بریز بپاش جمع کن اره دیگه همش باید تو سفرای مسخره من نقش سرویس دهندشون باشم
اصلا کی خواست بیاد جنگل؟
من که هیچوقت با جنگل رفتن موافق نیستم
بریم که چی بشه؟
فوقش تنها کاری که براشون جذابیت داره دیدن سنجاب های ریزو درشتیه که از این شاخه به اون شاخه میپرن خب بپرن طبیعتشونه
کجاش جذابه اخه ؟!
شنا کنن ؟
خب میپرن دیگه ایش
الانم باید همه ی میوه ها رو توی سبد میچید و برای پدر و مادرش میبرد چون
هیچچچچچچچ خدمه ای تو هیچچچچچ کدوم از سفراشون همراه خودشون نمیبرن چراااا کهههه
این سفر خانوادگیه
و البته کلفت منم
سبد میوه رو جلوی مادر و پدرش کجاست و با لبخند ساختگی کنارشون نشست
پدرش سیبی برداشت و سمتش پرت کرد
+ خوش میگذره جونگکوک ، مگه نه ؟آره خیلی خوش میگذره منم اصلا جنگل نیومدم و الان کلی اتفاق جالب داره میوفته
- بله پدر ، امروز جنگل سر حال تره
پدرش با لبخند مهربونی حرفشو تایید کرد ک برای همسرش میوه داخل ظرف گذاشت
مادر جونگکوک کتابی که در دست داشت رو روی پاهاش گذاشت و به پسرش خیره شد
کوک از وقتی به خانوادش گفته بود که جفتشو پیدا کرده و اون تهیونگه
خانوادش بسیار مشتاق دیدار با اون بودن
البته اینم فاکتور بگیریم که خودش دلش خیلی برای امگای نازو مهربونش تنگ شده بود و الان دلش میخواست پیش اون باشه ولی خبایویل سیفیر خینیویدیگی ( فهمیدین؟😂)
× عزیزکم چرا انقدر کم تحمل شدی؟
- ن..نه مامان من خوبم ( لبخند ساختگی زد ) چیزی نیست
پدرش با لحن شوخی گفت
+ دلش برای درس و مشقش تنگ شده دوست داره بره درس بخونهمادرش به شوخی همسرش خندید اما جونگکوک با قیافه پوکری نگاهشون میکرد
خب چیه کجاش به من بدبخت خوش میگذره؟
دیدن سنجاب ها؟
خورده شدن و گزیده شدن تنم با نیش پشه ها؟
یا دیدن پروانه ها که روی گلا میپرن و تا میخوام ازشون عکس بگیرم در میرن؟
خب معلومه که بهم خوش نمیگذره
اینجا حتی ی سوژه باحالم نداره ...
اما باید تحمل میکرد حداقل تا زمانی که غروب بشه و پدرش برای کارای پک به شهر برگرده***
تهیونگ با جیمین روی چمنا دراز کشیده بودن و داشتن لونه مورچه ها که روبه روشون بود رو میکشیدن
امروز روز تعطیلشون بود پس با جیمین برنامه ریزی کردن بیان عمارت کیم و کلی کارای با حال انجام بدنمثل ی تپه کوچولو بود
تپه مورچه های حیاط خونشون
اون زیرم شهرشون بود ، شهر زیر زمینی وگرنه تو اون تپه خاک که جا نمیشن میشن؟
حتما اون زیر کلی کانال مخصوص دارن
چه باحال
چه هوشمندانه
وای اینو نگاه کن چقدر جالب
اون مورچه ها دارن با کمک هم ی تیکه قندو حمل میکننلبخند مهربونی زد و قندو از روی مورچه ها برداشت میخواست یکمی به مورچه ها کمک کنه
حتما اون تیکه قتد براشون سنگین بود
اروم روی تپه کوچولوی خاکیشون گذاشت
این دفعه مورچه های زیادی دور قند جمع شدن
ولی ای وای دور قند نبود
وزن زیاد قند برای اون تپه خاکی سنگین بود و ی ورش خراب شد
مورچه های بیچاره داشتن از خونشون بیرون میومدن
با عذاب وجدان به اونها خیره شده
اون نمیخواست به مورچه آسیبی برسونه
اون فقط میخواست کمکشون کنه
آستین لباس جیمینو اروم کشید و ناله کرد
+ هیونگ ... حواسم نبود خونشون خراب شد
جیمین سرشو از روی برگه بالا اورد و به گند تهیونگ خیره شد× ای وای ته چیکارکردی ... به نظرم به خاطر اسیبی که بهشون زدی ی جوری جبرانش کن
تهیونگ روی زانو هاش نشست و فکر کرد
چیکار کنم
چطوری جبران کنم
خونه بسازم؟
نه من بلد نیستم
اها فهمیدم
با خوشحالی از روی چمنا بلند شد و لباساشو تکون داد
+ هیونگ من چندتا شیرینی دارم میرم براشون بیارم
و بعد تند تند سمت در سالن عمارت رفت
.
.
.
.
ساعت پنج بعد از ظهر بود نقاشیشون رو کشیده بودن
درساشون رو تا نیمی انجام داده بودن
اینمه های مورد علاقشون رو دیده بودن و با کمک کتاب اشپزی مادر تهیونگ ( که ازش استفاده نمیکرد) یکی دوتا خوراکی درست کردن
اونا رو هم خوردن
و الان کاری نداشتن و حوصلشون سر رفته بود
تازه ساعت پنج بود و اونا همه کاراشونو انجام داده بودن
هردو روی تخت دراز کشیده بودن و میزان باد معده هر انسان در روز رو حصاب میکردن
خب چیکار کنن؟
کار نمونده بود که
جیمین انگار کوه کنده باشه روی تخت لش کرده بود با فکری که به سرش زد لبخند زنان به سمت ته برگشت
× نظرت چیه با هوسوکو کوک بریم بیرون ... خودمون دوتا کاپل
خب فکر بدی هم نبود اما اون نمیدونست کوک کجاست
+ صبر کن هیونگ ببینم کوک کجاست
از روی تختش موبایبشو برداشت و به کوک زنگ زد
بیب
بیب
بیب
بلاخره جواب داد
- بله ؟
+ سلام کوکی
- سلام ته ته خوبی
+ اوهوم ... میگم میشه همراه منو هوسوک و جیمین هیونگ بیای بیرون؟
از اون ور خط تا چند ثانیه مکث بود ولی فقط تا ثانیه ای
- ته فکر نکنم بتونم نمیدونم تا کی اینجام
+ مگه کجایی
- امم با پدر به جنگل اومدیم نمیدونم کی نگاه کردن به سنجابا تموم میشه
تهیونگ اروم خندید
+ اشکال نداره ، بعدا میریم
- ناراحت نشدی که؟
+ نه اصلا ناراحت نشدم برو با خانوادت خوش بگذرون
- باشه مراقب خودت باش کیوتچه
+ بابایجیمین که متوحه ریز به ریز مکالمه شون شده بود با قیافه پوکری نگاهش میکرد
تهیونگ با حس حق به جانب گفت
+ چیه
- خیلی چندش بود تهش .. عوق
کجاش چندش بود
هیچ جاش
مگه چیه مگه خودش با هوسوک هیونگ با هم میشینن انجیل میخونن و دعا میکنن؟؟؟
یکم منطقی فکر کن دیگه بابا
کلا همش دو هفته ست
تو هوسوک هیونگ چند ساله
اون وقت به جفت من گیر میدی؟
والا اصلا برو جفت خودشو جمع کنه جلو همه باهاش لاس میزنه ( حرص نخور جوش میزنی😐😂)جیمین دوباره خودشو به حالت لش برگردوند
× خب چیکار کنیم
تهیونگ که چیزی به مغزش نمیرسید گفت
+ تو هوسوک هیونگ وقتی تنهایین چیکار میکنین حوصلتون سر میره چیکار میکنیم؟ خب ماهم ی کاری کنیمولی بعد با فهمیدن اینکه چه سوتی داده لپاش قرمز شد
جیمین با لبخند شیطانی جلو اومد
× که منو هوسوک چیکار میکنیم آره؟
لعنت بر دهنای که بی موقع باز شود
الان من چه غلطی کنم؟***
سلا سلام
بله بله من ی پارت جدید آپ کردم هورا
خب با ی بدبختی نت پیدا کردم 😂😂
تهیونگم چه جور حرص میخورهههه 😍😍😍😂😂
وایی چه سوتی داد جلو جیمین😂😂😂😈😈
جیمین بلا ملا سرش نیاره صلوات😂😂
دلم واس کوک کباب شد😂😂
خیلی مود بود😂😂👌
خب اینم از پارت جدید
بهش عجق بوزرید دوستان...
کامتت و ووت یادتون نره
بورهه😙💜💚
YOU ARE READING
ETERNAL LOVE
Fanfiction[ عشق ابدی ] _ تکمیل شده همراه همدیگه کنار همدیگه هم قدم با هم پیش رفتیم ، باهم جفت بودیم ، همه چیز مثل یک زندگی عادی بود برامون ولی قرار نیست همه چی به وفق مرادت باشه ، این رسم زندگیِ در این دنیا فقط صبور بودن و زمان میتونه همه چیز رو درست کنه "...