part35

255 62 24
                                    

نگاه درمونده‌م و سمت جیمین برمیگردونم.
الان ی هفته‌س که مامان و داداش جیمین موندن خونمون.
ی هفته‌س که حتی نتونستم جیمین و بغل کنم و ی هفته‌س که خاله رومون زوم کرده و همش درگوش جیمین میخونه وقت زن گرفتنشه.
آهی میکشم و به زمین خیره میشم.
- جیمین دیگه داری پیر میشی. کی میخوای زن بگیری تو؟ اینطوری نمیشه. با من میای بوسان همونجا برات ی دختر خوب پیدامیکنم.
جیمین کلافه سرش و تکون میده.
- وای مامان جان! گیر دادی به من؟ اصلا این یکی پسرت چی؟ اول برای اون زن پیدا کن!
جی هون پای راستش و روی پای چپش میندازه.
- من و دخالت نده داداش!
جیمین پوفی میکشه.
- هرچی به هرحال من نمی‌خوام ازدواج کنم.
خاله روش و سمت من برمیگردونه.
- تو ی چیزی بگو تهیونگ! نمیخوای زن داداشت و ببینی؟ نمیخوای بچه هاش و ببینی؟
قلبم تیر میکشه و تو جام جا به جا میشم.
- من...
- اصلا خودت چی تهیونگ؟ نمیخواید سر و سامون بگیرید؟ دوتا پسر مجرد موندید ی خونه گرفتید معلوم نیس تو این خونه چیکار میکنید.
گلوم و صاف میکنم و هیچی نمیگم.
این دیگه به عهده من نیست. به عهده‌ی جیمینه!
من جنگام و کردم، الان اون باید وایسه جلوی خانواده‌ش.
از جاش بلند میشه، وارد اتاقش میشه و در و پشت سرش میکوبه.
خاله سرش و تو دستش میگیره.
- پاشو برو باهاش حرف بزن تهیونگ!
از جام بلند میشم و سمت اتاق جیمین میرم.
در و باز میکنم و وارد اتاق میشم.
در و آروم میبندم و کنارش روی تخت میشینم.
- خوبی؟
بهم لبخند میزنه.
- من باید از تو بپرسم. خوبی؟
سعی میکنم منم بخندم اما نمیتونم. سرم و پایین میندازم.
- نمیدونم.
دستش و دور کمرم میندازه و بغلم میکنه.
- دلم برات تنگ شده ته.
- منم!
- میدونی چیه؟ اصلا بیخیال، فقط بیا بخوابیم.
دراز میکشه و منم تو بغلش میکشه.
سرم و روی سینه‌ش میزارم.
بوسه ای روی سرم میزنه.
- در و قفل کردی؟
- نه.
آهی میکشه.
- ب درک.
- چ...
من و زیرش میکشه و لبش و روی لبم میکوبه.
تشنه‌ی طعم لباش، میبوسمش.
دستم و بندِ یقه‌ش میکنم و گاز ریزی از لبش میگیرم.
ازم جدا میشه و نفس عمیقی میکشه.
- دورت بگردم آخه، دلم تنگ شده بود.
میخندم و بغلش میکنم.
- منم جیمینا!
چشم‌هام و میبندم و سعی میکنم بدون فکر به چیزی فقط از فردِ توی آغوشم آرامش بگیرم و بخوابم، همین!
***
خسته در کافه رو قفل میکنم و دستم و دور کمر جیمین میندازم.
باهم سمت ماشین میریم و من پشت فرمون میشینم.
جیمین که کنارم میشینه با سرعت سمت خونه راه میوفتم.
- چیه تند میری؟ دلت برای مامانم تنگ شده؟
میخندم.
- نخیر آقا! برای قرار امشبمون میخوام حاضر شم.
میخنده و سمتم خم میشه.
- عــو! مثلا چطوری حاضر میشی؟ هتل و این چیزا؟
هینی میکشم و پس گردنی بهش میزنم.
- خاک تو سرت جیمین!
میخنده و منم بلند میخندم.
شاید باورش سخت باشه اما تو کل این یک هفته این اولین بار که من و جیمین تنهاییم.
حتی وقتی کافه میرفتیم و میومدیم هم خاله باهامون میومد.
انگار چسب زده بودن بهش ی ثانیه هم از جیمین دل نمیکند.
ماشین و جلوی در پارک میکنم و کلید و برای جیمین پرت میکنم که تو هوا میگیرتش.
- بریم که آماده شیم پارک جیمین!
سوار آسانسور میشیم و همین که در بسته میشه جیمین بهم میچسبه و دستش و به پشت سرم تکیه میده.
- چی میخوای پارک جیمین؟
- تو رو!
میخندم و دستم و روی گردنش میکشم.
- عوم.
سرم و داخل گردنش میبرم و نفسم و رها میکنم.
- منم تو رو میخوام بیب!
به آینه پشت سرم میکوبتم.
- بِیب؟
میخندم.
- هوم. مشکلی داری؟
دستش و روی پهلوم میزاره و محکم فشار میده.
- داری کاری میکنی واقعا ببرمت هتل.
میخندم و وقتی در آسانسور باز میشه عقب هولش میدم.
- حواست باشه من نبرمت جناب پارک!
در و میزنیم و وارد خونه میشیم.
- خاله با دیدنمون سلام میده و به سرویس بهداشتی اشاره میکنه.
- دستاتون و بشورین!
بهش چشم‌غره میرم و به جی هون که میخنده دهن کجی میکنم.
بعد از شستن دستامون مستقیم هر کدوم وارد اتاق خودمون میشیم.
حموم میرم و دوش میگیرم.
موهام و خشک میکنم و به بدنم عطر میزنم.
لباس سفیدم و تنم میکنم و شلوار تنگ چرم مشکیم رو هم پام میکنم.
کت چرمم رو هم میپوشم و موهام و بالا میزنم.
چشمکی به خودم میزنم و سرخوش از اتاقم خارج میشم و با جیمین رو به رو میشم.
به سر تا پاش نگاهی میکنم و ابروم و بالا میندازم.
نگاهی به دور و اطراف میکنم و با ندیدن خاله بهش نزدیک تر میشم.
- بیا بریم هتل!
میخنده و ضربه ای به کمرم میزنه و جلو میفرستتم.
میخندم و وارد هال میشم.
- خاله با دیدنمون از جاش بلند میشه.
- کجا به سلامتی؟
جهنم. میای؟
- بیرون.
اخم میکنه.
- میدونم بیرون. کجای بیرون؟
جیمین دستش و روی شونم میزاره و سمت در هولم میده.
- با دوستامون دورهمی داریم. البته شاید یکم شب دیر اومدیم خواستیم ی سر به هت..
ضربه‌ای به پهلوش میزنم و ریز میخندم.
خاله اخمش و غلیظ تر میکنه.
- به کجا سر بزنی؟
- هیچی آجوما! چرت میگه.
ابروش و بالا میندازه.
- آجوما خودتی. من انقدرم پیر نیستم. برید زود بیاید.
میخندم و سرم و بالا پایین میکنم.
از خونه بیرون میزنیم و در و که میبندیم نفس عمیقی میکشم.
- آزادی.
با خنده از ساختمون بیرون میزنیم و سوار ماشین میشیم.
سمت رستوران میرونم و هر از گاهی به جیمین نگاه میکنم.
ی حس ذوق تمام تنم و گرفته.
خیلی دوستش دارم، انقدری که حس میکنم دیوونه‌ش شدم.
داریم میریم سر قرار.
لبخند میزنم و لبم و داخل دهنم میکشم.
جلوی رستوران پارک میکنیم و باهم وارد رستوران میشیم.
به سمت قسمت vip راهنماییمون میکنن و وقتی وارد میشیم دستش و میگیرم.
ابروش و بالا میندازه.
- چیه؟ اینجا که کسی نیست. خودمونیم.
سرش و تکون میده و دور میز میشینیم.
غذا رو سرو میکنن و با لذت غذامون و میخوریم.
جیمین گوشتش و به چنگال میزنه و سمت دهنم میاره.
گوشت و بین دندونم میکشم و آروم میخورمش.
- چرا انقدر جذابی، هات کیم تهیونگ؟
- تو چرا انقدر جذابی هات فاکینگ جیمین؟
میخنده و دستش و داخل جیبش میبره.
- بزار ی عکس از خودمون بگیرم.
سرم و تکون میدم و اون همونطوری دستش و داخل جیبش میگردونه.
- چیشد؟
- فکر کنم گوشیم و جا گذاشتم.
پوفی میکشم و غذام و میخورم.

___________________
اوه اوه از این مامان جیمین همه چیز برمیاد🚶🏻‍♀️🤦🏼‍♀️
.
.
لاولیا واقعا معذرت میخوام بابت تاخیر این ی پارت طولانی تقدیم نگاهتون❤️
..
..
..
ووت
کامنت



We are just friendsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang