آروم اروم با عصا از اتاقم خارج میشم.
- آره پسرم نگران نباش.
به مامان که با تلفن حرف میزنه نیم نگاهی میکنم.
- تهیونگ؟ اره پسرم. بزار گوشی و بدم بهش.
سوالی نگاهش میکنم.
- جیمینه.
اخمی میکنم و دستهی عصا رو محکم فشار میدم.
- بعدا بهش زنگ میزنم. الان حالم خوب نیست.
مامان لبش رو گاز میگیره و با چشم و ابرو میخواد بهم حالی کنه رفتارم زشته، اما اون چی میدونه از بلایی که سر قلب من اومد؟
خودم رو روی کاناپه میندازم و نفس عمیقی میکشم.
- جیمین، یکم حالش بده گفت خودش بهت زنگ میزنه...باشه عزیزم...باشه باشه حواسم هست.
میخنده.
- جیمین انگار تو مادرشی. حواسم هست نگران نباش.
پوزخندی میزنم.
نگران؟ نگرانیش و نمیخوام.
مامان قطع میکنه و به اشپزخونه میره.
از همونجا داد میزنه: بیچاره پسره ناراحت شد. ایگو نمیدونی چطوری صداش گرفت.
بغض میکنم. جیمینم و ناراحت کردم؟
گوشیم رو از روی میز برمیدارم و وارد تماسهام میشم.
« جیمینا»
نه...نه.
نباید زنگ بزنم. نباید.
آهی میکشم و به زمین خیره میشم.
با صدای نوتیفیکیشن گوشیم به صفحهش نگاه میکنم.
« پیام دریافتی از جیمینا»
دستم رو مردد روش میزنم و پیامش رو میخونم.
« میدونم بهم زنگ نمیزنی، میدونم بهونه آوردی اما این و بدون که من نگرانتم.
نمیتونم غذا بخورم، نمیتونم بخوابم چون همش فکرم پیش توعه. فقط خواستم بگم مراقب خودت باش»
دستم رو روی گونهم میکشم و آروم سمت اتاقم میرم در رو میبندم و قفل میکنم.
روی تختم دراز میکشم و دوباره پیامش رو میخونم.
دستم رو روی کیبورد میزنم و براش تایپ میکنم: « دلم برای صدات تنگ شده جیمینا، برای خندههات، عطرت، همه چیزت.
دلم میخواد ببینمت دلم میخواد باهات حرف بزنم من دلم تو رو میخواد.»
هقی میزنم.
زیرلب میگم: من دلم میخوادت جیمین.
دستم رو روی دهنم میزارم تا صدای گریهم بیرون نره.
پیامم رو پاک میکنم و با دستهای لرزون تایپ میکنم: « ممنون خوبم نگران نباش»
و میفرستم.
خاک تو سرت دل زبون نفهمم.
حتی طاقت نگرانیشم ندارم.
گوشی رو روی تخت پرت میکنم و دراز میکشم.
***
با صدای ضربههایی که به در میخوره اروم چشمهام رو باز میکنم.
بدن خشک شدهم رو تکون میدم.
- بله؟
- تهیونگ بیا شام بخور!
کلافه به سقف خیره میشم.
- میل ندارم.
- غلط کردی. بیا بخور!
از پشت در بسته چشم غرهای به بابای مهربونم میرم.
- باشه.
با عصا سمت در میرم و در رو باز میکنم.
پشت میز غذا خوری میشینم و سلام میکنم.
- آره داشتم میگفتم... جیمین زنگ زد.
قاشقی که تازه دستم گرفته بودم و عصبی توی کاسهم میندازم.
همهش حرفته لعنتی! همهش تو مغزمی.
بابا کنجکاو به مامان نگاه میکنه.
- چی میگفت؟
- هیچی حال تهیونگ و پرسید. انقدر سفارش کرد خاله ته غذا بخوره، خاله ته خوب بخوابه، خاله ته زیاد راه نره، استراحت کنه، فلان کنه و اینا سرم درد گرفت.
بابا خندید.
- چقدر این پسر دوسِت داره تهیونگ.
همونطور که با غذام بازی میکنم میگم: آره به عنوان برادرش.
صدای برخورد قاشق بابا و مامان قطع میشه. آروم سرم رو بلند میکنم.
- یعنی چی به عنوان برادرش؟
آب دهنم و قورت میدم.
- خب... به عنوان برادرش دوستم داره دیگه.
بابا به غذا خوردنش ادامه میده اما مامان نفسش رو بیرون فوت میکنه.
- یکطوری با ناراحتی گفتیا. آخه الان زمونه اینطوری شده آدم تو خیابون راه میره میبینه پسرا دست هم و گرفتن دخترا دست هم و. همه چی عوض شده والا.
غذام تو گلوم میپره و بلند سرفه میکنم.
بابا چندتا ضربه به پشتم میزنه.
نفس عمیقی میکشم.
- مامان به مردم چیکار داری؟
چشمهاش رو ریز میکنه.
- وا مگه چی گفتم؟
پوفی میکشم و با غذام ور میرم.
اگه بدونی پسر خودت آرزوی گرفتن دست جیمین و داره چی؟
گوشی بابا زنگ میخوره و همونطور که غذا میخوره جواب میده.
- بله؟... سلام هیون شی خوبی مرد؟... چه خبر؟... چی؟... چرا آخه؟... ما؟
نگاهی به مامان میکنه.
- نمیدونم. آخه تهیونگ پاهاش ضرب دیده تو گچه نمیشه تنهاش بزاریم.
مامان لب میزنه: چی میگه؟
- آخه کسی نیست بخواد بیاد پیش تهیونگ تنها میمو... آها وایسا! شاید یکی باشه.
چشمهام گرد میشه.
نه. نه. نه.
***
عصبی داد میزنم: لازم نکرده. خودم میتونم به خودم برسم.
مامان از پشت در آروم میگه: تهیونگ دوستته مگه چی میشه؟ باهم زندگی میکردین. الان بد شده؟
پوفی میکشم و به موهام چنگ میزنم.
- مامان مگه فلجم؟ خودم میتونم مراقب خودم باشم.
بابا میخنده.
- آره دیگه تهیونگ فلجی.
به پای تو گچم نگاه میکنم.
نفسم رو با حرص بیرون فوت میکنم و داد میزنم: گفتم نــــــه.
***
لبم رو از حرص میگزم و به جیمین که با چمدون رو به روم نشسته چشم غره میره.
نیشخندی میزنه و خیلی مودب سرش رو تکون میده.
- نگران نباشید خاله جان. مراقبش هستم.
- لازم نیست.
مامان سمتم برمیگرده و زیرلب میگه: ساکت شو!
لبم رو از داخل میخورم.
چرا اینطوری میکنن؟ مگه بچهم؟
ناراحت سرم و پایین میندازم.
وقتی میخوام ازش فاصله بگیرم همه چی دست به دست هم میدن تا نزدیک تر بشم.
لعنت به همه چی
***
دستم رو برای مامان بابا تکون میدم و در رو میبندم.
وارد خونه میشیم.
- خب جیمینا!
- جانم؟
قربون اون جانم گفتنت بشم... نه نه نشم عوضی.
گلوم رو صاف میکنم.
- خداحافظی کن!
با تعجب نگاهم میکنه.
- چیکار کنم؟
- هیچی دیگه مامانمینا رفتن. دیگه لازم نیست بمونی. بهشون میگیم موندی ولی میری خونه خودت.
پوزخندی میزنه.
- عه؟
تو چشمهای کشیدهش خیره میشم.
- آره.
- باشه.
لبخندی میزنم.
سمت مبل میره و خودش و روش میندازه.
منتظر بهش خیره میشم.
سیبی از روی میز برمیداره و ریلکس میگه: چیه؟
- خب؟ برو دیگه.
میخنده.
- من جام راحته تو راحت نیستی میتونی بری.
بهت زده به اون که انقدر پرروعه خیره میشم.
- چی میگی؟ اینجا خونه منه.
- که چی؟
پوست لبم و گاز میگیرم.
- هیچی تن لشت و جمع کن برو بیرون.
- خیلی حرف میزنی سرم درد گرفت. قرص ندادن بهت؟
اخم میکنم.
- چه قرصی؟
- قرصی که خواب آور باشه. بخوری بری بخوابی چون صدات تو مخمه.
پلکم از حرص میپره.
عصبی سمتش میرم و کوسن مبل و تو سرش میکوبم.
- نمیری؟
سرش رو بالا میندازه.
- نچ.
پوزخندی میزنم.
- اوکی. به من کاری نداری، بهم گیر نمیدی، باهام حرف نمیزنی. خلاصه که به پر و پام نپیچ.
میخنده.
- باشه.
- باشه و زهرمار.
دوباره میخنده و من حرصی به اتاقم میرم و محکم در و میبندم.
___________
جیمین نمونه بارز ی بچه پرروعه😂
.
.
.
.
.
ووت😍
YOU ARE READING
We are just friends
Romance|کامل شده| ما فقط دوست بودیم. نمیدونم چیشد چطور چرا اما وقتی به خودم اومدم دیدم که دیوونهوار عاشقتم. « - دیگه چرا سیگار نمیکشی؟ - میدونی نیکوتین چیه؟ - توی سیگاره. - آره. همون لحظه ای که سیگار و میکشی نیکوتین باعث میشه آروم بشی. درسته ضرر داره اما...