Part 44 🔗

4.6K 608 416
                                    

پارت چهل و چهارم


توی ایینه حموم به خودش نگاه کرد و کم کم لبخند بزرگی روی لب هاش نشست...پلکاشو روی هم گذاشت و نفس عمیقی کشید و بعد از چند لحظه چشماشو باز کرد...هنوز نمیتونست باور کنه که به تهیونگ اعتراف کرده و اون نه تنها ازش متنفر نشده بلکه بهش گفته بود که اونم دوسش داره...ذوق زده دستاشو روی گونه های سرخش گذاشت و اروم بالا پایین پرید...نگاهشو از اینه گرفت و به سمت دوش رفت و آب رو باز کرد...

همزمان با خیس شدن بدنش ، کم کم چشماش هم بی اراده خیس شدن...دست خودش نبود ، انقدر تو زندگیش درد کشیده بود که نمیتونست باور کنه بالاخره به ارامش و امنیت رسیده...همش یه صدایی توی مغزش فریاد میزد که از لحظه لحظه ی این روزها لذت ببره چون بالاخره یه روح شیطانی میاد و خوشحالیاشو ازش می دزده..


هقی زد و سعی کرد نفساشو منظم کنه تا وقتی میره از حموم بیرون ، تهیونگ متوجه نشه که گریه کرده...موهاشو با شامپوی شکلاتیش شست و بعد لیف رو آروم آروم روی بدنش کشید و به آینده فکر کرد...حالا که تونسته بود بدون لکنت و به زبان کره ای حرف بزنه ، تهیونگ اصرار داشت که باید درس بخونه و به دانشگاه بره....هر کدوم از هیونگا هم یه درسو بر عهده گرفته بودن و قرار بود بهش درس بدن چون تهیونگ معتقد بود نمیتونه به معلم خصوصی اعتماد کنه و پسرکش رو ، در واقع دوست پسرشو با یه مشت شغال که منتظر شکار خرگوش هستن تنها بذاره...

با یاداوری چهره سرخ شده از عصبانیت تهیونگ که سر جین غر میزد که حق نداره برای کوک معلم بگیره ، ریز خندید و شیر آب رو بست...حوله تن پوش قرمز رنگش رو پوشید و از حموم بیرون رفت و چون حموم توی اتاق تهیونگ بود ، بلافاصله با تهیونگ مواجه شد که حوله کوچیکی دستش بود و با لبخند دست آزادش رو به سمتش گرفته بود...لبخند کوچیکی زد و دست تهیونگ رو گرفت و اجازه داد پزشک مو آبی به سمت تخت ببرتش...

با رسیدن به تخت ، تهیونگ دست پسر کوچکتر رو ول کرد و دستاشو روی شونه هاش گذاشت و آروم بهش فشار وارد کرد که روی تخت بشینه...وقتی جونگ کوک روی تخت نشست ، تهیونگ پشتش نشست و حوله کوچیکی روی موهای خیس جونگ کوک گذاشت و با ملایمت شروع به خشک کردن موهاش کرد....

جونگ کوک چشماشو با آرامش بست و لبخند کوچیکی روی لبای نرم و مرطوبش نشست...بعد از چند دقیقه دستای تهیونگ از روی موهاش کنار رفتن و بعد بوسه ی ریزی روی موهاش حس کرد


تهیونگ:به چی فکر میکنی؟


نفس عمیقی کشید و چشماشو باز کرد و بدون این که نگاهشو از رو به روش بگیره ، دستاشو عقب برد و دستای تهیونگ رو گرفت و روی شکم خودش گذاشت...لبخندی از دیدن دستای تهیونگ که با سرعت دور شکمش حلقه شدن ، زد و سرشو از پشت روی شونه مرد بزرگتر گذاشت


کوکی:به خودم...در اصل به خودمون!


تهیونگ بینیشو بین موهای نیمه مرطوب پسر بین بازوهاش فرو کرد و نفس عمیقی کشید و با لبخند چشماشو بست و چونش رو روی سر کوکی گذاشت

ℛ𝒶𝒾𝓈ℯ𝒹 𝒾𝓃 ℘𝒶𝒾𝓃 🔗Où les histoires vivent. Découvrez maintenant