واسه خودش خوشحال بود تو دنیای خودش بود
فانتزی های با مزه ای میچید
کیوت بود
ی ساعت کامل داشت باباشو تو فروشگاه اینور اونور میکشوند تا خوراکی های خوشمزه بخره و الان رسیده بودن جلوی در قصر جئون
خیلی خوشحال بودانگار اولین بارش بود که اومده بود ولی تهیونگ هر سال برای مراسم های پک همراه با پدرش میومد
پدرش ماشینو جای مناسبی گذاشت
دوتا از خدمت کارای قصر اومدن و وسایلو گرفتن
تهیونگ خیلی معدب و تمیز همراه پدرش وارد قصر جئون شدپدر جونگکوک از پله ها پایین اومد
+ جونگهیون خوشحالم میبینمت
پدر ته ادای احترام کرد و به رسم دوستی پدر کوک رو بغل کرد
- منم خوشحالم رفیق
پدر کوک با مهربونی دوسش رو بغل کرد نگاهش به امگای با ادبی که پشت پدرش بود افتاد
لبخندی زد و دستشو جلو داد+ آقای کیم تهیونگ مشتاق دیدار
تهیونگ نخودی خندید و با پدر کوک دست داد
× خیلی خوشحالم که میبینمتون آقای جئو-..
+ به نظرم آبوجی یا بابایی چیزی صدام بزنی قشنگ تره
خب جئون بیچاره حق داشت ، نمیشد تا اخر عمرش جفت پسرش اونو آقای جئون صدا بزنه که
به نظر خودش ایده ی خوبی بود
× چشم بابا
اقای جئون از اینکه اینطوری مورد خطاب میشد لبخند مهربونی زد و دستشو پشت کمر تهیونگ گذاشت
+ خب پسرم میخوای بری پیش جونگکوک؟تهیونگ خیلی کیوت سرشو به معنای تایید بالا پایین کرد
+ به یونا میگم ببرت ، کوک تو اتاقشه
بعد برگشت و یونا خدمه ی میانسالی رو صدا زد
یونا ادای احترام کرد و به دستور اقای جئون بابای جدیدش ، یونا اونو به طبقه بالا پیش اتاق کوک بود
در واقع پشت در بود
استرس داشت
الان الفا چه شکلی بود
اخه تاحالا ندیده بود کسی رو توی دوره رات یا هیتش
ولی ی بار بچه بود پدرش بهش گفت که الفا تبدیل به گرگ میشن و خطرناکن و اینا
بزرگتر شد فهمید که پدرش فقط برای پیچوندن سوالش این جواب رو داده چون چیزی که پدرش گفته بود دور از تصور بود ...میتونست بوی رایحه قوی الفا رو حس کنه
نفس عمیقی کشید و دستشو روی دستگیره در گذاشت تا خواست باز کنه دستی روی شونش حس کرد
سرشو عقب برد
پدرش بود- کجا میری عزیزم؟
× پیش کوکی
- نه عزیزم بیا بریم پیش باباش باهم صحبت کنیدو بزور پسرشو از اتاق الفا دور کرد
بهانه به شدت مزخرفی بود اخه ی بچه هیجده ساله چه حرفی داشت که بخواد با دوتا مرد پنجاه ساله در میون بزاره؟
ولی خب که چی
باید پسرش رو دور میکرد
قند عسلش نباید فعلا با کسی بخوابه
اخه کوچیکه دردش میاد ( اخی :) )
YOU ARE READING
ETERNAL LOVE
Fanfiction[ عشق ابدی ] _ تکمیل شده همراه همدیگه کنار همدیگه هم قدم با هم پیش رفتیم ، باهم جفت بودیم ، همه چیز مثل یک زندگی عادی بود برامون ولی قرار نیست همه چی به وفق مرادت باشه ، این رسم زندگیِ در این دنیا فقط صبور بودن و زمان میتونه همه چیز رو درست کنه "...