جونگکوک نسبت به ساعات پیش مرتب تر و تمیز تر بود ، همراه با پنج هیونگاش پشت میز غذا خوری نشسته و منتظر پدر جونگکوک بودن ، الفای کوچیکتر کاملا با ذوق و شوق به دیدار دیگران میومد و با هر زنگ عمارت از جا میپرید، انگار هر لحظه منتظر این بود نوزادی به نام کیم تهیونگ با رایحه توت فرنگی از اون در به داخل بیاد و صاف تو بغلش بزارن
وقتی هیونگاش از این قضیه باخبر شدن ، هر شیش تایید باهم زدن زیر گریه و به هم تبریک میگفتن ، هیچکس تاحالا به وضوح خوشحالیه یونگی رو ندیده بود ، اونطوری که آلفای جوان اشک شوق میریخت و دونسنگ دل خسته بغل میکرد، هر کسی که نظاره گر بود حیرت زده میشد
شاید چون این جمع کوچک هفت تایی براش مثل خانواده با ارزش بود ، مخصوصا زوج کوچیک جمعشون که برای یونگی مثل دو برادر بودن ، در هر لحظه کنارش بودن ، وقتی مریض میشد سریع خودشونو میرسوندن ، جونگکوک براش غذا میپخت ، تهیونگ داروهاشو میداد
خیلی اون آلفا و امگای جوان برای یونگی ارزشمند بودن ، به طوری که اون حاضر بود جونشو فدا کنه تا اون دو زنده بمونن
با تاخیر زیاد پدر جونگکوک ، آلفا ی کوچک تر با اخم سمت خدمتکارا که پشت سرشون وایستاده بودن نگاه کرد
+ چرا پدرم نمیاد ؟
دخترک تا خواست جوابی بده صدای گیلدا از پشت راه رو اومد که باعث جلو توجشون شد
- پدرت زودتر شام رو خورد و خوابید ، شما غذاتون رو بخورید
جونگکوک که به گیلدا اعتماد داشت ، سرس تکون داد ، خدمتکار ها مشغول باز کردن ظرف غذا ها و کشیدن غذا برای مهمانان بودن
جونگکوک سعی کرد پدرشو درک کنه ، اون الفای پیر و خسته به قدری عذاب دیده بود که این بیماری براش مثل تشخیص سنگ از آب بود ، همون قدر ساده ، همون قدر سریع ، ازش میگذشت
یونگی که مشغول جدا کردن تکه های گوشت داخل بشقابش بود سرشو بالا آورد
× یعنی تهیونگ ممکنه هر لحظه به دنیا بیاد؟
جین که در حال خوردن سوپ بود جوابشو داد
× شایدم تا الان به دنیا اومده باشه
الفای جوان که از همه بیشتر شوق و ذوق برای ادامه بحث داشت ، قاشق پُر برنجشو داخل دهنش فرو برد و تند تند جویید تا ادامه این بحث رو خودش در پیش بگیره
+ از امروز خودم به تمام افراد میگم دنبالش بگردن
× اون وقت از کجا میدونی کدوم نوزاد تهیونگه؟
لبخند پر افتخاری زد و جواب نامجون رو داد
+ با رایحش ، رایحه توت فرنگیش وقتی که نوزاده
چشماشو بست ، قاشقشو تو هوا تکون داد و در حال خیال پردازی از امگای نوزاد و نرم کوچولوش شد
YOU ARE READING
ETERNAL LOVE
Fanfiction[ عشق ابدی ] _ تکمیل شده همراه همدیگه کنار همدیگه هم قدم با هم پیش رفتیم ، باهم جفت بودیم ، همه چیز مثل یک زندگی عادی بود برامون ولی قرار نیست همه چی به وفق مرادت باشه ، این رسم زندگیِ در این دنیا فقط صبور بودن و زمان میتونه همه چیز رو درست کنه "...