چمدونشو جلوی در گذاشت ، از روی جا لباسی پالتوی خاکستریش رو برداشتد ، در رو باز کرد و روبه روی اتاق یونگی واستاد
با دستش چند ضربه محکم زد
+ یونگ بیدار شو دیرمون میشه
دوباره مشتاشو روی در کوبید و با صدای بلند داد کشید
+ یونگی بیدار شو
یونگی خسته و خواب آلود در اتاقش رو باز کرد
× ساعت ۹ صبحه چه خبرته
جونگکوک همونطور که داشت تو جیبشو چک میکرد گفت
+ تا تو تکون بخوری یک ساعت طول میکشه
یونگی چشماشو مالید و به در تکیه داد
× با جت میریم یا ماشین؟
+ دوچرخه
یونگی چشمای قرمزشو تا آخرین حدش باز کرد
× لعنتی ساعت ده صبح کی با دوچرخه میره ؟ اونم نه نیم ساعت دوساعت تو راه
جونگکوک با نگاه شاکی سرشو بالا آورد
+ ناراحتی نیا
و بعد روش رو کرد طرف طبقه پایین کرد که جین داشت اینور اونور میپرید و به خدمتکارا میگفت چی بپزن و چه کاری کنن
راهشو گرفت و طرف اتاقش رفت که صدای یونگی به گوشش رسید
× باشه ناراحت نشو حالا
و بعد صدای بستن در اتاق یونگی اومد ، ابروهاش رو بالا انداخت و نیشخندی زد ، رابطه اون و یونگی از همه کسایی که این سالها باهاش زندگی میکرد عمیق تر بود ، انگار یونگی شده بود کسی که میتونه تو هر شرایط بدی کنارش باشه
و حالا یونگی از اون معذرت خواهی میکرد ، یونگی حتی اگه گندی هم میزد اگه کسی عذر نمیخواست ولی جونگکوک و تهیونگ تو زندگیش جایگاه دیگه ای داشتن
آهی کشید و روی تخت نشست ، کنترل رو برداشت و تلوزیون رو روشن کرد ، زن جوانی به همراه توری از مردم مسافر در سطح شهر قدم میزدن و زن لیدر در حال احوال پرسی با توریست ها و بیننده ها بود
- سلام بر همه ی شما ، من لی جونگم و امروز باهم میخوایم یک گردش در سطح شهر بندازیم
با بشکنی که زن زد ، صحنه عوض شد ، حالا همشون داخل اتاق کوچیکی بودن که دیوارهاش با نقاشیه لیدر آلفا و لونا پر بود
- خوش اومدید به اتاق پر ماجرای ما ، میخوام براتون شیرین ترین افسانه ی دنیا رو بگم
زن به دیوار ها اشاره و شروع کرد
- همونطور که داخل قسمت قبلی گفتم ما هزارسال پیش لونای عزیزمون رو از دست دادیم و حالا قسمت اصلیه ماجراست

ESTÁS LEYENDO
ETERNAL LOVE
Fanfiction[ عشق ابدی ] _ تکمیل شده همراه همدیگه کنار همدیگه هم قدم با هم پیش رفتیم ، باهم جفت بودیم ، همه چیز مثل یک زندگی عادی بود برامون ولی قرار نیست همه چی به وفق مرادت باشه ، این رسم زندگیِ در این دنیا فقط صبور بودن و زمان میتونه همه چیز رو درست کنه "...