part33

341 75 49
                                    

سرم و به پنجره تکیه میدم و نفس عمیقی میکشم.
فنجون چای و بین دستام فشار میدم تا گرماش وجودم و بگیره.
- دریا رو میبینی؟ چقدر قشنگه!
سرم و تکون میدم و هوم آرومی میگم.
- مثل توعه!
میخندم و سمتش برمیگردم.
- من؟ چرا؟
- چون به آدم آرامش میده.
لبخندی میزنم و سرم وپایین میندازم.
- جیمین؟
دستش و روی پام میزاره.
- جانم؟
سعی میکنم بغض تو گلوم و قورت بدم و سوالی که مثل خوره داره مغزم و از بین میبره به زبون بیارم.
- اگه... اگه تو هم جای من بودی، همین کار و میکردی؟ مادر و پدرت و به خاطر من ول میکردی؟
ترس از جوابی که میخواد بهم بده قلبم و میلرزونه.
- خب...
بهش خیره میشم و اون سعی میکنه به چشم‌هام نگاه نکنه.
- آره، حتما!
لبخندی که صورتم نمیخواد بزنم و به زور روی لبم میشونم، به قلبی که داره بی قراری میکنه و مغزی که میگه دروغه آره گفتنش،  مهر خاموشی میزنم و تلاش میکنم که فقط عاشقی کنم، عاشق باشم.
فقط... ایکاش آدما فرق عاشق بودن و حماقت و بدونن. ایکاش من فرق این دوتا رو میدونستم...
ایکاش...
***
میخندم و به عقب هولش میدم. تا به خودش بیاد شلنگ آب و از دستش میکشم و سرش و سمتش میگیرم.
وقتی داد میزنه و تمام تنش مثل من خیس آب میشه، با لبخند ژکوندی شیلنگ و زمین میندازم.
- فکر کردی میزارم فقط من خیس بشم؟
زیرلب بهم فحش میده.
- آی آی جیمینا! آدم با دوست پسرش اینطوری حرف نمیزنه.
- دوست پسر به ی ورم! مثل سگ سردمه.
میخندم.
- پس من چی؟ من و چرا خیس کردی بیشعور؟
میخنده و سمتم میاد، دستش و دور گردنم میندازه و سمت ویلا راه میوفتیم.
- غلط کردم. ییا بریم تو تا سرما نخوردیم.
دستم و دور کمرش میندازم و وارد ویلا میشیم.
بعد از اینکه لباسامون و عوض میکنیم، خودم و روی مبل پرت میکنم و جیمین روبه روم روی همون مبلی که من نشستم میشینه.
پاهام و روی پاهاش و میندازم و اون کنترل تلویزیون و برمیداره تا بزنه فیلم ببینیم.
- چی میبینی؟
- فرقی نداره.
- اوکی!
شبکه ها رو بالا پایین میکنه تا فیلم پیدا کنه و من آروم چشم‌هام و میبندم تا از نوازش پاهام توسط جیمین و آرامشی که تو کل تنم پیچیده نهایت لذت و ببرم.
چی شد که الان من دوست پسر جیمین شدم؟ چطوری رابطمون از دوستی تبدیل به عشق شد؟ چطوری؟ واقعا جیمین من و دوست داره؟ نکنه فقط به خاطر حس دوستانه‌ش فکر کرده عاشقمه؟
از فکر به همچین چیزی قلبم تیر میکشه.
نه نه، من میمیرم اگه این اتفاق بیوفته.
نفس عمیقی میکشم و دستم و دراز میکنم تا دست جیمین و بگیرم.
دستش که تو دستم قرار میگیره قلب بی‌قرارم آروم میگیره.
عشق چقدر عجیبه، با ی حرکت معشوقت میتونی آروم بگیری و با ی ناراحتیش قلبت از حرکت وایسه.
حتی من حاضر شدم به خاطر عشقم از عزیزترین هام بگذرم.
آهی میکشم و چشم‌هام و باز میکنم.
به محض رو به رو شدن با جیمینی که خوابش برده برگام میریزه.
- بیشرف و نگا! هوی؟ جیمینا؟
آروم چشم‌هاش و باز میکنه و خواب آلود نگاهم میکنه‌.
- ها؟
- ها و زهرمار! تو چرا خوابیدی؟ مگه نمیخواستی فیلم ببینیم؟
چشم‌هاش و میماله و از جاش بلند میشه.
- بیخیال ته! دارم از خستگی میمیرم. دیشب ی سره از سئول تا اینجا پشت فرمون بودم، خوابم میاد.
سمتم میاد و روم خم میشه.
- چی... چیه؟
- بریم بخوابیم!
بیشتر رو مبل لم میدم.
- من میخوام فیلم ببینم! برو بخواب.
دستش و زیر رونم میندازه و بلندم میکنه.
داد میزنم و ضربه ای به کتفش میزنم.
- یاااا، به من چیکار داری؟ برو بخواب دیگه.
- بدون تو خوابم نمیبره بِیب! پس مجبوری تو هم بخوابی.
دستم و زیر چونه‌م میزنم و پوکر فیس به رو به روم خیره میشم.
آره، دقیقا همونطوری که توی کارتون تام و جری، اون سگه تام و مینداخت رو کولش و میبردش تا دهنش و سرویس کنه.
البته ما ی فرقی داریم! من گربه نیستم و فرشته‌م اما قطعاً جیمین ی سگِ زبون نفهمِ!
حالا اینکه همزمان قلبم پر از اکلیل شده دلیل نمیشه بهش فحش ندم.
- فاک یو جیمین!
- فاک یو تــــو تهیونگ!
من و روی تخت میندازه و خودشم کنارم میخوابه.
دستش و دورم میندازه و محکم بغلم میکنه.
- آی!
محکم تر فشارم میده و من چشمم و میچرخونم.
سرش و داخل موهام میبره و نفس عمیقی میکشه.
- شب بخیر عزیزدلم.
آروم میخندم و بغلش میکنم.
- شب بخیر.
چشم‌هام و میبندم اما خوابم نمیبره و انگار که دلشوره دارم.
نمیدونم دلشوره‌ی چیو یا حتی کیو و این خیلی وحشتناکه.
با روشن شدن صفحه‌ی گوشی جیمین خم میشم گوشیش و برمیدارم تا میوتش کنم و زنگ نخوره که جیمین بیدار نشه.
اما چشمم به پیامی که براش اومده میوفته و تمام تنم قفل میشه.
آروم گوشی و سرجاش برمیگردونم و دراز میکشم.
به سقف خیره میشم و حتی پلکم نمیزنم.
دائم کلمات پیام تو مخم رژه میرن و استرس لحظه‌ای رهام نمیکنه.
واقعا جیمین به قولش عمل میکنه؟ واقعا من و دوست داره؟ من و انتخاب میکنه؟
دوباره پیام جلوی چشمم شکل میگیره و آهی میکشم.
«جیمینی، ما میخوایم بیایم سئول. منتظرمون باش پسرم!
با یادآوری چهره‌ی مامان جیمین قیافه‌م زار میشه.
مادرناتنی سیندرلا؟ نه نه، ی چیزی بدتر از اون، مادر جیمین... داره میاد و وای خدای من! اون واقعا ی بلای آسمونیه.
________________
خب خب خب، خانواده جیمین وارد شدن😂🤦🏼‍♀️
بیچاره تهیونگ که قراره با مامان جیمین سر و کله بزنه😂
.
.
ولی... واقعا جیمین به قولش عمل میکنه؟
.
.
لاولیا ببخشید بابت دیر اپ کردنم❤️🥺
ممنون از اینکه این فیک و میخونید🤍✨
.
.
ووت
کامنت

We are just friendsDonde viven las historias. Descúbrelo ahora