، به نرمی دختر رو به آغوش کشید و کمی موهاشو نوازش کرد و دستی به کمرش کشید... میدونست این دختر هم مثل جونگ کوک کمبود محبت داره... درسته مثل برادرش هر روز شکنجه نشده بود اما از دست دادن عشقش اونم وقتی هیچکس رو جز اون نداشت و با سن کمش باردار بود هم دست کمی از شکنجه نداشت!


یونگی:جامیونگا...میدونم شاید بودن توی جمعی که همه پسر هستن و تقریبا میشه گفت همشون دوتا دوتا پارتنر هم هستن و با هم رابطه دارن یکم برات سخته... میدونم هنوز خیلی باهامون راحت نیستی اما تو هم به اندازه ی بچه برامون عزیزی و ما میخوایم که از هیچکدوممون خجالت نکشی...


نفس عمیقی کشید و سرشو بالا آورد و با دیدن جیمین که از لای در آشپزخونه بهش خیره شده بود ، برای چند لحظه مکث کرد و وقتی لبخند شیرین و دلگرم کننده معشوقه ی مو مشکیِ کوچولوش رو دید ، بی اراده لبخندی زد و به نوازش دختر ادامه داد

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Where stories live. Discover now