- از این طرف الفا
دختر ریزجسه جونگکوک رو سمت اتاقی که پدر پیرش منتظرش بود برد
از صبح فکر جونگکوک درگیر بود ، وقتی پدرش ازش خواست تا به قصر بیاد ، خیلی مضطرب شد
امیدوار بود که خبر بدی نباشه چون اون دیگه با این همه حجم از گرفتاری واقعا تحمل چیز دیگه ای رو نداشت
پدرش مریض بود و اون نگران این بود خبر بدی درمورد سلامت پدرش باشه
در این کنار عموش تازه فوت شده بود
و تهیونگم به طرز عجیبی شبا بدخواب شده بود و حتی بعضی وقتا نصف شب سرشو میکنه داخل گردن الفا تا از بودن الفا کنارش مطمعن بشه این عجیبه
تازه اون و تهیونگ یک چیزی درون وجود خودشون کشف کرده بودن
اون دو میتونستن همین الان راحت وضعیت جفتشونو بگین که اون دقیقا کجاستاز هرکی که درمورد این مسئله میپرسن
فقط زود بحث عوض میکنن و اون دو داخل خماری میموننهمه این نگرانی هارو تو خودش میریخت ولی تهیونگ هرکی باشه جفتشه ، میتونه کمی حسش کنه
با اینکه هنوز مارک نشده ولی اون به طرز عجیبی مثل بقیه خصوصیت هاشون میتونه حس های الفاشو حس کنه
که این قبل از مارک شدن اتفاق افتادخ و به معنای واقعی ی علامت سوال بزرگ تو ذهنشون ایجاد کردهتهیونگ شبا باهاش صحبت میکرد و سعی میکرد حال جونگکوک رو بهتر کنه
تهیونگ کی باشه که ذره ذره خورد شدن جونگکوک رو بتونه ببینه؟پشت در چوبی بزرگ ایساد دسشتو اروم به در نزدیک کرد و دو ضربه کوتاه بهش زد
صدای ضعیفی از پشت در اومد
جونگکوک دستگیره طلایی رنگ رو به پایین فشار داد و وارد اتاق شد
پدرش روی تخت در حال استراحت بود و مادرش هم در حال شانه کردن موهای خرماییش بود
لبخندی به هردو زد و روی تخت نشست
دستشو روی دست پسر پدرش گذاشت+ خوبی بابا؟
پدرش که نای حرف زدن نداشت با زدن لبخندی اکتفا کرد و دست پسرشو نوازش کرد
مادرش از جلوی آینه بلند شد و کنار اون دو نشست
سر پسرش رو نوازش کرد ، خم شد و روی موهاشو بوسید
× تهیونگ رو نیاوردی؟ خونه تنهاست؟
+ یونگی هیونگ خونمون بود نتونست بیاد
مادرش سری به نشانه ی تایید تکون داد و نگاهی به همسرش پیرش کرد که روز به روز ضعیف تر میشد
× جونگکوک ، رابطت با تهیونگ چطوره؟
جونگکوک به هوای اینکه این فقط ی خبر گیریه سادست سری تکون داد
+ عالیه
مادر و پدرش هردو لبخند زدند
مادرش نگاهی به پدر خستش کرد با نشانه ی تایید الفا موضوع مهمی رو گفت
BINABASA MO ANG
ETERNAL LOVE
Fanfiction[ عشق ابدی ] _ تکمیل شده همراه همدیگه کنار همدیگه هم قدم با هم پیش رفتیم ، باهم جفت بودیم ، همه چیز مثل یک زندگی عادی بود برامون ولی قرار نیست همه چی به وفق مرادت باشه ، این رسم زندگیِ در این دنیا فقط صبور بودن و زمان میتونه همه چیز رو درست کنه "...