جلوی در مدرسون تو ماشین نشسته منتظرشون بودم الانا دیگه باید تموم میشدن
بعد از گذر پنج دقیقه زنگشون به صدا در اومد بچه ها بیرون اومدن و من تونستم اون دورو ببینم
دستمو رو بوق ماشین گذاشتم که توجه اون دو سمتم جلب شد
اومدن و داخل ماشین نشستن
برگشتم گفتم
+ سلام سلام گل پسرا
تهیونگ خیلی معدب کیفشو روی پاهاش گذاشت و خیلییی بامزه گفت
- سلام صدفی
کوکم با دهن کجی گفت
× چرا اومدی دنبالمون؟
بدون توجه به سوالش شروع کردم به حرکت کردن چون احتمالا گند زده بودم به برنامه ی کوککوک فورا به وجد اومد و داد کشید
× هوییی تو همش پونزده سالته الان میزنی میکشیموننن
تهیونگ نخودی خندید و دستشو روی شونه الفاش گذاشت
- کوکی اون قابل اعتماده
از تو اینه نگاهی بهشون انداختم کوک داشت به معنای واقعی گونه تهیونگو میخورد
سرفه فیکی زدم
+ خب چه خبرا
جونگکوک دوباره مثل بچه ها قهر کرد و پشتشو کرد طرفم زمزمه کرد
× ریدنمونم دست توعه بعد تو میپرسی چه خبر؟
تهیونگ هینی کرد و زد به شونه کوک
- کوکی اینطوری با صدفی حرف نزن تو که مهربون بودیی
جونگکوک مثل اینکه رام شده بود دستشو دور سینه ی تهیونگ حلقه کرد و بوسه ای به پیشونیش زد
گفتم
+ ته ته من که میدونم الفات چرا ناراحته
تهیونگ با قیافه سوالی بهم نگاه کرد
- چرا ناراحته؟
+ آمم چون میخواست با هم چیز اهم اهم اسمشو نبر کنین
تهیونگ برگشت و مشت ارومی به سینه کوک زد
- واسه اینکه میخواستی بکنیم بق کردی؟
کوک مثل بچه ها لب پایینشو بیرون داد و قیافشو مظلوم کرد و سرشو به نشونه تایید بالا پایین کرد+ ایی خداااا
***
روی تخت کوک دراز وشید بودم و سرم از رو تختش اویزون بود
با دستم تبلتو بالا پایین میکردم و منتظر کوک بودم تا بیاد
بعد از اینکه کوک اومد نفس عمیقی گرفتمو شروع کردم+ خب پسرا بریم سراغشون
تهیونگ دستاشو بالا اورد و مشتاق گفت
- من آمادممممم
کوکم تهیونگ از پشت بغل کرد
× خب شروع کن
+ خب چندتا بچه میخوای کوک؟
جونگکوک متفکرانه فکر کرد بعد دستشو روی شکم تهیونگ گذاشت و شروع کرد به ماساژ دادنش
× برای من مهم نیست چندتا چون این بدن تهیونگه اون باید نه ماه بچه رو حمل کنه بیشتر زحمتاش مال تهیونگه
تهیونگ با قیافه ی معصومی برگشت و محکم لبای جفتشو بوسید
منم دگ اشکم دراومد این دوتا زیادی شیرین بودن
+ شما دوتا خیلی شیرینین هق
فورا اشکی که اومد رو گونمو پاک کردم
تهیونگ از کوک جدا شد منو کشید و سرمو روی پاهاش گذاشت
- تو حالتی که تو بودی سرت درد میگرفت ، صدفی تو خیلی شیطون شدیاا
اروم خندیدم و بیشتر خودمو بهش چسبوندم
از اونورم ما میتونستیم دوتایی صدای سوختن کون کوک رو حس کنیم
کوک پامو گرفت و از بغل ته کشید بیرون
× اصلا خوشم نمیاد کسی غیر من سرشو روی پاهای توت فرنگیه من بزاره
من مثل بچه ها دوباره برگشتم سر حالت قبلیم به تهیونگ گفتم
+ میشه موهامو ببافی ته ته؟
اونم لبخند مهربونشو زد و دستشو توی موهام فرو برد
منم با لبخند درخشانی دوبار تبلتو روشن کردمکوک اومد کنارمون نشست
دستامو باز کردم تا بیاد بغلم یکم امروز سر اینکه برنامه شبانشو بهم زدم فکر کنم از دستم ناراحت بود
شاید با ی بغل درست شد
کوک ادم مهربونیهکوک بلاخره لبخندی زد و اومد بغل کرد
تهیونگ لبخند پر مهری زد و خم شد و سر کوک رو بوسید
منم مثل بچه گفتم
+ منم موخامممم
تهیونگ خندید ولی بوسم نکرد
آه اخه من دونا دالم😭😭خب ولش بریم سراغ بقیه
+ خب بچه ها میخوان بدونن رنگ چشمای گرگاتون چرنگیه
سرمو سمتشون برگردونوم
+خب؟
- چشمای گرگ من قرمزن
× چشمای گرگ منم ابی یخی ی چیزی تو این مایه ها
+ اره خب کوک تو قدرتمندی پس حتما هم هرچی قدرتت بیشتر باشه
- رنگ چشماش کمرنگ تره
+ درسته+ بچه ها درمورد روند داستان پرسیدن خب باید بگم من داستانا از اول فصل اولش تا اخر فصل دومش دونه به دونشو برنامه ریزی کردم و نگران نباشید
× اوهوم به صدف اعتماد داشته باشید فقط امیدوارم ننویسی من ده تا بچه داشته باشم
- کوکی خوبه که
+ آه نه نگران نباش دیگه انقدر بچه سرت خالی نمیکنم که جون دل
+ کوک درمود عموت پرسیدن
× خب اون که .. خودشون تو پارتای بعد متوجه میشن الان بگم اسپویل میشه و میرینم به داستانت نه؟
+ درسته جونگکوکی
× هه هه خب پس میگم قراره ..
که تهیونگ فورا پرید روش و دستشو روی دهنش گذاشت
- نگو نگووو هیجان داستان از بین میرههه
خندیدم و از روی تخت بلند شدم
نگاهی به ساعت انداختم اوپس+ خب بچه ها من باید برم ببخشید مزاحم شدم
اون دوتا روی هم دیگه افتاده بودن کوک دستشو زیر لباس ته برد و کمر باریکشو لمس میکرد از اون ورم لباشو میخورد
+ خاک به سرمم من اینجاممم هنوز
کوک با قیافه فات ده فاک طور بهم نگاه کرد
× تو خودت شخصا سک*سمون رو نوشتی ... وای برمنکرش لعنت ولی اخه تو راتم ؟:(
+ اینطوری بیشترم بهت خوشگذشته کوکی جونم
× بیا بهم قول بده اینطوری صدام نزن .. لطفا
خندیدم و پریدم بغلش
+ باشه جونگکوکی خداحافظ
- خداحافظ امیدوارم بازم ببینمت صدففف
+ دلم براتون تنگ میشه روز خوش
× خداحافظ نویسنده
- خیلی خوش گذشت
× چقدر داریم خداحافظی میکنیم ..
خندیدم کیفمو برداشتم و سمت در رفتم تا برم اینده ی داستانو بنویسم
قطعا اتفاق غیر مننتظره ا ی قرار بیوفته که هیچکس ازش خبر نداره

CITEȘTI
ETERNAL LOVE
Fanfiction[ عشق ابدی ] _ تکمیل شده همراه همدیگه کنار همدیگه هم قدم با هم پیش رفتیم ، باهم جفت بودیم ، همه چیز مثل یک زندگی عادی بود برامون ولی قرار نیست همه چی به وفق مرادت باشه ، این رسم زندگیِ در این دنیا فقط صبور بودن و زمان میتونه همه چیز رو درست کنه "...