part8

498 106 16
                                    

چقدر این بَشَر پرروعه خدایا.
روی تخت دراز میکشم و رمز گوشیم و میزنم.
وارد اینستا میشم و سعی میکنم اصلا به اینکه دوباره با جیمین تو ی خونه زنگی میکنم فکر نکنم.
***
- هی ته! من گشنمه.
از بَحر فیلمی که داشتم میدیدم بیرون میام و پوکر سمت جیمین که به چهارچوب در تکیه داده نگاه میکنم.
- به من چه؟
- مگه نگفتی خونه توعه؟ تو صاحب خونه‌ای دیگه ی چی بده من بخورم.
پوزخندی میزنم.
- اگه خیلی گشنته و نمیتونی تحمل کنی میتونی بری خونه‌ت.
اخمی میکنه.
- خونه‌م؟
- آره خونه‌ت.
- قبلاً خونه‌مون بود.
- اون برای قبل بود...
با ناراحتی تو چشم‌هاش خیره میشم.
- برای قبل از وقتی که بهم بگی همجنسگرا و بیرونم کنی بود.
سمتم میاد که سریع دستم رو بالا میگیرم.
- نیا جیمین! لطفا بیخیال شو!
«بیا بغلم کن»
- ته باهم حرف بزنیم. مشکلاتمون و حل کنیم.
- من مشکلی با تو ندارم.
« بیا از دلم دربیار»
- پس چته؟ چرا مثل قبل نیستی؟
«چون عاشقتم»
- چون خوشم میاد.
- تهیونگا؟
با اخم به چهره کیوتش نگاه میکنم.
چطوری میتونه هم کیوت باشه هم هات؟
چطوری میتونه با این هیکل جذابش و موهای ریخته شده تو صورتش کیوت باشه؟
آب دهنم و قورت میدم و به زمین نگاه میکنم.
آروم نزدیکم میشه و روی تخت میشینه.
- میدونم ناراحتت کردم ولی لطفا معذرت خواهیم رو قبول کن!
بوی عطرش تو بینیم میپیچه.
چقدر دلم تنگ شده برای بغل کردنش.
با دستم رو تختی و چنگ میزنم تا دستم سمتش نره و بغلش نکنم.
- با...شه سعیم رو میکنم.
لبخندی میزنه.
- خوبه. شماره رستوران داری؟ غذا سفارش بدیم؟
- تو کشوی میزِ تلفنه.
سرش رو تکون میده و از اتاقم بیرون میره.
نفس حبس شده‌م رو بیرون میفرستم.
لعنتیه جذاب.
- ته ته؟
از پذیرایی داد میزنه پس منم داد میزنم: چیه؟
- قبلا میگفتی جانم؟
تک خنده‌ای میکنم. بچه پررو!
- حرفت و بزن.
- میگم...
نزدیک اتاقم میشه و سمتم میاد.
- میگم بزار کمکت کنم.
ابروم رو بالا میندازم.
- واسه چی؟
- بیای پذیرایی دیگه.
دستش رو روی بازوم میزاره که سریع پسش میزنم.
- خودم میتونم.
عصام رو زیربغلم میزنم و سمت پذیرایی میرم.
جیمین پشت سرم میاد و مراقبه که زمین نخورم.
روی مبل میشینم و همون لحظه صدای زنگ خونه میاد.
- خب غذامونم رسید.
سمت در میره و من موهام رو مرتب میکنم.
یکم بعد با ظرف های غذا تو دستش رو به روم میشینه و غذا‌هارو روی میز میچینه.
به سوشی روی میز خیره میشم.
- نپرسیدم ازت ولی چون میدونستم سوشی دوست داری برات گرفتم.
لبخند محوی میزنم.
ما عادت‌های هم و از بَر بودیم.
- ممنون.
با ولع سوشی‌م رو میخورم و وقتی ته ظرف و در میارم، سرم رو بالا میگیرم.
با دیدن جیمین که با لبخند نگاهم میکنه سرم رو تکون میدم.
- چیه؟
- دلم تنگ شده بود واسه دیدن غذا خوردنت. آخه میدونی؟ من همیشه...
- غذا خوردنم و دوست داری.
[فلش بک]
دست‌هام رو به هم میمالم و لبم رو با زبونم خیس میکنم.
- خب خب خب. شروع کنیم  به غذا خوردن.
جیمین میخنده و کنارم میشینه.
- ته الان ۱۸ سالته یکم بزرگونه رفتار کن!
میخندم و چاپستیک رو تو دستم میگیرم.
- تو نمیخوری جیمینا؟
- نه میل ندارم.
شونه‌م رو بالا میندازم و با شوق شروع به خوردن غذام میکنم.
آخرین تیکه غذا رو هم میخورم و به جیمین که داره میخوره نگاه میکنم.
- چیشد پس؟ گفتی نمیخوری که.
میخنده و موهام رو بهم میریزه.
- یکطوری غذا میخوری آدم خوشش میاد بخوره. خیلی غذا خوردنت و دوست دارم همیشه بهم انرژی میده.
لبخندی میزنم و سراغ ظرف بعدی میرم.
[پایان فلش بک]
با یادآوری خاطراتمون بغض میکنم.
شاید از همون موقع عاشقش شدم.
کسی چه میدونه؟
***
- ته؟
عصبی داد میزنم: باز چیه؟
- نمک و کجا میزارین؟
پوفی میکشم.
- تو جیبم. بگرد پیدا کن دیگه.
بالاخره بعد اینکه با سوالاش دهنم و سرویس میکنه با ظرف پاپ کورن کنارم میشینه.
- خب چی ببینیم؟
چشم‌هام رو تو حدقه میچرخونم.
- به من باشه که میگیرم میخوابم.
چشم غره‌ای بهم میره و گوشیش رو به تلویزیون متصل میکنه.
آرزوم بود ی شب با جیمین، کنار هم روی مبل بشینیم، فیلم ببینیم و پاپ کورن بخوریم.
در حالی که سرم روی شونه‌ش هست و دست‌هامون تو دست هم قفل.
الانم نشستیم کنار هم، فیلم میبینیم و پاپ کورن میخوریم.
اما بینمون کلی فاصله هست.
درسته به فانتزی عاشقانه‌م رسیدم. اما نه به عنوان عاشق و معشوق.
به عنوان دوست و برادر.
چقدر همه چیز عذاب آوره.
بغضم رو قورت میدم و سعی میکنم فقط فیلم کمدی در حال پخش رو ببینم.
|Jimin|
لبخندی به صحنه فیلم میزنم و سمت ته برمیگردم.
با دیدن چشم‌های نیمه بازش لبخندم عمیق‌تر میشه.
سمتش میرم و نزدیکش میشینم.
- خوابی؟
وقتی جواب نمیده میخندم.
خوابالو.
پتوی نازک رو مبل و روش میکشم و همونجا میشینم و به ادامه فیلمم نگاه میکنم.
با حس سنگینی شونه‌م بهش نگاه میکنم.
چقدر چهره‌ش آرومه. حتی از چهره‌ش هم باطن مهربون و زیباش معلومه.
به اون دختری که... آم به اون پسری که قراره در آینده باهاش وارد رابطه بشه تبریک میگم.
یک فرشته رو بدست میاره.
دستم رو دور کمرش میندازم.
بهم نزدیک‌تر میشه و بوی موهاش تو بینیم میپیچه.
آروم سرم رو داخل موهاش میبرم.
بوی آرامش بخشش باعث میشه نفس عمیقی بکشم.
چرا انقدر همه چیزش شیرینه؟
لبخندی میزنم و موهاش رو بهم میریزم.
- چینگوی* کیوت من.
   

(*چینگو: دوست)
_________________
اینجا ی خبراییه😈😂

We are just friendsTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang