part 36

768 161 102
                                    

چمدونشو جلوی در گذاشت ، از روی جا لباسی پالتوی خاکستریش رو برداشتد ، در رو باز کرد و روبه روی اتاق یونگی واستاد

با دستش چند ضربه محکم زد

+ یونگ بیدار شو دیرمون میشه

دوباره مشتاشو روی در کوبید و با صدای بلند داد کشید

+ یونگی بیدار شو

یونگی خسته و خواب آلود در اتاقش رو باز کرد

× ساعت ۹ صبحه چه خبرته

جونگکوک همونطور که داشت تو جیبشو چک میکرد گفت

+ تا تو تکون بخوری یک ساعت طول میکشه

یونگی چشماشو مالید و به در تکیه داد

× با جت میریم یا ماشین؟

+ دوچرخه

یونگی چشمای قرمزشو تا آخرین حدش باز کرد

× لعنتی ساعت ده صبح کی با دوچرخه میره ؟ اونم نه نیم ساعت دوساعت تو راه

جونگکوک با نگاه شاکی سرشو بالا آورد

+ ناراحتی نیا

و بعد روش رو کرد طرف طبقه پایین کرد که جین داشت اینور اونور می‌پرید و به خدمتکارا میگفت چی بپزن و چه کاری کنن

راهشو گرفت و طرف اتاقش رفت که صدای یونگی به گوشش رسید

× باشه ناراحت نشو حالا

و بعد صدای بستن در اتاق یونگی اومد ، ابروهاش رو بالا انداخت و نیشخندی زد ، رابطه اون و یونگی از همه کسایی که این سالها باهاش زندگی میکرد عمیق تر بود ، انگار یونگی شده بود کسی که میتونه تو هر شرایط بدی کنارش باشه

و حالا یونگی از اون معذرت خواهی می‌کرد ، یونگی حتی اگه گندی هم میزد اگه کسی عذر نمی‌خواست ولی جونگکوک و تهیونگ تو زندگیش جایگاه دیگه ای داشتن

آهی کشید و روی تخت نشست ، کنترل رو برداشت و تلوزیون رو روشن کرد ، زن جوانی به همراه توری از مردم مسافر در سطح شهر قدم میزدن و زن لیدر در حال احوال پرسی با توریست ها و بیننده ها بود

- سلام بر همه ی شما ، من لی جونگم و امروز باهم میخوایم یک گردش در سطح شهر بندازیم

با بشکنی که زن زد ، صحنه عوض شد ، حالا همشون داخل اتاق کوچیکی بودن که دیوارهاش با نقاشیه لیدر آلفا و لونا پر بود

- خوش اومدید به اتاق پر ماجرای ما ، میخوام براتون شیرین ترین افسانه ی دنیا رو بگم

زن به دیوار ها اشاره و شروع کرد

- همونطور که داخل قسمت قبلی گفتم ما هزارسال پیش لونای عزیزمون رو از دست دادیم و حالا قسمت اصلیه ماجراست

ETERNAL LOVEDonde viven las historias. Descúbrelo ahora